با لحن پرکنایه ای لب زدم
_ این مدت زندگی بهمون ثابت کرد ما سازگاری نداریم با هم. از همه نظر ، فکری و عقاید و عواطف و همه چی با هم متفاوتیم بابا، محمد طرز فکرش زمین تا آسمون با من فرق داره اخلاقایی داره که من اصلا نمیتونم باهاشون کنار بیام.
نامفهوم بهش رسونده بودم که طرز فکرش باعث جداییمونه.
حقیقت بود ، طرز فکری که راجب من داشت ما رو به اینجا رسونده بود
مامان سری تکان داد و با اخمی از جا بلند شد.
نگران نگاهی بهش انداختم رنگ به رو نداشت.
_ وای خدا…
جملهش نصفه موند و قبل از اینکه روی زمین
سقوط کنه بابا سریع بازوش رو گرفت و سها هماز اون طرف گرفتش و دوباره روی مبل
نشوندش.
_ وای مامان، مامان چیشدی؟
سریع از جا بلند شدم و سمت مامان رفتم.
چشمهای خوشگلش بسته بود و دستش روی سرشبود.
استرس و نگرانی تمام وجودم گرفت ، لعنت به من لعنت به محمد اگر مامان چیزیش میشد هیچوقت نه خودمو نه محمد رو نمیبخشیدم.
بابا رو به سها داد زد:
_ سها آب قندی چیزی بیار.
نالون کنارش زانو زدم و ضربهی آرومی به
صورتش زدم.
_ مامان جان باز کن چشاتو قربونت برم! باز
کن… منو ببین، مامان!
این یهویی بودنش نگرانم کرده بود.
محمد سعی کرد عقب بکشتم اما من دست بردارنبودم.
مامان هیچ سابقه بیماری و فشار و قلبی هیچی نداشت و کاملا سالم بود و برای همین خیلی زیاد نگران بودم.
البته مامان هم حق داشت یه لحظه از دست بچه هاش آرامش نداشت قبل من سها میخواست جدا بشه و مجبور بود ناراحتی اونو ببینه و حالا نوبت منبود!
_ مامانی..
_ سودا بیا عقب بزار نفس بکشه.
محمد رو پس زدم و اون هم مثل من سمج بود.
_ ســودا جان میگم بیا کنار الان بدتر خودتم پس میفتی!
─━━━⊱💜🌸💜⊰━━━─