Soudabe.farzipour

@soudabe_farzipour


Soudabe.farzipour

19 Oct, 17:20


.
می‌گفت توی بیمارستان بودیم، پشت درِ آی‌سی‌یو، که خبر دادند پدرتان مُرد.
می‌گفت وازده بودیم. انگار کسی لگد کوبیده باشد توی ساق پاهایمان، لنگ می‌زدیم. ناشی و نابلد و گُنگ بودیم. نمی‌دانستیم حالا باید چه کار کنیم. اول گریه کنیم، بعد برویم سراغ پیکر پدر؟ گریه باشد برای بعد، اول فکر مراسم باشیم؟ توی سرمان بکوبیم یا یتیم‌وار، در سکوت بچسبیم به دیوار پشت سرمان؟
می‌گفت ما سه جوان بودیم که مادر نداشتیم، پدرمان مُرده بود، تنها بودیم و آداب پدرمُردگی را بلد نبودیم. ایستاده بودیم، با دست‌هایی بلاتکلیف، و از هم چشم می‌دزدیدیم، انگار از غم توی چشم‌های هم خجالت می‌کشیدیم.
می‌گفت یکی‌مان که کمی عقلش بیشتر کار می‌کرد زنگ زد به یک دوست، به یک بزرگ‌تر، و ما وامانده و آویزان و خدازده ایستادیم در راهروی سفید در سفید بیمارستان، یک چشم به دری که پدر پشتش خوابیده بود و چشمی به دری دیگر تا کسی بیاید و روی سر این بی‌کسی مزمن دست بکشد.
می‌گفت قلبمان یخ کرده بود.
هنوز نیم‌ساعت نگذشته بود که درهای شیشه‌ای کنار رفت و آن دوست آمد و جان آمد به دست و پاهایمان. حالا شانه‌ای داشتیم برای گریه.
می‌گفت دوست یکی‌یکی بغلمان کرد، گذاشت گریه کنیم، زیر گوشمان زمزمه کرد که می‌داند، که سخت است... بعد رفت سراغ کارهای بیمارستان، ما را رساند خانه، تماس گرفت با دوست و آشنا و فامیل، گل و شام و خرما سفارش داد، قاری و مداح خبر کرد، مسجد و رستوران رزرو کرد، پارچه سیاه زد سردر خانه و...
می‌گفت ما هم بالاخره به خودمان آمدیم، ایستادیم جلوی در مسجد، خوش‌آمد گفتیم، اشک ریختیم...
می‌گفت قلبمان بود که یخ کرده بود، انگار دستی پتو کشید رویش.
می‌گفت کَس داشتن این‌شکلی‌ست. می‌گفت بعضی‌ها کَس آدم می‌شوند، به داد می‌رسند، پناه می‌شوند...
می‌گفت امان از وقتی که سر بچرخانی و کسی را پیدا نکنی برای کَسانگی.
می‌گفت بعضی‌ها لفاف قلبند.
می‌گفت همان‌جا بود که دعا کرد الهی هیچ قلبی لخت‌وپتی نماند.

#سودابه_فرضی_پور

پی‌نوشت: اگر دوست داشتید لفاف قلبتان را، کسی را که اگر سه نصف‌شب گیر و گرفتاری داشتید، می‌توانید روی بودن و آمدنش حساب کنید، اینجا، زیر این پست منشن کنید.
https://www.instagram.com/p/DBTLSuSsJGg/?igsh=MTlyMnJ5ZXFrZTE2cw==

Soudabe.farzipour

14 Oct, 16:12


📣 اطلاعیه

ورکشاپ "کتاب زندگی خودت را بنویس" در روز چهارشنبه ۲ آبان ماه برگزار می‌شود.

@ravi_inst_admin
#موسسه_فرهنگی_هنری_راوی
@ravi_inst

Soudabe.farzipour

12 Oct, 16:38


.
طبقه بالای دفتر یکی از دوستانم یک مرکز ترک اعتیاد هست. هربار که می‌روم به دوستم سر بزنم، یکی‌ را توی پله‌ها، آسانسور، جلوی در، توی پاگرد می‌بینم. اغلب سربه‌زیر و درخود فرورفته‌اند. تو را که می‌بینند، خودشان را کنار می‌کشند، جلوی در اگر باشید در را برایت نگه می‌دارند، جلوی آسانسور می‌ایستند تا اول تو سوار یا پیاده شوی، و معمولا وانمود می‌کنند سرشان به گوشی گرم است، در سکوت.
چند روز پیش جلوی ساختمان زنگ زدم، تا در را از بالا برایم بزنند، یکی‌شان در را باز کرد و خواست بیاید بیرون. یک قدم رفتم عقب. گفت: "نترس"
لبخند زدم: "نترسیدم"
گفت: "مرسی"
و با من برگشت توی ساختمان: "یه چیزی جا گذاشتم" لبخند زد.
با هم رفتیم توی آسانسور و سربه‌زیر ایستادیم. تی‌شرت سفید پوشیده بود، با شلوار جین خسته. سینه‌اش وقت نفس کشیدن، غم‌انگیز صدا می‌داد.
وقت پیاده شدن گفتم: "موفق باشی." و به طبقه بالا اشاره کردم.
زد روی سینه‌اش و گفت: "داداش..."
خندیدیم.
و راستش دلم گرفت. از اینکه خودشان را بدهکار، در حاشیه، نفر دومِ سوار و پیاده شدن‌ها، رسوا و ترسیدنی می‌بینند دلم گرفت.
من آدم معتقدی نیستم، ولی یک نذر دارم. نذر دارم یک روز برای این مرکز یک‌ ظرف بزرگ میوه‌ی پوست‌کنده و خردشده ببرم.
می‌خواهم خلعت ببرم برای کسانی که در مسیر بازگشت از جهنم گلویشان خشک شده.

راستش می‌فهمم که بعضی از ما از بعضی از آنها آسیب دیده‌ایم، ولی لطفا اگر خواستند برگردند آغوش باشید، نه دیوار.
این روزها همه‌ی آدم‌ها بی‌پناه و طفلکی‌اند، هرکس به نوعی.

