ترانه های کودکانه

@taraneh_koodakaneh


اینجا پر از ترانه های کودکانه ست😍

ترانه های کودکانه

25 Jun, 10:07


#کاردستی زرافه


🕺کانال کلیپ های کودکانه👇

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

18 Jun, 05:22


مامانا حتما ببینید و مراقب کوچولوهاتون باشید

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

15 Jun, 08:29


نقاشی آسان حشرات

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

12 Jun, 10:48


خیلی خوبه حتما ببینید 😅😍

@bazifekri_hannah

ترانه های کودکانه

09 Jun, 08:35


نقاشی آسان شیر

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

08 Jun, 05:35


ایده جذاب و ساده تزیین بادکنک

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

06 Jun, 17:55


⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣😴⁣⁣خاله سوسکی


🎼 برای کودک‌تان پخش کنید!


#قصه



@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

06 Jun, 17:34


#قصه_متن

#قصه_قورباغه_پر_حرف

خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود.
یه مهمون قورباغه ای. 
قوری قوری  دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی  بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ... 
قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد.
مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ... 
قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم . 
مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم.
قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن. 
قور قور و قور قور....

شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین. 
قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم. 
مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور. 
ده تا شعرش رو هم قور قور کرد .
بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم. 
مهمان خیلی خسته شده بود. 
اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد. 
وای قوری قوری آنقدر قور ... قور... قور ... کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد

سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید
بیرون. 
اما قوری قوری هنوز داشت قور ... قور... قور... می کرد.

☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️

ترانه های کودکانه

06 Jun, 08:55


حسنی نگو بلا بگو


@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

05 Jun, 09:38


یکی توی دلمه 👼


@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

04 Jun, 20:03


💕💕

قصه قبل از خواب
( خوابیدن مینا کوچولو )

شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.
اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.

آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.
مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.
مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.
وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم. تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم. خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.
شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.

از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.
مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.
او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.
مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

04 Jun, 19:51


لالایی آرامش بخش از مرجان فرساد 💜

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

04 Jun, 13:37


ترانه ترکی شاد

برای پسردارا 👦


@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

04 Jun, 07:46


‍ #شعر_کودکانه

چشم چشم دو ابرو
یه بینی کوچولو
لباش شبیه غنچه
یه صورت تپّلو

نازه مثل عروسک
صورت ماه کودک
روی لثه اش می بینی
دو مروارید کوچک

وقتی که دندونا رو
تو دهن نی نی دید
یک فکر خوب و تازه
به ذهن مامان رسید

باید باشه از حالا
مواظب دندونا
یادش نباید بره
مراقبت از اونا

با اون دو تا دست ریز
نی نی ناز و عزیز
نمی تونه بشوره
که دندوناشو تمیز

باید مامان یا بابا
بعد خوردن غذا
تمیز کنند خوب خوب
دندونای نی نی را

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

04 Jun, 07:31


یه سرگرمی جذاب برای کوچیکترای زیر دو سال

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

28 Apr, 21:51


یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. »
موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ »
مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد.           
موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! »
مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد.
موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد.
آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. »
و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد.


موشی گفت: « چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ »
آتش چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ »
موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! »
اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی.
موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند.
- جیریک جیریک، جیریک جیریک!
کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ...
موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند.
مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! »

مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... »
آتش گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. »
موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند.
آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت.



@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

06 Apr, 16:07


معرفی بازی‌های آپارتمانی که اجرای آن‌ها ساده باشد به پرورش فکری، شخصیتی و تقویت هوش کودکان کمک می‌کند.

