از گذشته ات برایم نگو من عاشقم کمی هم دیوانه در تصورم هیچ نامحرمی دستانت را تا به حال لمس نکرده نمیدانم گذشته ات را نمیدانم روز هایی که من نبودم،چشده... اما اگر بوده اگر آغوشی آرامت کرده اگر دستی دستت را گرفته و اگر بوسه ای،حواست را ربوده چیزی نگو من جنبه اش را ندارم بگذار برای همیشه دست نخورده در قلبم باقی بمانی...
میگن که یک نوع افسردگی هست به اسم دیستامیا "Dysthymia": اینجوریه که شما همه کارهات رو انجام میدی، دوستات رو میبینی،دیت میری، درس میخونی، مهمونی میری و … ولی در نهایت تو همهی زندگیت توی همهی این اوقات بازم خلاء بزرگی رو حس میکنی و پر هستی از احساسِ سنگینی، خستگی و ناامیدی.
واقعیت اینه که هیچکس، هیچوقت نمیدونه و نمیفهمه توی دلت چی میگذره! دلتنگ میشی، دل مرده میشی، گریه میکنی، داغون میشی، احساس تنهایی میکنی، غذا نمیخوری، بیرون نمیری علاقهات به زندگی رو از دست میدی اما دم نمیزنی! فردا صبح بیدار میشی و باز لبخند میزنی و به زندگی ادامه میدی این داستان زندگیه بالا و پایین مجبوری زندگی کنی، مجبوری بسازی مجبوری نق نزنی و به همه بگی "حالم خوبه" .
امروز ی چی زیادی غمگینم کرد) داشتم میرفتیم ی جای مامانم زنگم زد و قسمم داد ب جون خودش ک از صدمتری با احتیاط رد شم ) موقع رد شدن ی لحظه به خودم گفتم برم وسط همونجا وایستادم تموم شه این زندگی)) که یاد قسم مامانم افتادم) میگما پدر ماداری عزیز ی کاری با بچتون نکنید که حتی خودتون بترسین از اینکه تا ۱۰ دقیقه ولش میکنید تنها ی بلایی سر خودش نیاره)
سکوت میکنم و کسی دلتنگ صدایم نمیشود. حرف میزنم و انگار زیر آب فریاد میکشم. خلائی گنگ میان و من تمام جهان کشیده شده که تا ابد مرا در آکواریوم تنهاییام گرفتار ساختهاست.
از ژست من "خیلی قویام" و "آره اتفاقا، از بچگی مستقل بودم" لذت میبری، تا نقطهای که بالاخره صدای فریاد بچهای که دلش ناز و نوازش و محبت میخواد به گوشت برسه و ببینی که عه! هیچکی رو برای این لحظهها نگه نداشتی. آدمها پذیرای غمت نیستن و این تصویر از تو براشون غریبه. زیادی تنهایی