My Whole Universe...

@sarinaez


"کارم داشتین تو آسمونا دنبالم بگردین"

عکس: t.me/sarinaez2
موزیک: t.me/sarinaez3
t.me/sarinaez4 :نوت

My Whole Universe...

21 Sep, 15:52


وطنم بوی غربت میده...

My Whole Universe...

20 Sep, 22:54


یعنی میشه بشه؟

My Whole Universe...

20 Sep, 11:37


باز دوباره صبح شد؛
اما من هنوز حوصله‌ی هیچ چیزی رو ندارم؛
و باز شروع تمسخر‌های بی‌پایان؛
تا کی ادامه دارد؟
بی‌نهایت؟
---------
خشابش را پر از ظلم می‌کند؛
با قدم بعدی شرافت را زیر پاهایش گذاشته و محکم‌تر می‌دُوید، رو به راه فرار از انسانیت.
گلوله را با خشم رو به صورتش می‌کوبد.
دخترک را می‌گویم؛
که وجودش پر از زخم است.
اما آیا این زخم‌ها التیام خواهند بخشید؟
می‌چکد.
به تلخی می‌چکد؛
مایعی سرخ رنگ با رایحه‌ی رز.
آسمان شهر قرمز شد.
چشمان دخترک بسته شد.
او الآن هم از درون داغان بود و هم از بیرون؛
هم جسمش، و هم روحش؛
و تمام وجودش.
او با خود چه می‌گفت؟
مغزش چه رنگی به خود داشت، که بی‌رحمانه گلوله را پرتاب می‌کرد؟
آیا او به زیستن ادامه خواهد داد؟
او در ادامه چندین گلوله را پرتاب خواهد کرد؟
اما اگر تناسخ باشد، بی‌چاره آن جسم!
جسمی که روحِ در وجودش سبب تعفن شده باشد.
اما آیا کسی به شست و شوی این حجم از کثافت کمکی می‌کند؟

1401/6/29
15:59

My Whole Universe...

20 Sep, 10:48


من به تنهایی معتاد بودم
اگر هرروز کمی با خودم خَلوت نمی‌کردم مثل این بود که ضعیف‌تر می‌شدم، چیزی نبود که به آن افتخار کنم اما وابسته‌اَش شده بودم، تاریکیِ داخل اتاق، برایم مثل نورِ آفتاب بود.
-چارلز بوکوفسکی

My Whole Universe...

20 Sep, 07:17


سلام بگایی🙋🏼‍♀

My Whole Universe...

16 Sep, 21:05


نیاز داشت.
او نیاز داشت؛
به نفس کشیدن.
به دست رو هم گذاشتن.
او نیاز داشت به ترس
به بودن‌های بی‌بهانه
او در مردابِ رویاگون‌اش زندگی را تقلا می‌کرد
او نیاز داشت به زیستن
نیاز داشت که وجود داشته باشد
پس دستش را دراز کرد
نمی‌دانست به چه امیدی
فقط می‌خواست که قدمی بردارد
او یادش رفته بود که در مرداب است
لجن
نزول
تعفن
انزجار
نفرت
غم
فریادی که دهان ندارد
چشمانی که سو ندارد
آسمانی که رنگ ندارد
پاییزی که باران ندارد
و پایانی که پایان ندارد...

1401/6/26
01:19

My Whole Universe...

16 Sep, 11:06


مود:

My Whole Universe...

15 Sep, 06:59


در نقطه ای از خلا معلق بود.
افکارش گسترده تر از آن بود که متمرکز شود او گم شده بود در ادامه یا توقف؛ در تصمیمی عجولانه غرق شده بود و در انتظار نجات بود، اما آیا اینبار نجاتی درکار بود؟ یا فقط سیاهی و غم.
غباری آغشته به نفرت در ریه هایش در حرکت بود و نفس هایش را به شمارش انداخته بود اما غبار تا زمانی که ریه هایش از آبی که در آن درحال غرق شدن بود پر نشده بود تداعی خاطراتی بود که قصد رها کردنشان را نداشت.,

My Whole Universe...

14 Sep, 19:59


دستم را گرفت و بر روی گلویش فشرد.
گفتم چیکار می‌کنی؟
گفت بِکَن!
گفتم چیو؟
گفت چنگ بزن، خفه‌ام کرده است!
نه پایین می‌رود و نه بالا می‌آید.
این وسط که گیر می‌کند، دست و پای آدم را می‌بندد.
نه توان ادامه می‌گذارد و نه نوای رفتن!
برزخ!
نه پولداری و نه فقیر!
نه دانایی و نه نادان!
پاره‌اش کن تا نجاتم بدهی!
تا بتوانم تکلیفم را با خود مشخص کنم.
تا زندگانی‌ام را به دست بگیرم، نه به سُخره!
دستانم را از گلویش برداشتم!
نمی‌دانم! گمونم بغضش را می‌گفت...

1401/6/24
00:23

My Whole Universe...

14 Sep, 18:56


بوسه‌های خونین بر روی چشمانی سرد.
چه رنگی بودند؟
آبی؟
نمیدانم!
شاید هم بنفش!
لب‌هایم داغ بود.
گفتم چشمانت را ببند!
بوسیدمش، مژه‌های بلند و فِرَش را حس کردم.
گفت فشارت افتاده؟
گفتم چطور؟!
گفت آخر سرمای لبانت اشک چشمانم را خشک کرد!

1401/6/23
23:22

My Whole Universe...

14 Sep, 05:40


دیشب موقع خواب و بیداری، ی چیزایی توی ذهنم اومد ی سری کلمات خفن که قابل توصیف نیستن، نتونستم پاشم دفترمو بردارم بنویسم، چون فک کنم خواب بودم! و الانم یادم نمیادشون!
عجب بدبختی ای داریما💔

My Whole Universe...

13 Sep, 18:40


خونی که روی صورتش نقش بسته بود بازتاب پرتو های نفرت آغشته به آزادی امیالش بود.
لذت ذره ذره جذب پوستش میشد و در رگ هایش قهقهه میزد. او دیوار ذلت را با خون به ریزش وادار کرده بود و برای چشیدن شکار جدیدش لحظه شماری میکرد.