برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

@sara_anahid


من، سارا آناهید، کلمه‌نشانم؛
می‌کوشم کلمه‌ها را در جای درست‌شان بنشانم.



راز دل خود با ما تو بگو:
@Anahidam

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

10 Oct, 16:40


.
سمیرا آمده بود پیشم و چون باهم نداریم، دست خاصی به خانه نکشیدم.
البته آشغال‌ها را بردم بیرون، ظرف‌ها را شستم و لباس‌هایم را هم گذاشتم توی کمد اما کار دیگری نکردم و تقریبا با هم رسیدیم خانه.
عین انتلکت‌ها همه‌جای خانه یک کتاب بود که تهش را بگیری، بیشتر از سر نامرتبی بود تا پُرخوانی من!

فلسفه تنهایی و عکاسی، بالون‌سواری را دو سه هفته پیش از کتابخانه درآوردم که به کسی توصیه کنم. شاید درباره‌ی این کسی، بعدتر نوشتم شاید هم نه.
سنگی بر گوریِ جلال و در سوگ و عشق یاران هم هنوز از دو سه ماه پیش مانده روی میز. آخری هم شمیم بهار عزیزم؛ آورده بودم که «ابر بارانش گرفته» را برای سمیرا بخوانم آن شب. که نخواندم از بس حرف زدیم.

خلاصه کتاب بهار همین‌طور پایین مبل مانده بود که من بروم سروقتش اما صبحی آفتاب رفته بود سروقتش. خیلی ناز روی فرش و روی کتاب می‌لغزید و فکر کردم باید حتما ثبتش کنم.
گیریم یک جفت گوشواره هم بیخود و بی‌جهت رویش مانده باشد.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

07 Oct, 21:07


«مثل خیلی از نویسنده‌ها، ولی حتی بیشتر از اغلب آن‌ها، دِیو عاشق این بود که کنترل امور دستش باشد.»

این چیزی است که «جاناتان فرنزن» در سوگ‌نامه‌ی «دیوید فاستروالاس» ایراد کرده‌است.

احتمالاً باید خیلی بداقبال باشید که این جُستار را درست زمانی بخوانید که تازه به کنترل‌گری ناخودآگاه خودتان در برخی امور پی برده‌اید و یک‌جورهایی حالتان ازش به‌هم می‌خورد.
من همین‌قدر بداقبال بوده‌ام.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

06 Oct, 08:55


سخن غیر مگو با منِ معشوقه‌پرست...

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

04 Oct, 12:06


مامان می‌پرسد کجایی؟
می‌گویم دارم از کلینیک برمی‌گردم خانه.
می‌پرسد چه کلینیکی؟
+ تراپی
به‌خنده می‌گوید هرچی پول درمی‌آرید می‌ریزید توی جیب فلانی.
می‌گویم اگر نریزیم چه‌طور دوام بیاوریم؟
می‌گوید خیلی‌ام خوب دوام می‌آوردید. این مرد همه‌ی پول‌هاتون رو می‌خوره.

از نظر خودش دارد شوخی می‌کند اما من که مامانم را می‌شناسم. هرچه بخواهد بگوید، زیر هزار تکه و کنایه پنهان می‌کند.

ادامه نمی‌دهم. نه لجم می‌گیرد، نه خنده‌ام. فقط توی ذهنم می‌گویم چه‌قدر دوریم از هم، مامان. حتی دیگر در صرافت این نیستم که بهت ثابت کنم دارم تلاش می‌کنم آدم بهتری باشم و چرا نمی‌بینی‌ام؟ که برایت توضیح بدهم ما ناگزیر از شخم‌زدن هر روز و هر هفته‌ی خودمانیم و گرنه می‌شویم یک نسخه‌ی دست‌چندم از زنان پیش از خود که به واسطه‌ی رحم‌ها به‌هم وصل شده‌ایم؛
و من این را نمی‌خواهم.
همین حالا هم گاهی که از زیادت کار، هوای خودم را ندارم، خودم را که توی آینه می‌بینم، انگار می‌کنم که توام!
و من این را نمی‌خواهم، مامان.