#سودابه_فرضی_پور
https://www.instagram.com/p/DAxp5ByqRoN/?igsh=MXdzaXJub2FsNmppYw==

Soudabe.farzipour

06 Oct, 12:59


کتاب زندگی خودت را بنویس

کارگاه سه ساعته
بدون پیشنیاز
مدرس: سودابه فرضی‌پور

_ اگر بارها به این فکر کرده‌اید که کاش کسی پیدا می‌شد که قصه زندگی من را بنویسد؛ اگر بارها گفته‌اید که قصه‌ی زندگی مادربزرگ/پدربزرگ/مادر/پدرم از خیلی از رمان‌ها خواندنی‌تر است و حیف که کسی نیست تا بنویسدش؛ اگر سرنوشتی خواندنی دارید؛ اگر تجربه‌هایی شنیدنی دارید...
این کارگاه برای شماست.

- چطور بزنگاه‌های زندگی‌ام را پیدا کنم؟
- چطور "لحظه‌های بودن" را تصویری کنم؟
- از کجا شروع کنم، تا کجا ادامه بدهم؟
و...

برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام از طریق لینک و یا ادمین کانال اقدام کنید.

https://www.ravi-inst.com/product/14030703/

@ravi_inst_admin
تلفن موسسه
02186070687

#زندگی_خودت_را_بنویس  #سودابه_فرضی_پور #نویسندگی
#موسسه_فرهنگی_هنری_راوی
#راوی_قلم_زرین
@ravi_inst

Soudabe.farzipour

01 Oct, 10:17


تهمینه، دختر روستایی تا مدت‌ها خیال می‌کرد زشت است، خیال می‌کرد صورتش پر از آبله‌ست و چشم‌هاش تابه‌تاست و دندان‌های زردی دارد.
این‌ها را ننه‌سلطان گفته بود.
مادرِ تهمینه یک شب سرد زمستان، وقتی تهمینه را می‌آورد به این دنیای پر از جعل و دروغ، برای همیشه رفته بود و پدر هم راهی شده بود پیِ یک دختر شهری و دیگر برنگشته بود.
تهمینه که بزرگ‌تر شد ننه‌سلطان از زیبایی‌اش ترسید. می‌خواست تهمینه بماند برای پیری‌اش و فکر کرد زیبا نباید بداند که زیباست!
این بود که بارها گفت "تو زشتی تهمینه!" و حتی صبح‌ها وقتی تهمینه بیدار می‌شد و هنوز روبنده‌اش رو نپیچیده بود روی صورت، ننه‌سلطان طوری دماغش را چین می‌داد و نان ناشتایی را پس می‌زد که یعنی "زشتی‌ت دلم رو آشوب میکنه دختر!"
ننه‌سلطان می‌ترسید تهمینه مثل آخرین دختر چشم‌آبیِ روستا، یک روز بزند به آن‌طرف کوه‌ها، برود شهر، و خبرش بیاید که "رقاصه شده خیرندیده!"
آن‌وقت‌ها رعیت آینه نداشتند و توی سماورهای برنجی نمی‌شد خودت را ببینی، آن‌طور که سماورهای استیل اقل‌کم دراز و پهن و بی‌ریخت نشان می‌دهند آدم را.
تهمینه خیال می‌کرد زشت است و دل‌به‌هم‌زن است و لایق هم‌نشینی نیست و ماند کنج خانه. اگر می‌رفت روی پشت‌بام یا توی حیاط و اگر کسی می‌آمد خانه‌شان، صورتش را می‌پوشاند تا زشتی‌اش دل کسی را به هم نزند، و تمام روز، می‌نشست در تاریک‌روشنای کنج خانه و می‌دوخت. ننه‌سلطان خیاط ده بود و تهمینه وردستِ ساکتی که با روبنده‌ای روی صورت کوک می‌زد، ریز و یکدست.
کم‌کم مردم ده یادشان رفت تهمینه‌ای هم بوده. دختری در سایه که صدای خنده‌‌ی بازیگوشانه‌اش گاهی از دیوارهای خانه بیرون نریزد، به‌هوای آب آوردن از چشمه برای پسر روستایی دلبری نکند، سر دیگ سمنو زیر لب شوهر حاجت نکند کم‌کم از یادها می‌رود.