۱ – بازی کی از چی خجالت می کشد؟ (هدف: جرأت آموزی، رفع خجالت، حساسیت زدایی) قابل اجرا از ۵ سالگی:هر یک از کودکان بیان می کند که از چه چیزی یا در چه موقعیت هایی خجالت می کشد، نوع خجالت هر یک از کودکان روی تابلو نوشته و به بحث گذاشته می شود و هر کودک با توجه به نوع خجالت در موقعیت نمایشی قرار می گیرد و تشویق می شود تا با خجالت خود مبارزه و بر آن غلبه کند.
۲ – بازی انتخاب شغل (هدف:بررسی علائق و استعدادهای کودک، آینده نگری) قابل اجرا از ۵ سالگی :کودکان می گویند که دوست دارند در آینده چه کاره شوند و درباره علت انتخاب خود و خود شغل اطلاعاتی را به کودکان دیگر می دهند.
۳- بازی دوست داشتن غذاها( هدف: تغییر ذائقه کودکان و گرایش آن ها به غذاهای مقوی) قابل اجرا از ۳ سالگی:هر یک از کودکان مطرح می کند که کدام یک از غذاها را بیشتر دوست دارد و از کدام غذا بدش می آید و یا این که آن غذا را نمی خورد.
تمامی موارد ثبت می شود و سپس درباره خواص غذاهای مقوی، سبزیجات و لبنیات برای کودکان توضیح داده می شود و مثلاً می گوییم هر کی دوست دارد قوی و زیبا بشود باید این غذا را بخورد، مثل قهرمان کارتون ملوان زبل که با خوردن اسفناج قوی می شود.

۴- بازی مهارت های زندگی(هدف: آموزش مسائل مختلف، تقویت حافظه، دقت) قابل اجرا از ۵ سالگی:این بازی را می توان به دو صورت گروهی و انفرادی اجرا کرد . می توان از وسایل پلاستیکی و اسباب بازی برای تقریب بیشتر ذهنی استفاده کرد.
کودکان، مهارت هایی مثل آشپزی، بچه داری، باغبانی، خیاطی، ظرف شویی، خانه داری، خرید کردن از مغازه و مواردی از این قبیل را به شکل نمایشی بازی می کنند. مثلاً یکی نقش آشپز را بازی می کند و نحوه درست کردن ماکارونی را آموزش می دهد. هدایت به وسیله افراد گروه و راهنما انجام می پذیرد.

۵- بازی حیوانات (هدف: دوست داشتن حیوانات و پرهیز از آزار حیوانات) قابل اجرا از ۳ سالگی: از بچه ها می خواهیم که به ما بگویند کدام حیوان را بیشتر از همه دوست دارند و از کدام حیوان خوششان نمی آید.
موارد ثبت می شود و سپس درباره دوست داشتن و محبت کردن به حیوانات و پرهیز از آزار حیوانات برای کودکان صحبت می شود و با اسباب بازی های حیوانات ، باغ وحشی توسط کودکان ساخته می شود و غذای هر حیوان و مشخصات آن حیوان به کودک آموزش داده می شود.

۶- بازی دوست داشتن (هدف: محبت به دیگران، آموزش مسائل اجتماعی، پرهیز از کینه ورزی) قابل اجرا از ۳ سالگی: از کودکان می خواهیم بگویند که چه کسی را بیشتر از همه و چه کسی را کمتر دوست دارند و علت آن را نیز مطرح کنند. موارد ثبت می شود و سپس در رابطه با دوست داشتن دیگران و محبت کردن صحبت می شود و دیدگاه منفی کودکان را در رابطه با دیگران تغییر می دهیم.

۷- بازی با عروسک( هدف: بازی های خلاق، برون فکنی) قابل اجرا از ۳ سالگی:به کودکان دختر عروسک و به کودکان پسر آدمک های عروسکی مختلف داده و از آن ها خواسته می شود که با عروسک ها به صورت جداگانه هر بازی که دلشان می خواهد انجام دهند و یا هر حرفی که دلشان می خواهد به عروسک خود بگویند. حرکات، حالات و محتوای ارتباطات کلامی ثبت و در جلسه بررسی می شود.

۸- بازی دزد و پلیس ( هدف: آموزش مسائل اجتماعی، آموزش نقش، تحرک، حساسیت زدایی) قابل اجرا از ۵ سالگی:یکی از بچه ها نقش دزد را بازی می کند و دیگری نقش پلیس. این بازی به خصوص برای کودکانی که از دزد می ترسند مناسب است.
دزدی، کار بدی است و دزد، خیلی ترسو است . کسی که نقش پلیس را بازی می کند باید هدف از وظیفه خود را بیان کند. می توان برای ایجاد نشاط بیشتر در این بازی از وسایلی مانند چشم بند، دستبند و هفت تیر پلاستیکی استفاده کرد.