آن‌قدر نمی‌خواهم که چند روز پیش به دوستم گفتم گمانم جستار پرتره‌ام را درباره‌ی مامان بنویسم. شاید این ترس از همانندسازی آن‌جا خودش را نشان بدهد و برود پی کارش.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

02 Oct, 07:57


توی گروه دوستی‌مان می‌نویسم
گمانم
فردا
مبلم
برسد


و بچه‌ها برای این دستاورد نرم و مهمم قلب و دست می‌فرستند

بعد درباره‌ی غذاساز حرف می‌زنیم. این‌که چندکاره باشد خوب است؟ و اصلا آدم با همه‌ی کاره‌هایش کار می‌کند؟
من می‌گویم که یک مخلوط‌کن و یک هم‌زن لازم دارم و تمام.
ف می‌گوید خردکن هم خیلی کارراه‌انداز است.
میم می‌پرسد جنگ شد؟
ف جواب می‌دهد نه و بعد حدس و گمانش را در باب جنگ می‌گوید.

بعد می‌نویسد
زیستن توی خاورمیانه چه عجیب است!
وقتی داریم از جنگ حرف می‌زنیم که قبلش موضوع بحث، غذاساز و خرید لوازم خانه بوده


یادم می‌آید که یک‌بار با همین جمع درباره‌ی افسردگی حرف می‌زدیم. یکی‌مان گفت اگر زندگی همین امروز، نقطه‌اش را بگذارد و تمام شود، هیچ تکان نمی‌خورم. چون چیزی مرا به جنگِ بیشتر وانمی‌دارد.
بعد موضوع را بسط دادیم و عمیق‌تر از ناکامی‌ها و رؤیاها گفتیم و یک لحظه خودمان را یافتیم که داریم از برنامه‌ریزی برای فریز تخمک حرف می‌زنیم. این‌که چند سال وقت داریم و بهتر است از کی اقدام کنیم؟

فکر می‌کنم که زیستن، نه تنها در خاورمیانه که در هر جغرافیایی، چیز بسیار عجیبی‌ست.
آن‌قدر عجیب که ما در میانه‌ی افسردگی و بریدن‌ها، به هر دری می‌زنیم که ادامه پیدا کنیم.
چون درنهایت زور زندگی از همه‌ی این‌ها بیشتر است.
البته در اغلب مواقع!

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

29 Sep, 19:31


برای خاطرِ رنگ گندم.