این ماند تا اینکه خان برای پسرش عروس شهری آورد و ننه‌سلطان را خبر کردند بیاید برای خیاطی عروسی‌خانه.
لباس‌ها یکی‌دوتا نبود؛ زری و پولکی و مخمل و کشمیر... و کوک‌های ریزِ اعیان‌پسند نه از چشم‌های کم‌سوی ننه‌سلطان که از دست‌های پرحوصله‌ی تهمینه برمی‌آمد.
فرستاد دنبال تهمینه و به قاصد سفارش کرد: "بگو روبنده..."
تهمینه روبنده را بست و رفت. از تاریکیِ کنج اتاقِ کنار تنورخانه رفت به روشناییِ مهمان‌خانه‌ی اربابی‌... انگار تازه می‌دید که دنیا جز خاکستری، رنگ‌های دیگری هم دارد.
و می‌دید عروس ارباب لباسش را که تن می‌زند، می‌رود می‌ایستد جلوی چیزی شبیه یک لته در، که تکیه داده شده کنج اتاق و لبخند می‌زند.
"انگار خودش را ببیند"
تهمینه شنید که به آن چیز می‌گویند آینه.
غروب، تهمینه تنها شد. ننه‌سلطان را فرستاده‌ بودند پیِ آهار زدن لباس‌ها.
رفت به‌طرف آینه‌ی تکیه به دیوار، دختری با روبنده آمد طرفش. تهمینه گریخت، خودش را پنهان کرد. باز همه‌ی جسارتش را جمع کرد، رفت. دختر ایستاد روبه‌رویش، تهمینه دست دراز کرد، دختر دست دراز کرد، تهمینه یک آن بو برد؛ "دخترِ توی آینه تهمینه است".
به در نگاه کرد، کسی نبود. دست برد، لبه‌ی روبنده را گرفت، آرام پایین کشید، آماده بود که گزگزه‌اش شود و دلش به هم بپیچد از آبله و لک‌وپیس و تابه‌تایی.
دختر توی آینه جا خورد. تهمینه جلوتر رفت و به چشم‌های دختر نگاه کرد. دریا بود توی چشم‌ها. صورت از آفتاب ندیدن رنگ‌پریده‌ بود؛ اما مهتابی، صاف، سفید. و لب‌ها...
لُپ‌های دختر توی آینه گل انداخت، از شور، از بغض و از خشم.
چند سال گذشت در کنج اتاق کنار تنورخانه به خیال دختر زشتی که زیر روبنده است؟ یک عمر.
شب، ننه‌سلطان جا انداخت بخوابد. تهمینه دراز کشید، با روبنده. از دور صدای ساز و دهل می‌آمد، عروسیِ پسر ارباب بود.
نفس‌های ننه‌سلطان که کند شد، تهمینه سگ خانه را همراه کرد و رفت به عروسی. رفت بدون روبنده، با سربندی که کلاله‌هایش شُره کرده بود روی پیشانی. رفت، از جلوی مردها گذشت و خوب ملتفت بود که دارد نگاه‌ها را با خودش می‌کشد. می‌رفت و زیبایی‌اش را محک می‌زد. نگاه‌ها می‌گفت چه زیبایی دختر!
فردا صبح، تهمینه بدون روبنده نشست روی صندوقچه‌ی کنج اتاق، روبروی بساط خواب ننه‌سلطان. ننه‌سلطان چشم باز کرد، تهمینه را دید، صورت چین داد که یعنی دلم به‌هم خورد. تهمینه خندید. ننه‌سلطان وازده نشست و خودش را کشید تا دیوار پشت سر. روبنده آویزان بود به میخ دیوار، و خانه پر از آینه بود، پر از تکه‌های آینه، پر از سه‌گوش و چهارگوش و دراز و کوتاه‌هایی که روی رف، روی رختخواب‌پیچ، روی دیوار، روی بساط دیگ‌ودیگچه زیبایی تهمینه را انعکاس می‌داد و ترس ننه‌سلطان را. حالا اتاقِ کنار تنورخانه تالار آینه بود و ننه‌سلطان محکوم بود به دیدن زیبایی‌ای که تکثیر شده بود.
تهمینه به اجرتِ تمام کوک‌هایی که زده بود، از زن ارباب، نه سکه و النگو، نه پارچه و خلخال، که آینه‌ی قدی کنج دیوار را خواسته بود.

Soudabe.farzipour

29 Sep, 06:37


.
بذار بزرگ شی؛ بعد...
بذار دَرست تموم شه؛ بعد...
بذار کفن پدرت خشک شه؛ بعد...
بذار استخدام بشی؛ بعد...
بذار ازدواج کنی؛ بعد...
بذار تخصص بگیری؛ بعد...
بذار دلار بیاد پایین؛ بعد...
بذار بچه‌‌دار بشی؛ بعد...
بذار من سرَم رو بذارم زمین؛ بعد...
بذار مهر طلاقت خشک شه؛ بعد...
بذار خونه بخری؛ بعد...
بذار جنگ تموم بشه؛ بعد...
بذار بچه‌هات بزرگ بشن؛ بعد...
بذار حُکم‌ت بیاد؛ بعد...
بذار ارزون بشه؛ بعد...
بذار بازنشست بشی؛ بعد...
بذار قانونی بشه؛ بعد...

ما فقط یک‌بار زندگی می‌کنیم و آن یک‌بار هم مدام مبتلا به تعویقیم. ما را مدام بازداشته‌اند تا بگذاریم چیزی بشود، بیاید، برسد، بگذرد... ما چشم به در داریم تا آن روز بیاید که نخواهیم برای گذر چیزی یا رسیدن چیزی دیگر صبر کنیم.
ما فقط یک‌بار زندگی می‌کنیم و آن یک‌بار هم به دفع‌الوقت گذشت.
نمی‌آید. آن روزی که همه‌چیزش جورِ جورِ جورِ باشد، نمی‌آید. چه‌کار می‌خواهی بکنی که‌ پیش از انجامش دستخوش درنگ و وقفه‌ای؟
همین الان وقتش است! چون این که بگذرد سدّ بعدی سربرمی‌آورد، پشت این گُدار، گدار دیگری‌ست.
ما یک‌بار زندگی می‌کنیم و اگر ایستاده‌ای اولِ خط، تا جاده‌ی زندگی تمام‌وکمال آسفالت شود، من بهت می‌گویم، نمی‌شود. باید راه بیفتی.
از آن دَری که در دوردست‌ها می‌بینی، میان دود و مِه؛ نه کسی می‌آید و نه لته‌هایش به روی تو باز می‌شود؛ چون اصلا دَری نیست، پوستر است، مقواست روی سینه‌ی دیوار، واقعیت مجازی‌ست!
نفرین به عمری که به درنگ و سکون و سکته و تعطیل پشت تعطیل گذشت.
ما فقط یک‌بار زندگی می‌کنیم...

#سودابه_فرضی_پور
#داره_بارون_میاد
https://www.instagram.com/p/DAdCc_9KRa-/?igsh=MWhsZG4xczF2emZjMQ==

Soudabe.farzipour

27 Sep, 18:31


مکتب‌های ادبی
دوره چهارم
مدرس: سودابه فرضی‌پور
- تعریف مکتب، تفاوت مکتب با سبک و نوع
- کلاسیک‌ها (کلاسیسم یونانی)
- اومانیسم
- دوره رنسانس
- کلاسیسم قرن هفدهم (نئوکلاسیسم)
- رمانتیسم
- رئالیسم
- ناتورالیسم
- سمبولیسم
- اکسپرسیونیسم
- سوررئالیسم
- اگزیستانسیالیسم
- مدرنیسم
- رئالیسم جادویی
- رمان پست‌مدرن

برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام از طریق لینک اقدام کنید.
https://www.ravi-inst.com/product/14020803/
و یا به ادمین پیام دهید.
@ravi_inst_admin