۹- بازی کشف تغییرات ( هدف: افزایش دقت و حافظه ) قابل اجرا از ۳ سالگی: از کودکان می خواهیم وسایل داخل اتاق را به دقت زیر نظر بگیرند و سپس به یکی از بچه ها می گوییم از اتاق بیرون برود و جای یکی از اشیای اتاق را تغییر می دهیم .
فرد مورد نظر باید تغییر ایجاد شده را در زمان مقرر حدس بزند این کار می تواند به صورت گروهی نیز انجام شود به این ترتیب که بچه ها رو به دیوار می ایستند و تغییر ایجاد می شود و سپس هر کدام از بچه ها زودتر تغییر ایجاد شده را حدس بزند برنده بازی است.

۱۰- بازی حدس بزن کجاست؟ (هدف: افزایش دقت، سرعت عمل) قابل اجرا از ۳ سالگی: یک شیء به کودکان نشان داده می شود مثل یک مهره کوچک که در دست جای می گیرد و سپس از بچه ها می خواهیم که رو به دیوار بایستند و مهره را در یک قسمت از اتاق پنهان می کنیم و هرکس زودتر جای آن را پیدا کرد برنده است این بازی می تواند به صورت انفرادی و با احتساب زمان نیز اجرا شود.


@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

30 Mar, 20:35


#قصه
فیل کوچولو


یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود.
زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
- سلام فیل کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:
- سلام زرافه کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
- بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
- خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
- نه.
- خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.
این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.
از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:
- سلام خرسی کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟
- بله گذاشتم.
- خب چشات رو هم بستی؟
- بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.
- خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟
- نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟
- این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می بره و همه ی دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می بره.

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.
این کار رو کرد ، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.

به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت:
- سلام ببر کوچولو.
- سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟
- آخه من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.
- من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
- خب چشات رو بسته بودی؟
- بله بسته بودم.
- به خواب فکر کردی؟
- بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد.

-  آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی ، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:
-مامان جونم!  من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟

-بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می کنم.

بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه ی شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت: لالا لالا...‌

نکته: این تکرارهایی که توی داستان آورده شده برای آزار نیست که! این تکرارها توی خواب رفتن زودترشون موثره، پس با صبوری همه اش رو تکرار کنید.


کانال قصه های کودکانه

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

08 Jan, 20:15


💕💕

قصه کودکانه

خرگوش عجیب



خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی  زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.
او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانه ‌‏ای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
 - سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟
 سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:
من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
 خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می ‏توانست برایم لانه بسازد.»
 خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک ‏پشت پیر را دید.
 لاک‏ پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید:
آقای لاک‏پشت! می‏ توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
 لاک‏ پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد.
خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می ‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
 خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگی‏ل ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد.
جلو رفت سلام داد. گفت:
خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد.
خرگوش گفت:
عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند.
 خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه ‌‏دارکوبی را دید.
جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟
جوجه‌‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏ کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
 - اما من الان خسته‏ ام. نمی‏توانم پرواز کنم!
 ناگهان بچه‏ دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نم ی‏تواند پرواز کند.»
 خرگوش دستپاچه ‏تر شد و گفت:
 - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏ کنیم.
 او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند.
خرگوش از اهالی جنگل معذرت خواهی کرد و با ناراحتی جنگل را برای همیشه ترک کرد....


🕺کانال کلیپ های کودکانه👇

@taraneh_koodakaneh

ترانه های کودکانه

20 Dec, 08:16


سه تا نقاشی ساده و جذاب برای دفتر مشق بچه ها


🕺کانال کلیپ های کودکانه👇

@taraneh_koodakaneh

3,190

subscribers

262

photos

281

videos