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

27 Sep, 18:41


از اکثر جلسه‌های ادبی و سینمایی ایران بدم می‌آید؛ به دلایل مختلف. از خودشیفتگی و خودبزرگ‌بینی سخنران‌ها گرفته تا حرف‌های بی‌ربطی که می‌زنند.
این‌بار خبط کردم و به جلسه‌ای سر زدم. سینمایی‌نویسی در جلسه حضور داشت که سال‌هاست پیگیرش هستم. خوب می‌نویسد و چند متنش همیشه در ذهنم مانده اما یک پاشنه‌ آشیل دارد که دارم فکر می‌کنم به همان دلیل کاش هیچوقت دنبالش نکرده بودم. همیشه احساس بیرون‌افتادگی دارد. با اینکه بی‌بهره هم نبوده اما هر بار پای صحبتش نشستم اشاره کرده به این بیرون‌افتادگی و دست‌های پشت‌پرده و سیستم حذفی سینمای ایران و دشمنان خنجر به دست. گاهی فکر می‌کنم زحمت زیادی می‌کشد و فلان متن را می‌نویسد تا در خلالش گوشه‌کنایه‌ای بزند به کسی که عامل این بیرون افتادگی است.
من هم در دبستان (و بعدتر خیلی جاها) این وضعیت را تجربه کردم. همکلاسی‌ای داشتیم به اسم ح. هیکلش از ما گنده‌تر بود و فوتبالش بهتر. شوت‌هایی می‌زد در حد کاکروی فوتبالیست‌ها. او انتخاب می‌کرد کی بازی کند کی ذخیره باشد. سه چهار نفر که من هم از بخت‌ بد جزوشان بودم بیرون افتادیم از بازی. هر هفته بیرون می‌نشستیم به این امید که چند دقیقه بازی‌مان بدهد. نمی‌داد. خودش هم کیف می‌کرد از قدرتی که نصیبش شده. بلاخره زدیم زیر میز بازی‌شان و آرام از کنار زمین به پشت بلوک‌های سیمانی دور حیاط نقل مکان کردیم. دیگر پیگیر نبودیم که نوبت بازی ما شده یا نه. تا یکجایی می‌شد غرها را ادامه داد. یک ماهی دور هم مغموم می‌نشستیم و به ح و دار‌ودسته‌اش فحش می‌دادیم. تو فکر خودمان حسرت هیکل کوچک و دست‌پا‌چلفتی‌ بودن‌مان را می‌خوردیم. بعد کم‌کم یکی گفت: «بریم دوز بازی کنیم.» گوشه‌ای پشت بلوک‌های سیمانی می‌نشستیم و با گچ روی زمین خط می‌کشیدیم. خیلی کیف می‌داد. هر بار زنگ ورزش جای فوتبال کلی کارهای بامزه می‌کردیم. یک بار کرم جمع کردیم و آتش‌شان زدیم. یک بار هم یواشکی رفتیم سوپری جلوی مدرسه تخم‌مرغ شانسی خریدیم. خلاصه یادمان رفت فوتبال چیه. گور پدر فوتبال. غر زدن، یک ماه دو ماه آدم را خالی می‌کند، نمی‌شود برای همه‌ی عمر ادامه‌اش داد.

۱۱ شهریور ۱۴۰۳

➖️ @mohsenzohrabi_essay

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

20 Sep, 18:21


یکی از معضل‌های نوشتن این است که کسانی که به‌نوعی، مستقیم و غیرمستقیم، در متن تو حضور دارند، در لحظه‌ی خواندنِ تو چه احساسی را تجربه می‌کنند؟
البته این دغدغه، عموما درباره‌ی همه‌ی خواننده‌ها ایجاد نمی‌شود (چون در چنین صورتی نویسنده مطلقا نمی‌تواند خودش باشد).
معمولا آدم‌های نزدیک و عزیز مدنظر قرار می‌گیرند.

یعنی تو در مواقعی باید سبک و سنگین کنی که این متن چه احساسی به آن آدمِ عزیز می‌دهد و بعد انتخاب کنی که از جهان درونی‌ات بدون سانسور بنویسی یا به احساس آن آدم‌ها اهمیت بدهی؛
البته بایدی در کار نیست ولی احتمالا به این ورطه می‌افتی که از نظر من دغدغه‌ای انسانی است.

من معمولا گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنم. چون احساسات معدود آدم‌های مهم زندگی‌ام برایم اهمیت دارد؛ حتی در لحظه‌های دوری.
یعنی اگر در روایت و متنم حضورِ کدر یا به خشم آغشته داشته باشند، احتمالا منتشرش نمی‌کنم یا صبر می‌کنم زمان بخورد و پخته شود و بعد اگر منصفانه دیدمش، منتشر می‌کنم.
لطفی که به خودم می‌کنم این است که متن را بنویسم و دستی در آن نبرم که اصالتش حفظ شود اما در معرض خواندن آن آدم هم نگذارم.