شماره تماس موسسه
02186070687


#موسسه_فرهنگی_هنری_راوی  #راوی_قلم_زرین  

@ravi_inst

Soudabe.farzipour

25 Sep, 07:49


.
یک سوال دارم‌ از شما خانمی که نماینده‌ی قشر تیپیکالی از جامعه هستی؟
این عنوان "پژوهشگر کودک و نوجوان" را چه کسی، بر چه اساسی به شما داد که این‌قدر غلط می‌روید؟‌
با کدام پژوهش چنین شناختی پیدا کردید از پانزده‌شانزده‌ساله‌ها؟
همین‌چیزها نوجوان‌ها را ریخت "کف خیابون"؟ فیلم ترنادو؟ یعنی به نظر شما آن‌ها که رفتند و برنگشتند، آن‌ها که رفتند و ریش و افکار برگشتند، آن‌ها که امیدشان سوخت، آن‌ها که کلامشان خفه شد، آن‌ها که خواستند و نشد، آن‌ها که داغ‌شان بر دل ماند، نوجوان‌های بی‌غمِ سرخوشی بودند که رفتند چهارتا فیلم با قهرمان نوجوان دیدند و آمدند ادا درآوردند؟ آن‌‌طور که سالیان پیش با دیدن بروسلی تبِ کاراته داغ می‌شد و با دیدن شعله تبِ عاشقیت؟
نه خانم!
منبع پژوهش‌هایتان را عوض کنید. این "کف خیابون ریختن" یک مطالبه‌گری مدنی بود که امثال شما تاب نیاوردند.

و حالا یک سوال دیگر...
برای نوجوان‌هایی که به فرموده‌ی شما "مسئولیت نمی‌فهمند" بعضی جاها سفره عقد می‌چینند و دست‌هایشان را حنا می‌بندند؛ همین‌ها را با شکم برجسته می‌برند زایشگاه، برای همین نوجوان‌ها دادگاه تشکیل می‌دهند و حکم صادر می‌کنند، همین‌ها را توی هیئت‌ها و مراسم نفر و جمعیت حساب می‌کنند و می‌نویسند توی آمارشان... مشکلی ندارید شما؟ مسئولیتِ بیشتر از تفکر و گُرده‌ی نوجوان نیست این‌ها؟
ببخشید که نوجوان‌های امروز، نوجوان‌های بله‌چشم‌بگوی ایده‌آل شما نیستند.

و حالا یک خواهش...
لطفا دهان ببندید، آن حق‌القدم میزگردهای پوشالی‌تان را ما گلریزان می‌کنیم و می‌ریزیم توی توبره‌تان.

Soudabe.farzipour

12 Sep, 09:54


.
پاییز که برسد یک کوله‌ی کوچک برمی‌دارم، یک هودی سبک می‌پوشم، پاشنه‌ی کتانی‌ام را ور می‌کشم و می‌زنم به دل طبیعت.
پاییز که برسد می‌روم جایی که درخت‌ها سبکسرانه شلختگی می‌کنند، می‌روم به ریخت‌وپاش برگ‌ها در اتاق طبیعت...

پاییز که برسد راه می‌افتم، "تنهایی".
توی راه با کسی حرف نمی‌زنم، از کسی سوال نمی‌پرسم، جواب سوال‌ها را با سر و دست می‌دهم... "کلمه" با خودم نمی‌برم... می‌خواهم دنیای آن روزم را پر کنم‌ از تصویر و بو و صدا...
کلمه‌ها مزاحمند، دست‌وپاگیرند...

پاییز که برسد، بیرون که بزنم، سبک که بروم، تنها که باشم، برای خودم از ترکیب پاییز و خش‌خش برگ‌ها، از ترکیب پاییز و خنکای دلنشین اول صبح، از ترکیب پاییز و بوی نارنگی، از ترکیب پاییز و بخار چای، از ترکیب پاییز و قارقار کلاغ... معجونی انرژی‌‌زا می‌سازم برای تمام سال...
توانی ذخیره می‌کنم برای همه‌ی روزهای رخوت‌زده، سرد، یاس‌آور...

پاییز که برسد از دستش نمی‌دهم. درک نکردن پاییز کفران نعمت است!

#بازنشر
#سودابه_فرضی_پور
https://www.instagram.com/p/C_yO9CHq6OH/?igsh=MW02cjhybGlrbzBhdA==

Soudabe.farzipour

08 Sep, 10:08


.
لطفا به گیج‌ها رحم کنید!
لطفا به گیج‌های ساده‌ی بی‌شیله‌پیله که بلد نیستند نقشه‌های پیچیده بکشند، توی سرشان نه کلاف هزارگره، که خیابان‌های صافِ رو به مقصد است رحم کنید.
لطفا به گیج‌هایی که متوجه متلک نمی‌شوند، نمی‌فهمند کلفت شنیده‌اند، پس‌وتهِ حرف را نمی‌گیرند، گوشه‌وکنایه را نمی‌فهمند، نیش را نوش فرض می‌کنند رحم کنید.
لطفا به گیج‌هایی که خیال می‌کنند جهان همان مدار ساده‌ی یک‌طرفه‌ای است که یک‌طرفش را وصل کنی به باطری، در طرف دیگر لامپی روشن می‌شود رحم کنید. آن‌ها از سیستم‌های پیچیده، سیاست‌های زبانی، دیپلماسیِ دوزوکَلک و مدارهای هزار سیم و هزار کلید سردرنمی‌آورند.

گیج‌ها در دنیای ساده و صمیمی خودشان، خوش‌دلانه و خوش‌باورانه هر حرفی را باور می‌کنند و گوینده‌ی حرف را صادق و خوش‌قلب می‌بینند.

