رمان عاشقانه پسرعموی من

@romanpesaramo


#روزی_سه_پارت

رمان عاشقانه پسرعموی من

19 Oct, 19:21


ممبر مونده اینجا ایا اگ ارع لایک ری اکشن تا رمان جدیدبیارم عشقا

رمان عاشقانه پسرعموی من

27 Aug, 17:07


بخدا ک وقت رمان پیدا کردن ندارم😐🚶‍♂

رمان عاشقانه پسرعموی من

01 Aug, 19:32


نظرتون چیه ی رمان جدید بزاریم

رمان عاشقانه پسرعموی من

21 Jul, 21:35


فدای داری عزیز

رمان عاشقانه پسرعموی من

21 Jul, 19:06


مرسی از میترا دیگ نمتونه رمان جدید بزارع ایشالا از فردا ادمین جدید رمان جدید مزارع مرسی ک رمان تموم کردی میترا جان

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:11


پایان رمان عاشقانه پسرعموی من ❤️

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت914
حاال که بحث ازدواج مون جدیه و دیگه کسی نیست که خرابش
کنه تو حقته که تموم حقیقت رو بدونی...بدونی که اگر با من
ازدواج کنی هیچ وقت بچه دار نمیشی!...
عمیق نگاهش کردم و گفتم:
_من مطمئنم که مشکل تو حل میشه نیک...تو اصال هیچ وقت
دنبال درمان این مشکل بودی...؟قطعا نبودی...!حتی اگر درمان
نشه من باز هم کنارت میمونم چون خیلی خیلی خیلی دوستت
دارم.
نیک:دنبال درمانش نرفتم اما...
میون کالمش پریدم:
_امایی این وسط وجود نداره...ازدواج می کنیم و بعد باهم دیگه
دنبال درمان مشکلت میریم...حتی اگه هیچ راه حلی هم وجود
نداشته باشه برای من اصال مهم نیست... چون عشقی که من به
تو دارم ب ه خاطر یه بچه خراب نمیشه!...
دستشو قاب صورتم قرار داد و سرشو کمی جلو آورد.
آروم پچ زد:
_قول میدی که هرچی که شد کنارم بمونی... ؟929
دایان
با اخم گفتم:
_من تا پای مرگ رفتم و برگشتم نیک...یعنی واقعا هنوز به عالقه
من شک داری!...
توجهی به حرفم نکرد و با تحکم گفت:
_قول میدی...؟
لبخند زدم و گفتم:
_قول میدم!...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت913
هیچ چیز نمی تونه ذره ای از این عشق کم کنه...نیک که
متوجه نگاه خیره من روی خودش شد،از روی مبل بلند شد و به
سمت اتاق رفت.این حرکتش یعنی من هم دنبالش برم.
دایان
به تبعیت از نیک از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
وارد اتاق که شدم تند،بدون هیچ مقدمه ای پرسید:
_واقعا می خوای با من ازدواج کنی نوا...؟
پوزخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم:
_دیوونه شدی... ؟ بعد از این همه ماجرا هنوز عشق من بهت ثابت
نشده!...
نیک:ثابت شده اما مشکل من برای تو مهم نیست... ؟
با بیخیالی شونه ای باال انداختم و گفتم:
_چرا باید مهم باشه...؟
آشفته دستی میون موهاش کشید و غرید:
_لعنتی من عقیمم... عقیم...ما هیچ وقت بچه دار نمیشیم...این
مشکل از بچگی با من همراه بوده و هیچ درمانی نداره...!یکی از
دالیلی که من فرار کردم و اون آتش سوزیو صحنه سازی کردم
همین مشکل لعنتیم بود... نمی تونستم بهت حقیقت رو بگم...اما

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت912
هر چهار نفرمون کنار هم بودیم. ..
نفس عمیقی کشیدم و از ته دل خداروشکر کردم...
حاال دیگه همه چیز درست شده بود و نیک برای همیشه کنار
من بود...
دیگه کارلویی وجود نداشت که مانع رسیدن ما به هم بشه...
حاال فقط من بودم و نیک...
از روی مبل بلند شدم و به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم.
یک هفته ای میشد که از نیویورک برگشته بودیم و نیک هم
توی این ی ک هفته مهمون خونه ما بود.
همه چیز دیگه برای ازدواج ما آماده بودش...
همه چیز...
کارلو توسط نیروهای پلیس نیویورک کشته شده بود و دیگه نمی
تونست مانع ما باشه...
مامان و بابا هم راضی بودن و قرار بود که تا اخر این هفته مراسم
ازدواج برگزار بشه. ..
فقط این وسط یه مشکل وجود داشت...
مشکلی که نیک تو راه برگشت از نیویورک به من گفت.
برای من چندان اون مشکل مهم نبود چون هیچ چیزی ذره ای
از عالقه من به نیک کم نمی کرد .من عاشقش بودم و هستم و