نمی‌دانم این خوب است یا بد. به هرحال این هم نوعی سانسور است دیگر و فرصت‌هایی را از من می‌گیرد.
مثلا یک‌بار در بحبوحه‌ی جابه‌جایی خانه بودم و احساس می‌کردم هیچ‌کس نمی‌فهمد چه‌طوری دارم پاره می‌شوم. برای همین با سمیرا، که از نگاه خودش داشت بهم پیشنهاد کارساز می‌داد، دعوام شد و بعد هم یک یادداشت نوشتم درباره‌ی کسانی که بهم توصیه می‌کنند.
بعد با سمیرا آشتی کردیم چون من بی‌جهت بهش پریده بودم و دیگر آن متن را منتشر نکردم. با این‌که از خود سمیرا پرسیدم و گفت مشکلی ندارد، باز هم منتشرش نکردم و گذاشتم توی کانال شخصی‌ام بماند. چون متن تیزی بود.

یک‌بار هم می‌خواستم از ناراحتی‌ام از همسر خواهرم چیزی بنویسم که تعمیم‌پذیر بود به گروهی از آدم‌ها با یک مدل رفتاری خاص اما ننوشتم اصلا، چون فکر کردم خواهرم می‌خواند و احتمالا ناراحت می‌شود.
من هم این‌جوری‌ام دیگر.
یک راهکارم برای نیفتادن به این ورطه، این است که از بعضی‌ها می‌خواهم این‌جا را نخوانند. مثلا همکارهایم اغلب یا بلاک‌اند یا به صراحت گفته‌ام تشریف نیاورند و چون خیلی باشعورند، عضو نشده‌اند اما آدم که نمی‌تواند هی به نزدیکانش بگوید من را نخوانید. درنهایت باید انتخاب کرد.

می‌خواستم بگویم با این شکل و جنس ملاحظه‌ای که من برای آدم‌های انگشت‌شمار دایره‌ی ارتباطی‌ام دارم، تقریبا برنمی‌تابم که کسی بهم بگوید من نویسنده‌ام و دارم از احساس شخصی‌ام حرف می‌زنم و اینجا فضای من است درحالی که به شکل واضح و مبرهنی مخاطبش منم و می‌داند که کلمه‌هایش من را نشانه رفته و ناراحتم می‌کنند.

یعنی از طرفی می‌توانم بهش حق بدهم که در فضای خودش بنویسد اما از خودم می‌پرسم آیا من در این دایره، امنیت دارم؟

اسم این یادداشت را می‌توانم بگذارم فاصله‌ای که نوشتن میان ما اهالی کلمه می‌اندازد.

🌱 @Sara_Anahid

#از_نوشتن

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

20 Sep, 09:03


«باید سیاهه‌ای تهیه کنی از کارهایی که دوست داری انجام‌شان دهی. باید آن‌ها را روی کاغذ بیاوری؛ قطعات موسیقی و آوازهایی را که می‌خواهی چندبار‌ دیگر به آن‌ها گوش دهی. فیلم‌هایی را که می‌خواهی حداقل یک‌بار‌ دیگر تماشای‌شان کنی، رفقایی را که میخواهی یک‌بار دیگر در آغوش‌شان جای بگیری و یا صدای‌شان را یک‌بار دیگر بشنوی.»

حمیدرضا صدر / از قیطریه تا اورنج کانتی

@letterssto

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

19 Sep, 11:42


من در تنهایی آدم بهتری هستم.
آدم هم در تنهایی آدم‌تر است.
ــ عباس کیارستمی


اجازه بدهید با این گزاره‌ی درست‌تان چندان موافق نباشم، آقای کیارستمی.
من گرچه فکر می‌کنم آدم در تنهایی آدم بهتری است اما سوالم این است که چه‌قدر بهش می‌ارزد؟
درست است که آدم در تنهایی دلیلی برای دروغ‌گفتن ندارد. چون احتمال مواجهه با دیگری، آسیب دیدن یا زدن و خطا کردن ندارد
و البته که آدم بهتر و کامل‌تری است.
اما آیا این چیزی است که ما می‌خواهیم؟
این‌که در کنج دنج‌مان یک آدم منحصربه‌فردِ بی‌خطا باشیم؟
من این‌طور فکر نمی‌کنم.
بله آدم در تنهایی آدم اصیل‌تری است، خودتر است. همان‌طوری‌که درخت در تنهایی درخت‌تر است.
اما [اغلبِ] ما ناگزیر از رابطه با دیگری و اجتماع هستیم. چه بسا در خیلی مواقع حتی در طلبش باشیم.
پس تمام این تجربه‌ی اصیل تنهایی باید بتواند به ساحت جمع برسد وگرنه از نظر من چندان کافی و معتبر نیست.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

