بنشینی لب این زندگی و مرگ به پایان برسد! ریزعلی باشی و پیراهن باور بدری... مثل کوهی که در اندیشهی آوار خود است؛ روی یک ریل بیایی و... قطاری بخری! (شعله ای میزنم امروز... به پیراهن خود!)
به خدا خسته شدم! بس که خودم پشت خودم... بودم و قوز گرفتم! کمرم تیر کشید! مثل سیگار به دستان خودم دود شدم!! کار دیوانهی این شهر، به زنجیر کشید! (پیرمردی شدهام؛ دربدر کوری بوف...)
تو این قاراشمیشی که هر کی داره ی موشک ب یکی میزنه یاد یه کتاب افتادم به اسم "چگونه جنگها پایان مییابند/ How Wars End". این کتاب از همون اول با سوالهای جالبی شروع میشه و سعی میکنه جوابهای روشنی براشون پیدا کنه. 💡 یه جمله قشنگ هم همان ابتدا کتاب هست که میگه: ❤️"عشق مثل جنگه، شروعش آسون ولی تموم کردنش خیلی سختهLove is like war; easy ❤️to begin but very hard to stop.