سمیرا آمده بود پیشم و چون باهم نداریم، دست خاصی به خانه نکشیدم.
البته آشغالها را بردم بیرون، ظرفها را شستم و لباسهایم را هم گذاشتم توی کمد اما کار دیگری نکردم و تقریبا با هم رسیدیم خانه.
عین انتلکتها همهجای خانه یک کتاب بود که تهش را بگیری، بیشتر از سر نامرتبی بود تا پُرخوانی من!
فلسفه تنهایی و عکاسی، بالونسواری را دو سه هفته پیش از کتابخانه درآوردم که به کسی توصیه کنم. شاید دربارهی این کسی، بعدتر نوشتم شاید هم نه.
سنگی بر گوریِ جلال و در سوگ و عشق یاران هم هنوز از دو سه ماه پیش مانده روی میز. آخری هم شمیم بهار عزیزم؛ آورده بودم که «ابر بارانش گرفته» را برای سمیرا بخوانم آن شب. که نخواندم از بس حرف زدیم.
خلاصه کتاب بهار همینطور پایین مبل مانده بود که من بروم سروقتش اما صبحی آفتاب رفته بود سروقتش. خیلی ناز روی فرش و روی کتاب میلغزید و فکر کردم باید حتما ثبتش کنم.
گیریم یک جفت گوشواره هم بیخود و بیجهت رویش مانده باشد.
🌱 @Sara_Anahid