19 Sep, 10:40


تراپیستم عقیده دارد اضطراب، یک احساس سرکوب‌شده است که چون دیده و ادراک نشده، به شکل اضطراب خودش را نشان می‌دهد.
یعنی تو اگر به‌موقع احساست را تجربه نکنی، غمگین نباشی، عصبانی نشوی یا حتی لذت نبری، به‌جای همه‌ی این‌ها مضطرب خواهی شد.
با این اوصاف نمی‌دانم چرا آن روز در میانه‌ی قرار جُملت، قلبم شروع کرد به تپیدن؟

داشتم املتم را می‌خوردم (شاید هم تمامش کرده بودم، نمی‌دانم)، چای و شیرینی قایقی بود. توجهی روی من نبود. برای خودم نشسته بودم و روایت آدم‌ها را از تنهایی می‌شنیدم. بعدا درباره‌ی این روایت‌ها خواهم نوشت اما علی‌الحساب بگویم آن‌طور نبود که من را به نقطه‌ی آسیبی از خودم گره بزند. حتی فراتر از آن، من در آن جمع احساس قدرت داشتم چون پارسال خیلی مفصل‌تر از این‌ها توی جلسات دغدغک درباره‌ی #فلسفه_تنهایی حرف زده بودیم. برای همین وقتی یکی از خانم‌های جمع پرسید «اصلا مگر کسی هم توی این جمع هست که از تنهایی‌اش لذت نبرد؟»
من بی‌که نگرانِ دیده‌شدنم باشم، گفتم بله من در لحظه‌هایی دوستش ندارم. بعد درباره‌ی این گفتم که تنهایی از نگاه من دو وجه دارد و تنهاییِ خودخواسته با بی‌کسی، دو احساس متفاوت را در آدم ایجاد می‌کند. گفتم آن شکلی از تنهایی برای من مطلوب است که توی حریم و خلوت خودم باشم اما بدانم در را که باز می‌کنم، بیرون که می‌آیم، کسانی منتظرم هستند.
در همین حوالی بود، حالا یا کمی زودتر یا کمی دیرتر که نمی‌دانم چرا یک‌باره گیرِ اضطراب افتادم و کلی از زمانم به این گذشت که چرا این وسط تپش قلب گرفتم؟
اما از آن جالب‌تر جواب ذهنم بود:
خوابم می‌آید!

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

16 Sep, 05:04


بالاخره نوشتن این جُستار را تمام کردم!

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

12 Sep, 20:34


چه‌قدر امروز به من خوش گذشت!
البته نمی‌دانم اگر بگویم به این دلیل و در این لحظه، برای دیگران هم جالب باشد یا نه اما برای من روز خوبی بود که بعد از روزهای ناخوب قبلی‌ام چسبید.
کجا بودم؟
سر کار!
هفته‌ی آینده ایونتی داریم که یک‌جورهایی اولین رخ‌نمایی رسمی از شرکت و فعالیت‌مان است و امروز رفتیم برای تدارکات آن ایونت. کارهای عبث تدارکاتی واقعا...
لای دو تا چسب را باز کنی، بزنی روی خودکار و آب معدنی و این چیزها و بعد چسبش را بکنی و به عدد ۲۰۰ برسانی
ولی جالبی‌اش همین است که آدم می‌تواند در میانه‌ی چنین کارهایی هم خوش بگذراند و این هر بار بهم یادآوری می‌کند که من این تیم را خیلی دوست دارم. آن‌قدری که پنج‌شنبه‌ای بلند شوم و بروم پیششان که چیزمیز بچسبانیم.