کامِ گیج‌ها از وقتی پر از زهر می‌شود که چیزی، حرفی، گیرنده‌هایشان را روشن می‌کند و می‌فهمند دنیا آن‌قدرها که فکر می‌کردند خالص و بی‌غش نیست. می‌فهمند پشت حرف‌ها حرفی دیگر هست و پشت لبخندها حرف‌های نگفته هست.
و امان از وقتی که گیج‌ها آن پشت‌وپسله‌ها را کشف می‌کنند. یک‌باره دنیایشان ناامن می‌شود؛ شروع می‌کنند به فهمیدن، و به مرور هرچه تا حالا نمی‌فهمیدند... و سقوط می‌کنند در قعر چاه واقعیت.
دنیای رنگیِ گیج‌ها یکباره خاکستری می‌شود و ازآن‌به‌بعد خودشان را برای همه‌ی ساده‌دلی‌ها وخوش‌باوری‌ها سرزنش می‌کنند.
در درون هر گیج یک پرچینِ شمشادیِ سبز قشنگ است که با فروریختنش باورهایش هم خراب می‌شوند
و
دیگر آن آدم سابق نمی‌شود.

لطفا دنیای گیج‌ها را با متلک‌ها، با دسیسه‌ها، با خودبینی‌ها به گند نکشید.
او عوض می‌شود، تلخ می‌شود، ساکت می‌شود، در خود فرو می‌رود، و یک روز دل خودتان برای آن گیجِ خندانِ ساده‌ که بود تنگ می‌شود.

امضاء: یک گیج سابق
https://www.instagram.com/p/C_m7i_rqNb1/?igsh=MWJrZjhtbmd2YmVobA==

Soudabe.farzipour

03 Sep, 08:00


.
توی سایت دیوار یک آینه‌ی رومیزی می‌بینم، با قاب برنجی. تماس می‌گیرم و با زنی که صدای لرزان و مادرانه‌ای دارد حرف می‌زنم. قرارمان می‌شود یک ساعت دیگر. می‌پرسم: :اشکال نداره همراه دوستم بیام؟"
می‌گوید: "چه بهتر، تا شما برسین من چای دم می‌کنم."

در خانه‌ی پیرزن می‌نشینیم و در استکان‌های کمرباریک چای می‌خوریم.
و آینه آنجاست؛ روی سینه‌ی دیوار. نگاهم را که به آینه می‌بیند می‌گوید یادگار شوهرش است.
میخواهم بپرسم "پس چرا دارین می‌فروشین؟" که زبانم را گاز می‌گیرم. اگر منصرف می‌شد خودم را نمی‌بخشیدم. ظرف نقلیِ پولکی را می‌گیرد جلویمان که... ناگهان برق می‌رود.
توی نورِ گوشی دوستم می‌رود سراغ گنجه‌ی چوبیِ کنار سالن و یک جفت شمعدان بیرون می‌آورد. برقی که از دیدن شمعدان‌ها از چشم‌های من بیرون می‌زند برای شب‌های بی‌برقی یک محله بس است!
می‌پرسم: "شمعدون‌ها رو هم می‌فروشین؟"
همین‌طور که با کبریت شمع‌ها را روشن می‌کند، محکم می‌گوید: "به‌هیچ‌وجه، یادگار شوهرمه."
متوجه نگاه من و دوستم به هم می‌شود. نگاهی که می‌پرسد آینه هم مگر یادگار شوهرش نبود؟
شمعدان را می‌گذارد کنار سینیِ چای، می‌نشیند و تعریف می‌کند که روزی که آینه را خریده‌اند دلِ خوشی نداشته و وقتی برای اولین بار خودش را توی این آینه دیده بغضش ترکیده. تعریف می‌کند که آینه برایش یادآورِ روزهای تلخ و ناکامی‌ست، روزهایی که دلش لگدمال شده بوده و همان روزها آینه که تنها آینه‌ی خانه بوده، هربار سرخیِ چشم‌هایش را نشان می‌داده و لب‌هایی که از زور غم باریک و بی‌رنگ شده بودند.
می‌گوید بعدها دوباره ورق برگشته، روزگار بهتر شده و شمعدان یادگار روزهای خوش است و شام‌های دلخوشی زیر نور شمع‌های‌ آن.
می‌گوید حالا سال‌ها گذشته، اما او نتوانسته با آینه آشتی کند. می‌پرسد "شده توی یه چیزی، یه چیز دیگه ببینین؟"
آینه را خوب می‌پیچیم و می‌گذاریم روی صندلی عقب ماشین. و من تمام راه به حافظه‌ی اشیاء فکر می‌کنم، به چیزهایی که از ما در خودشان نگه داشته‌اند و به این فکر می‌کنم که چقدر در تاریخچه‌ی اشیاء رسوا، بی‌آبرو یا سربلندیم؟
من یکی از خانه‌های زندگی‌ام را دوست ندارم، در حافظه‌ی خشت‌وگلِ آن خانه، روزهای تلخی هست که هربار از جلوی درِ بزرگ کرِم‌رنگش رد می‌شوم انگار کسی قاشق برمی‌دارد و قلبم را می‌تراشد.
و من، صابونی را که روزی مادرم داد تا بگذارم بین لباس‌هایم، دوست دارم. حس می‌کنم حالا که بعد از سال‌ها عطر سابق به آن‌‌ نمانده، بوی دست‌های مادرم را می‌دهد.
ما در تقویم تاریخ اشیاء ماندگاریم. حواسمان باشد چه از خودمان به یادگار می‌گذاریم.
https://www.instagram.com/p/C_WDdP5Kdel/?igsh=MXZnaWllZzMwbTUzcg==

Soudabe.farzipour

28 Aug, 08:19


سال‌هاست که ابزار کارم کلمه است و سال‌هاست که می‌دانم کلمه‌ها، واژه‌ها، لفظ‌ها چه قدرتی دارند. سال‌هاست که فهمیده‌ام تیغی هست به اسم "کلام" که می‌تواند گوش‌تاگوش دل دیگری را سر ببُرد، می‌تواند زخمی بگذارد ناسور، می‌تواند مته شود، سوراخی درست کند که هیچ‌جوره نشود پرَش کرد و این سوراخ بماند و با هربار یادآوری گشاده و فراخ‌تر شود و حجم بگیرد و ناگهان حفره‌ای شود با دیوارهای باریکِ شکننده.
اینجاست که تلنگری همان دیواره‌ی شیشه‌ای را می‌شکند و فرو میریزد.
دردا از ظلم پنهان کلمه، دردا از این فروریزی تدریجی.
کسی که کلمه‌ را در این حد بلد بوده که از اسمش را از "اردشیر" به "علی" عوض کند؛ با لقب استاد و رئیس و جامعه‌شناس، پشت تریبون گفته: دختر کُرد سُنی نفله شد...
مهسا امینی را گفته! "نفله شد" را برای از دست رفتن او گفته و یک لحظه فکر نکرده به تاثیر این کلمه بر قلب مادرِ مهسا، قلبی که با فوت دخترش شکاف برداشته و هر آن، با هر تلنگر این شکاف عمق برمی‌دارد و می‌رود بشود گسلی ژرف.

