میگفت توی بیمارستان بودیم، پشت درِ آیسییو، که خبر دادند پدرتان مُرد.
میگفت وازده بودیم. انگار کسی لگد کوبیده باشد توی ساق پاهایمان، لنگ میزدیم. ناشی و نابلد و گُنگ بودیم. نمیدانستیم حالا باید چه کار کنیم. اول گریه کنیم، بعد برویم سراغ پیکر پدر؟ گریه باشد برای بعد، اول فکر مراسم باشیم؟ توی سرمان بکوبیم یا یتیموار، در سکوت بچسبیم به دیوار پشت سرمان؟
میگفت ما سه جوان بودیم که مادر نداشتیم، پدرمان مُرده بود، تنها بودیم و آداب پدرمُردگی را بلد نبودیم. ایستاده بودیم، با دستهایی بلاتکلیف، و از هم چشم میدزدیدیم، انگار از غم توی چشمهای هم خجالت میکشیدیم.
میگفت یکیمان که کمی عقلش بیشتر کار میکرد زنگ زد به یک دوست، به یک بزرگتر، و ما وامانده و آویزان و خدازده ایستادیم در راهروی سفید در سفید بیمارستان، یک چشم به دری که پدر پشتش خوابیده بود و چشمی به دری دیگر تا کسی بیاید و روی سر این بیکسی مزمن دست بکشد.
میگفت قلبمان یخ کرده بود.
هنوز نیمساعت نگذشته بود که درهای شیشهای کنار رفت و آن دوست آمد و جان آمد به دست و پاهایمان. حالا شانهای داشتیم برای گریه.
میگفت دوست یکییکی بغلمان کرد، گذاشت گریه کنیم، زیر گوشمان زمزمه کرد که میداند، که سخت است... بعد رفت سراغ کارهای بیمارستان، ما را رساند خانه، تماس گرفت با دوست و آشنا و فامیل، گل و شام و خرما سفارش داد، قاری و مداح خبر کرد، مسجد و رستوران رزرو کرد، پارچه سیاه زد سردر خانه و...
میگفت ما هم بالاخره به خودمان آمدیم، ایستادیم جلوی در مسجد، خوشآمد گفتیم، اشک ریختیم...
میگفت قلبمان بود که یخ کرده بود، انگار دستی پتو کشید رویش.
میگفت کَس داشتن اینشکلیست. میگفت بعضیها کَس آدم میشوند، به داد میرسند، پناه میشوند...
میگفت امان از وقتی که سر بچرخانی و کسی را پیدا نکنی برای کَسانگی.
میگفت بعضیها لفاف قلبند.
میگفت همانجا بود که دعا کرد الهی هیچ قلبی لختوپتی نماند.
#سودابه_فرضی_پور
پینوشت: اگر دوست داشتید لفاف قلبتان را، کسی را که اگر سه نصفشب گیر و گرفتاری داشتید، میتوانید روی بودن و آمدنش حساب کنید، اینجا، زیر این پست منشن کنید.
https://www.instagram.com/p/DBTLSuSsJGg/?igsh=MTlyMnJ5ZXFrZTE2cw==