داشتم می‌گفتم در چه لحظه‌هایی؛
مثلا ح یک پلی لیست قری گذاشت و آهنگ‌های خیلی قدیمی زمان دبیرستانمان را گوش دادیم،
بعدش مرد منِ سیمین غانم را شنیدیم که بشورد و ببرد،
پیتزا خوردیم
از تجربه‌های کودکی و رابطه و سریال This is us و فیدبک دادن در محیط کار حرف زدیم،
نون گفت بیایید یک ویژگی جذاب و تحسین‌برانگیز از همدیگر بگوییم که نوبتی گفتیم و واقعا شکفتیم.
غزل می‌گفت آدم‌ها وقتی حرف‌های خوب و تحسین‌برانگیز می‌شنوند، پررنگ‌تر می‌شوند.
ما هم پررنگ‌تر شدیم و با انرژی بیشتری چسباندیم و روز خوبی ساختیم.

🌱 @Sara_Anahid

#روزها

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

02 Sep, 19:08


وقتی در میانه‌ی چیزی‌ام نمی‌توانم ازش بگویم. آن‌قدر احاطه و آغشته می‌شوم که خودم را گم می‌کنم. مثل حالا که خالی از کلمه‌ام. نه که خالی باشم، آلوده به غم و خشمم و هر بار می‌آیم چیزی ازش بنویسم به بیراهه می‌روم.
برمی‌دارم درباره‌ی دوری از آشپزی می‌نویسم. از سکوت خانه می‌نویسم. این‌که از محله‌ام خوشم نمی‌آید. این‌که اسنپ‌فود چرا امتیاز تخفیفم را اعمال نکرد.
می‌روم اولین پست این‌جا را می‌بینم که نوشته بودم پناه می‌آورم به تلگرام از شر اینستاگرام رانده‌شده چون دنبال جایی بودم که همه‌اش کمی از خودم بزرگ‌تر باشد و برای خودم پی یه دوست و یه هم‌زبونی می‌گشتم.
از این چیزها دیگر. هزار سخن می‌گویم تا سخن خودم را نگفته باشم.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

31 Aug, 19:20


کلید را می‌چرخانی توی در. در باز می‌شود و سایه‌ی تاریکِ خانه می‌ریزد بیرون. می‌روی تو، در را می‌بندی و صدای چرخاندن قفل، می‌پیچد توی خانه.
خانه؛
جایی که همیشه برای خودم می‌خواستمش و جایی که تک‌تک جزئیاتش را تا این‌جا با وسواس انتخاب کرده‌ام
و این خانه، حالا گاهی با سکوتش احاطه‌ام می‌کند.
رولان بارت در خاطرات سوگواری می‌گوید:
تنهایی یعنی کسی را در خانه نداشته باشی که بتوانی به او بگویی «فلان ساعت به خانه باز خواهم گشت و یا کسی که صدایش بزنی (یا کسی که تنها به او بتوانی بگویی): من این‌جام، من آمدم.

این ترسِ از کسی را نداشتن، ترسِ نویافته‌ی من است. می‌گویم نویافته چون من هم‌دم تنهایی بوده‌ام و همیشه دلخواهم بوده و هست حتی. هنوز هم با این امپراطوری یک‌نفره‌ام کیف می‌کنم و برای همین اصلا این‌همه به جزئیاتش می‌رسم اما یک‌وقت‌هایی، مثلا اولین روزی که به این خانه آمدم، ناگهان خودم را در نقطه‌ی غریبی می‌بینم و از خودم می‌پرسم اگر تمام روزهای بعد از اینم همین‌طور باشد، چه؟