Soudabe.farzipour

19 Aug, 14:40


.
برای مقبره‌ی خانوادگی‌شان پرده‌ی لیمویی دوخته بود و حاشیه‌های پارچه‌ را هم داده بود یکی با هویه دالبری و دلبری کرده بود.
مادربزرگ پرده را که دیده بود خودش را زده بود به غش که مقبره پرده نمی‌خواهد و اگر بخواهد این رنگی نمی‌خواهد.
پرده‌ها را جمع کرده بودند‌‌.
می‌گفت مادربزرگ گفته بوده تا چهل رو باید هر روز بروند سرِ مزار‌. "ناسلامتی پدرت بوده، چغندر که خاک نکردیم!"
می‌گفت مقبره‌ی خانوادگی‌شان اتاقی بوده حدودا ده‌متری که آن‌بالا قبر پدربزرگ اریب رو به قبله بوده و بعد از آن عمه‌بزرگه و بعد پدر... سنگ‌قبرها سیاه، دیوارها خاکستری، صندلی‌ها قهوه‌ای...
می‌گفت نوجوان بودم و از یک هفته که گذشت دیگر قلبم می‌گرفت، دلم دنیای بیرون را می‌خواست، هوای تازه، خانه‌ی روشن و لباس‌های رنگی‌‌ام را.
می‌گفت مادربزرگ رنگ را قدغن کرده بود و نور را. موسیقی نه، حتی از نوع غمگینش؛ گُل نه، مگر گلایل سفید؛ چیزی برای خوردن نه، مگر خرما و حلوا.
و این برنامه‌ی عزا، چهل روز، روزی چند ساعت کش آمده بوده‌.
می‌گفت در تمام ساعت‌هایی که کنار مادربزرگ می‌نشسته‌ روی صندلیِ سفت چوبی و باسنش از بی‌تحرکی خواب می‌رفته، یاد دخترکِ کتاب‌ شب‌های روشن می‌افتاده که مادربزرگ نابینایش لباسش را سنجاق می‌کرد به لباس خودش که از کنارش جُم نخورد.
می‌گفت حرف زدن ممنوع بوده، حتی پچ‌پچ هم نه؛ یا سکوت، یا دعا.
این زیستِ دلنشینی بوده برای مادربزرگ که حتی وقتی عزادار نبود هم سیاه می‌پوشید. مادربزرگ سکوت و سیاهی و تاریکی را دوست داشت؛ از این فضا آرامش می‌گرفت، اما نمی‌دانست چطور دارد ذره‌‌ذره شور و طراوت جوانیِ نوه‌اش را می‌تراشد.

می‌گفت همان‌جا فهمیده دنیایی که به کام ما شیرین است، می‌تواند در دهان دیگری طعم زهر داشته باشد.
می‌گفت امروز سالروز فوت پدرش است... حالا سی‌وچند سال از آن روزها گذشته و او حتی سال‌به‌سال هم به آن دخمه‌ سر نمی‌زند، چون هربار یاد دخترک نوجوانی می‌افتد که با لباس سیاه ساعت‌ها می‌نشست و گلویش از بی‌صدایی درد می‌گرفت.

راستش از وقتی با هم حرف زده‌ایم، دارم به این فکر میکنم که چقدر از این تجربه‌های اجباری داریم ما. سبک زندگی، شیوه یا کارهایی که سال‌ها به ما گردن‌بار شد و حتی بعد از رهایی، سنگینیِ روزهای بودنشان روی کتفمان تیر می‌کشد.

#سودابه_فرضی_پور

پی‌نوشت: تصویر آقا برَد است که دلش خواسته کمربند صورتی را با گل‌ روی سرش ست کند و به کسی هم مربوط نیست!
https://www.instagram.com/p/C-2rSfyKnBx/?igsh=M3l2OWR2a3ptbTNq

Soudabe.farzipour

16 Aug, 11:40


.
خب!
درواقع مشکل از آنجا شروع شد که مسئولان دولتی، وزرا، مجلسی‌ها، بالایی‌ها، به‌جای اینکه پیِ ارتقاء وضع جامعه باشند، توزیع‌کننده‌ی رانت شدند.
یعنی وقتی رسیدند به مقام و منصب، حوالیِ خودشان سفره‌ای دیدند که باید تُخص می‌شد بین کسانی که این‌ها حال می‌کردند باهاشان!
یکی از این باحال‌ها هم قهرمان‌های ورزشی بودند؛ مدالی آورده، دل شاد کرده، پس یک کرسی دانشگاه علوم پزشکی که بهش می‌رسد. بیا فرزندم، این نیز از آنِ تو! بیا بنشین کنار پسر و دختر خودم!

خب!
مشکل وقتی از شور به‌در شد که اغلب کسانی که بهشان تعارف می‌شد "تشریف بیارین سرِ سفره‌ی نان و رانت" دست رد به سینه‌ی پُر و چرب خوردن نزدند، نگفتند نه، این حق من نیست، نگفتند این سهم دیگری‌ست و سهمیه‌ی من نیست.

