تمام تو را از بر میدانم. همانی که هیچگاه نخواهم بوسید و چه قدر عذابآور خواهد بود که هنوز میتوان دوستت داشت قدر تمام سروهای این خیابان، صبور، بیپایان، عمیق، ما بیفایده
لحظهای هست بعد از بوسه، همان وقتی که لبها از هم جدا شدهاند و روحت مشغول مزه مزه کردن طعمی است که چشیده. لحظهای هست بعد از بوسه، که پیکرها از هم کمی فاصله میگیرند و چشمها جایگزین لبها میشوند. آن چشم در چشم شدن، آن درهمآمیختگی شهوت و شرم، آن نگاه ناپایدار و لرزان، به گمانم تمام جان رابطه است.
زندگیاش را خلاصه در چیزهایی میدید که دوستشان میداشت. کتابهایش، موسیقیهایش، عطر قهوههای صبحگاهش و آدمهای مورد علاقهاش. اگر هر کدام را از او میگرفتی انگار دنیا را روی سرش آوار کرده بودی؛ مخصوصا آدمها را.
به آسمان خیره مانده بود. گفتم ماه را دوست داری؟ گفت بله. و همچنین خورشید و ستارگان را. اما فکر میکنم بیش از همهی اینها دریا را دوست داشته باشم. افسوس، از غرق شدن میترسم. گفتم، گمان کنم همهی ما از آن چیز که عاشقش هستیم کمی میترسیم و به او خیره ماندم
و من دیگر هرگز مزهی رها کردن بیمحابای خودم در دستان دیگری و اعتماد کامل به کسی را نخواهم چشید. که همواره یک احساس ترس و ناباوری ناامیدانه گوشهی دلم هست که مدام به من گوشزد میکند هیچچیز ابدی نیست و هیچکدام این حرفها حقیقت ندارد
دیگر تقلا نمیکنم. پذیرفتهام و تسلیم شدهام. اما این بدان معنی نیست که از درون با خودم به صلح رسیدهام. درونم آشوب است. تنام زخمیاست آنگونه که انگار مجروح هزار نبرد بودهام و حالا رمقی برای جنگیدن و ادامه دادن برایم باقی نمانده. حالا سپر انداخته و در انتظار پایانم؛ حتی اگر آنگونه که میخواستم شکوهمند نباشد.