__ احتمالا بخشی از جستار بلندی باشد در باب تنهایی و لذت و ترس توأمانش

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

30 Aug, 09:28


تمام تلاشم را کردم که گوشی تازه را شبیه گوشی قبلی کنم. این گزینه‌ی اسمارت سوییچ اندروید را هم که قربانش بروم. کارم را راحت کرد. تمام عکس‌ها و برنامه‌ها و پیام‌ها آمد روی گوشی تازه و فقط مانده بود ظاهر قضیه را نظم و سامان بدهم. اول عکس بک‌گراند را عوض کردم. همین عکس پروفایل کانال است چون من این قابِ خانه‌ام را خیلی دوست دارم. بعد اپ‌های صفحه‌ی اصلی را چیدم. یعنی گوشی قبلی را گذاشتم کنار دستم و عین به عین همان‌ها را روی صفحه‌ی اصلی نگه داشتم و باقی را فرستادم حیاط خلوت. شاید بگویید لابد کارش داشتی که آن‌وقت هم روی صفحه‌ی اصلی بوده که تا حدی درست است اما فقط خودم می‌توانم بگویم که کاربرد، اولویت دومم بود. اولویت اول شبیه‌سازی با مدل قبلی بود. مثلا من صد سال از رکوردر گوشی استفاده نمی‌کنم اما گذاشته بودمش روی صفحه‌ی اول. حالا هم همین‌جا نگهش داشتم تا بعدا فکری به حالش بکنم. خلاصه این‌طوری. دیروز فولدرهایم را نظم دادم و حالا تقریبا با یک محیط آشنا مواجهم. احساس غربت نمی‌کنم و هی به خودم نمی‌گویم کاش عوضش نکرده بودم. چون من این‌طوری‌ام. اگر به من باشد، می‌خواهم به همه چیز تافت بزنم تا عوض نشوند و ثابت بمانند. هر وقت هم که از منطقه امنم خارج شده‌ام، گرچه به اراده بوده اما به میل نبوده. خارج شده‌ام چون زندگی در شکل قبلی دیگر کار نمی‌کرده و من گریزی از تغییر نداشتم.
گمانم این را یک‌بار دیگر هم گفته بودم. بگذارید بروم چک کنم.
بله درست است. گفته بودم بهشت موعود مسلمانان دقیقا برای اغوای آدمی شبیه من مطرح شده‌است. کاری به انگورها و نهرهای روان شیر و عسلش ندارم. گزاره‌ی اغواگر آن بهشت، جاودانگی است.
موقعیتی که شما در آن جاویدان خواهید بود و این برای کسی شبیه به من، یعنی همه‌چیز.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

27 Aug, 18:54


سلام، اين خانه‌ی توست؟ تویی که در من خانه داشتی؟!

مدافع حقوق درخت ارغوان

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

26 Aug, 16:25


نمی‌دانم آن ویدیوی عباس کیارستمی درباره‌ی خشم و گلایه را دیده‌اید یا نه؟
خلاصه‌ی یک‌خطی‌اش این است که دارد تفاوت این دو مفهوم را برای ژولیت بینوش توضیح می‌دهد.
بینوش به‌خنده می‌گوید: «من فرق تلخ و شیرین ایرانی‌ها را نمی‌فهمم» و کیارستمی شرح می‌دهد که توی گلایه، حجم قابل توجهی عشق و میل به ترمیم است اما خشم، پر از میلِ جدایی‌ست.

اگر نظر من را بخواهید، آدم برای رستگاری خود تنها باید یک کار بکند: با احساساتش روراست باشد.
چون هیچ چیز به اندازه‌ی احساسات ناشناخته، آدمی را به ورطه‌ی غلط نمی‌اندازد. این تلخ و شیرین، هرگز در هم نمی‌آمیزند.
تصور کنید، خیال می‌کنید که دلتنگید اما در اصل غمگین هستید؛ یا مثلاً عصبانی‌اید اما فکر می‌کنید اضطراب دارید. بعد به هوای این گمانه‌ها، واکنش عملی نشان می‌دهید و دستتان خالی می‌ماند.
این است فکر می‌کنم با شناختن احساسات خود بشود ره رستگاری جُست.