می‌خواهم خودِ مبینا را خطاب قرار دهم؛
مبینا جان! ما مردمی که قهرمانان ورزشی‌مان را دوست داریم، دلمان می‌خواهد خیال کنیم تو حواست نیست، دلمان می‌خواهد بنا را بگذاریم براینکه دستپاچه‌ شده‌ای، فعلا غرق شعف قهرمانی‌ای، و خیلی زود به مرام پهلوانی دست از حق دیگری می‌کشی.
اما دخترم! اگر مهرماه که شد، کوله‌ی کتاب و خودکارت را روی دوش انداختی و رفتی نشستی ردیف اول کلاس‌های دانشکده‌ی پزشکی، دیگر نمی‌گذاریم پای "حواسش نبود"، بلکه خواهیم گفت خب این هم یک رانت‌بگیر دیگر که می‌خواهد مدالش سندِ افتخارش نباشد، بلکه پاره‌آجری باشد برای شکستن سرِ هموطنش‌.
به‌عنوان یک موجود باشعور، بگذار نپذیریم که خب آنها نباید سهمیه می‌دادند. آنها که فرسنگ‌ها از مردم و مردمی دورند، ما قیدشان را زده‌ایم..‌. ولی از تو توقع داریم که گرسنه‌ی این سفره‌ها نباشی.
ما از تو توقع داریم که خطِ فصل حق و ناحق باشی.
راستش این تهدید نیست؛ ولی کم نبوده‌اند کسانی که این مردم روزی دوستشان داشته‌اند و روزی دیگر با ناامیدی، به‌کلی از دایره‌ی دل و حب کنارشان گذاشتند.
https://www.instagram.com/p/C-ubMGhK4bu/?igsh=M2N4MWdscDdqYzdl

Soudabe.farzipour

15 Aug, 14:36


هنرساده نویسی (هفتمین دوره)
سودابه فرضی‌‌پور


آموزش تکنیک‌های ساده و کاربردی برای نوشتن کپشن، جستار، خاطره، روزنوشت و...

برای ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر می‌تونید از طریق لینک
https://www.ravi-inst.com/product/14020210/
یا پیام برای ادمین👇 اقدام کنید.
@ravi_inst_admin

شماره تماس موسسه
02186070687

#موسسه_فرهنگی_هنری_راوی
#راوی_قلم_زرین
@ravi_inst

Soudabe.farzipour

14 Aug, 10:03


سور تمام بود.
پنج‌شنبه‌شب دورهمیِ خانه‌ی مادربزرگ...
تخته‌نردبازی؛ باباها صدایمان می‌کردند تاس اول را برایشان بریزیم، جفت‌شش اگر بود، ماچ می‌آمد کف سرمان. مامان‌ها دور هم آشپزی می‌کردند و بچه‌ها را از دورِ ظرف سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌تاراندند، سرآخر دلشان نمی‌آمد، با نفری یک نعلبکی سیب‌زمینی قطار می‌شدیم توی حیاط.
عموکوچیکه نوبتی می‌بردمان موتورسواری، سر تا ته خیابان، یک کورس. آن‌یکی با یک پاکت بستنی حصیری از راه می‌رسید.
صدای خنده‌ی زن‌ها، یکی لالایی می‌خواند که بچه آن‌یکی را خواب کند، آن‌یکی دیکته می‌گفت به بچه‌ دیگری، یکی پارچه‌ای برش می‌زد قالب تنِ آن‌یکی، این‌یکی زیراَبروی آن‌یکی را برمی‌داشت.
شب، بعد از شام؛ ویدئوی اجاره‌ای، فیلم شعله، تخمه‌ی آفتابگردان...
تشک‌ها را پهن می‌کردند کیپ هم، خیاری/قطاری.
و شرط‌بندی ما بچه‌ها: "اولین کسی که بخوابه خَره!"
و خواب می‌ریخت توی چشم‌هایمان و هی میجنگیدیم، هی می‌جنگیدیم که خرِ اولی نباشیم و بالاخره کله‌پا می‌شدیم.
و صبح، آفتاب که پیشانی‌مان را می‌سوزاند بیدار می‌شدیم، کمی گیج که اینجا کجاست؟ یادمان می‌آمد: خانه‌ی مادربزرگ.
لبخند پیش از ناشتا می‌نشست روی لب‌هایمان.

Soudabe.farzipour

06 Aug, 08:36


.
مدتی‌ست دارم به چیزی فکر می‌کنم: به مسئله‌ی رستوران.
رستوران از کِی این‌همه اولویت شد؟ از کی جزو اولین مسائلی شد که باید حل‌وفصل شود؟ از کی آن‌قدر گرسنه شدیم که دیگری را بر این اساس ارزش‌گذاری کردیم که "رستوران می‌برد یا نه؟"؛ "هرچی خواستم می‌تونم بخورم یا نه؟"؛ "اگه گرون‌ترین گزینه‌ی منو رو انتخاب کنم واکنشش چیه؟"
الان و اینجا بحث من "کی باید حساب کنه؟" نیست؛ این بحث بماند برای وقتی دیگر.
دارم در مورد تقلیل و تخفیف رابطه، آشنایی، پیوند و مودت به مسائلی این‌چنینی حرف می‌زنم. دارم درباره تعریف این روزها از رابطه‌ی ایده‌آل حرف می‌زنم. "پسری که رستوران خوب می‌بره، لایک!"
صد علامت تعجب!
توی رابطه نباید دنبال حال خوب، تجربه‌ی خوب، آدم خوب باشیم؟ نباید دنبال ارتقای شخصی باشیم؟ دنبال تو چه به من اضافه می‌کنی، و من چه دارم برای رویش تو؟

حتی اگر بحث جلف و سخیف "کندن" هم در میان باشد، حدّ تو یک وعده غذاست؟
وقتی داریم از شروط اولیه رابطه به رستوران اشاره می‌کنیم، ذره‌ای برای خودمان عزت‌نفس قائلیم؟ اصلا شأن من اجازه می‌دهد که در شروع رابطه از "غذا" حرف بزنم، غذا طلب کنم؟
درد اینجاست که این توجه به غذا از گرسنگیِ شکم نیست؛ چشم گرسنه است.

و من فکر می‌کنم دلیلش این است که رابطه‌ها را کوتاه‌مدت در نظر می‌گیریم؛ و به‌جای بحث‌های برجسته مثل رشد و روان، که عمری‌تر است به بحث‌هایی به ماندگاری ماندن یک وعده غذا در معده مشغولیم.

و اینجاست که دل می‌سوزد، چون ما داریم از عمر و انسان خرج می‌کنیم. از کِی خودمان را به جای صخره‌ای جاوید، حبابی آب‌سوار دیدیم؟

#سودابه_فرضی_پور
https://www.instagram.com/p/C-UgBEtq35y/?igsh=aXZrNmZyMjF3czd0

Soudabe.farzipour

04 Aug, 13:00


.

بچه که بودم آواره‌ترین آدم‌های زمین را در خانه خودشان دیدم.
همسایه‌ای داشتیم که پدر و مادر معتاد بودند و سه بچه، در تمام روز و شب در خانه خودشان بی‌صاحب و آواره بودند. کسی حواسش بهشان نبود، کسی پیِ این نبود شام و ناهار چه می‌خورند، یا آیا اصلا مدرسه می‌روند؟ اگر می‌روند درس می‌خوانند؟ نمره‌هاشان چند می‌شود؟ اصلا کلاس چندند؟!
گاهی بچه‌ها را می‌دیدیم که ساعت یازده شب، نشسته‌اند توی کوچه، روی پله‌ی جلوی خانه و نان و پنیری، نان و خیاری، چیزکی میخورند. همین‌طوری بی‌خودی، در امتداد آوارگی‌هاشان بین کوچه و خانه در رفت‌وآمد بودند؛ و پدر و مادر در آن زمان کجا بودند؟ در چرت خماری یا نشئگی.
این ماند تا برادر اولی بزرگ شد و پشت لبش کمی سبز شد و با زنی ریخت روی هم.
این "ریخت روی هم" عبارت اهل محل بود. "پسر فلانی با یه زنه ریخته روی هم!"
زن میانسال بود و کمی چاق. صدای نسبتا بَمی داشت و "یه‌چیزیش می‌شد". این هم مال اهل محل بود؛ معتقد بودند زنی که دهه‌ی سوم عمرش را رد کرده باشد، یک‌باره بساطش را آورده باشد و بی‌‌رسمِ شرعی در خانه پسر اطراق کرده باشد، یک چیزیش می‌شود.
اما حضور این زن، پایان بی‌سامانیِ بچه‌ها بود؛ برای پدر و مادر معتاد اتاقک آن طرف حیاط را آماده کرد و تبعیدشان کرد به دنیای هپروتیِ خودشان. تا چند روز می‌دیدیم که بقیه‌ی خانه را می‌روبد و می‌تکاند و می‌شوید.
لباس‌های بچه‌ها را نونوار می‌کرد، برایشان غذا می‌پخت، و گاهی سرش را از لای در می‌آورد بیرون و بچه‌ها را که حالا صورتشان گل انداخته بود از سیری و بازی، صدا می‌کرد‌ که "بدویین، سندباد شروع شد"!
اگر مرزی باشد بین بی‌صاحب و صاحب‌مند، این زن همان مرز بود.
پسرِ بزرگ کم‌کم خواند برای کنکور، رفت سرِ کار، شد بابای خواهر و برادرش.
دنیای خانه داشت رنگ می‌گرفت که مامورها آمدند. "کثافت‌کاری هم حدی داشت"؛ این را اهل محل گفته بودند.
زن را بردند و دفتر ورق خورد تا خطِ اولِ صفحه‌ی اول؛ تا دربدریِ مزمنی که انگار سرنوشت بچه‌ها بود. حالا کالسکه دوباره کدو شده بود.
در جوابِ مامورها زن گفته بود پسر خیلی جوان بوده، و حیف است برای او.

دنیای کور محله‌ی ما، نمی‌توانست بی‌جوازیِ انسانی و اهلیِ زیر سقف آن خانه را هضم کند و آن را "نجیب" ندانسته بود.
زن رفت، بچه‌ها برگشتند به ویلانی و منقل پدر و مادر کوچ کرد به گُلِ وسط قالی.
یک بند انگشت گودی نشست زیر چشم بچه‌ها تا چیزی غلط نباشد!
من در تمام عمر، در تمام این سالها، هربار که خاطره‌ی سرگردان‌ترین آدم‌های زمین را مرور میکنم، با خودم می‌گویم باید شاشید به هرچه درست است؛ با این تعریف!
https://www.instagram.com/p/C-PfWjlqy70/?igsh=MTIycXg3Z3hqdHA3cw==

Soudabe.farzipour

03 Aug, 08:08


.
مدت‌ها پیش حس می‌کردم دلم توله‌سگی‌ست که یک روز که حس کرده‌ام زیادی دست‌وپایم را می‌گیرد بُرده‌ام توی یک بيابان رهایش کرده‌ام و برگشته‌ام.
حس می‌کردم دلم سرِ جایش نیست. جایی در بیابانی برهوت، دارد می‌گردد پیِ من که بی‌دل مانده‌ام اینجا.
مدت‌ها پیش دلم را به‌نفع مصلحت، به‌نفع دیگری/دیگران، به‌نفع بایدها، به‌نفع هیمنه و نسق، سر بریده بودم.
یک روز به خودم آمدم و دیدم من بدون دلم فقط کمی نرم‌تر از آدم‌آهنی حرکت می‌کنم، همین‌. یک خالیِ بزرگ توی سینه‌ام نبض می‌زد. یک روز به خودم آمدم و دیدم دلِ نداشته‌ام برای دلم تنگ شد‌ه.
رفتم، گشتم، پیدایش کردم. نشسته‌ بود یک گوشه، غریب و بی پناه...
حالا که برگشته سر جایش، خودم را بیشتر دوست دارم و دیگران را هم.
ابزارِ دوست داشتنم برگشته.
من با دل، یاغی نشدم، بی‌قاعده نشدم، فقط به خودم فرصت دادم تجربه کنم، گاهی غلط کنم، و از اینکه غلط را تجربه کرده‌ام امروز و سال‌ها بعد به خودم ببالم‌.
اگر دلت را گم کرده‌ای، برو پی‌اش و نازش را بکش. بگذار کمکت کند که جای روزمرگی زندگی کنی. جاده‌ی زندگی راننده‌ی مَشتیِ پُردل می‌خواهد.

پی‌نوشت: تصویر، بیعتی تابستانی‌ست با معجزه‌ای به نام چای‌.
https://www.instagram.com/p/C965kGLqYR4/?igsh=ajJpYW1jODJsamgy