ما توی کلاس‌های نوشتن‌مان یک جلسه را به تماشای احساسات می‌گذرانیم. با هم دنبال نزدیک‌ترین و برجسته‌ترین حسمان می‌گردیم و بعد کلمه‌‌اش می‌کنیم.
خود من تا مدت‌ها دمِ دست‌ترین احساسم را «تنهایی» می‌دیدم. تنهایی، آن حجاب بی‌رنگی بود که از جلوی چشم کنار نمی‌رفت و دنیا را از پس خود نشانم می‌داد اما به‌آهستگی، طوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب، ابعاد تازه‌ای از خود به من شناساند. در من ریشه کرد، هم‌آغوشم شد و دیگر آنی نبود که بخواهم در نکوهشش چیزی بنویسم.
بعد از آن گاهی غم بود، گاهی سرگشتگی بود و گاه چیزهایی دیگر. هر چیزی به‌جز خشم. یک وقتی به خودم آمدم و دیدم هرگز خشمگین نبوده‌ام.
ساده‌لوحی است اگر این را یک گزاره‌ی مثبت تلقی کنیم. چون مطلقاً نیست.
نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت نتوانسته‌ام به‌موقع و به‌اندازه خشمم را نشان بدهم؟ چرا این‌قدر دل داده‌ام به آن نسخه‌ی مطلوب و پذیرفته‌شده‌ی دیگران از زنی که صبوری می‌کند. زنی که حرف و حس لحظه‌اش را مزه‌مزه می‌کند و بعد انتقال می‌دهد؛ آن هم جوری که آب توی دل دیگری تکان نخورد. درحالی‌که در این میانه زنی دیگر دارد می‌میرد. زنی که سارا صدایش می‌کنند.

🌱 @Sara_Anahid

#خودنویسی

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

25 Aug, 19:30


به این چیزها تبدیل شد (مرغ + فلفل دلمه‌ای + زرشک)

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

25 Aug, 15:57


پاپریکا چه‌قدر دور است!

فلفل پاپریکا توی کابینت آن‌قدر دور بود که باید روی نوک پا می‌ایستادم تا بردارمش.
چه عجیب! این یعنی من مدت‌هاست یک غذای درست و حسابی برای خودم و این خانه نپخته‌ام.
ناهارها که شرکتم. شام را سرسری می‌خورم، گاهی هم نمی‌خورم.
روزهای تعطیل هم یا خانه نبوده‌ام یا سالاد ماکارونی و این چیزها درست کرده‌ام که پختن گوشت و فلان ندارد و پاپریکا هم نمی‌خواهد.
غذا نپختن برای من یعنی کرختی و لَسی ‌و فقدان خوشی.
نه این‌که بخواهم ماجرا را زیاده درام کنم. خوشی‌هایی هم حتما بوده در این مدت اما این‌که می‌دانم خیلی وقت است سرِ صبر و بی‌دغدغه، توی خانه نمانده‌ام و از سر خوشی بهش رسیدگی نکرده‌ام، برایم ناراحت‌کننده است.
امروز هم گرچه روز خوشی نیست اما زور زدم که چیزی بپزم.
چی؟
نمی‌دانم.
یه تکه مرغ گذاشتم بپزد تا ببینم به چی تبدیلش می‌کنم. پاپریکا را هم برای همین می‌خواستم. مرغ را با سیر و پیاز و ادویه و آب ریختم توی قابلمه و بی‌که فکر کنم شامم قرار است چی باشد، روشنش کردم.
چه‌قدر فکر کنم آخر؟ این‌همه فکر کردم که چیزها سر جا قرار بگیرد، چه شد؟
هیچ!

🌱 @Sara_Anahid

#روزها