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت911
_چیشد عزیزم...؟
چندین بار پی در پی نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_نمی تونم بدنم رو تکون بدم ...اون عوضی با من چیکار کرده ...؟
نیک:چیزی نیست عزیزم...فلجیت موقته...دکتر گفت تا حداکثر
دو روز دیگه به حالت عادیت برمی گردی.
با اندوه نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی همه چیز تموم شد نیک...؟دیگه کسی نیست که مانع
رسیدن ما به هم بشه... ؟
توی عمق چشمام زل زد و گفت:
_دیگه همه چیز تموم شد عزیزم...مانعی سره راه ما وجود
نداره!...
*
با
ورم نمیشد...
مثل یه خواب بود برام...
دوباره دوره هم جمع شده بودیم...
بدون هیچ ترسی!...
دایان
من...بابا ... مامان...
و از همه مهمتر نیک!...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت910
_نوا...عزیزم...خوبی...؟
فقط در جوابش تونستم سرمو تکون بدم.
روی صندلی کناره تختم نشست و با تردید دستمو میون
انگشتاش گرفت.
در سکوت به هم خیره شده بودیم و حتی کالمی حرف نمی
زدیم...
به شدت دلنتگ هم بودیم...
اینقدر توی این مدت سختی کشیده بودیم که این چند ثانیه
برامون مثل یه موهبت بود...
آب دهانم رو قورت دادم و آروم لب زدم:
دایان
_کارلو... چیشد...؟
انگشتاشو درون موهام فرو برد و درحالی که نوازشم می کرد
گفت:
_تموم شد عزیزم... همه چیز تموم شد... کارلو گرفتن!...
لبخند تلخی زدم.
واقعا خبر خوشحال کننده ای بود ...
خواستم دستمو تکون بدم که یادم افتاد نمی تونم!...
با انزجار چهرمو جمع کردم که نیک تند گفت:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت 909
_من...فلج... ش... دم... ؟
دایان
زن:موقته عزیزم...شانس آوردی زود رسوندنت بیمارستان،وگرنه
این فلجی که داری دائمی میشد و اونوقت دیگه نمیشد برات
کاری کرد.
کالفه گفتم:
_کی... منو...رسوند...بیمارستان...؟
زن:یه پسر جوون...خیلی هم نگرانته...از موقعی که آوردتت همش
منتظره تا بهوش بیای!...
_االن...اینجاست...؟میش...ه ...صداش...کنید...؟
زن سری تکون داد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
چند دقیقه بعد؛دره اتاق باز شد و قامت نیک میون چهارچوب
در نمایان شد...
رسما وا رفتم...
باورم نمیشد...
نیک بود...
آره خودش بود...
لبخند زنان به سمتم اومد و در حالی که نم اشک توی چشماش
خودنمایی می کرد گفت:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت908
یه زن درحالی که لباس فرم سفیدی به تن داشت،در حال وصل
کردن سرم به دستم بود.
لب های خشکمو تر کردم و با تموم توانم گفتم:
_م...ن... کج...ا ...م... ؟
زن تازه متوجه من شد و سرشو به سمتم چرخوند.
لبخند ملیحی زد و گفت:
_بهوش اومدی عزیزم...؟
مجدد سوالم رو پرسیدم:
_من...کج ...ام...؟
زن:بیمارستان!...
بیمارستان...؟
یعنی کارلو چه بالیی سرم آورده بود که مهمون بیمارستان شده
بودم...؟
اصال نیک کجا بود...؟
چه بالیی سرش اومده بود...؟
خواستم دست و پام رو تکون بدم و از روی تخت بلند بشم اما
نتونستم.
انگار فلج شده بودم!...
به سختی پرسیدم:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت907
از این فرصت استفاده کردم و محتوای دهانم رو توی صورتش
ریختم و با لحن حرص دراوری گفتم:
_از این که نقشه های تو حروم زاده رو خراب کردم خوشحالم
...حتی اگه اینجا منو بکشی هم با خوشحالی میمیرم..
عصبی اون یکی دستشو مشت کرد و خواست توی صورتم بکوبه
اما وسط راه پشیمون شد!...
پوزخندی زد و گفت:
_حاال که فکرشو می کنم قصد ندارم بکشمت...یه بالیی سرت
میارم که هر روز آرزوی مرگتو بکنی.
و بعد دستشو روی گردنم و شقیقه هام گذاشت و فشار خفیفی
آورد که نفهمیدم چیشد و بیهوش شدم!...
****
با احساس سوزش دستم،به سختی چشمامو باز کردم.
دایان
اما تار میدیدم...
چندین بار پشت سره هم پلک زدم تا کمی دیدم بهتر شد...
سعی کردم بدنمو تکون بدم اما نتونستم!...
وای خدا آخه من چم شده...؟
سرمو به سختی تکون دادم و به باالی سرم زل زدم.

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 21:48


#پارت 906
کارلو:بهتره تنها بیای نیکالوس... وگرنه نوای عزیزت تاوان پس
میده.
دایان
حتی اگر خودمم این وسط میمیردم عمرا اگه میزاشتم که نیک
به اینجا بیاد.
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و بلند داد زدم:
_نیک...اینجا برات تله گذاشتن...تله...نیا خواه...
با نوش جان کردن سیلی توسط محافظ کارلو جملم نیمه تموم
موند.
شدت ضربه اینقدر زیاد بود که سرم به سمت چپ خم شد و
صدای رگ به رگ شدن گردنم بلند شد...
و تازه این قسمت خوب ماجرا بود...
چون کارلو تماسو قطع کرد و مثل قاتال به سمتم اومد.
موهامو میون انگشتاش گرفت و محکم کشید که جیغ بلند شد.
سرشو نزدیک صورتم آورد و غرید :
_با این کارت گور خودتو کندی دختره ی هر جایی!...
نمی دونم چرا اون لحظه اصال ازش نترسیدم.
اینقدر داغ بودم که برام مهم نبود چه اتفاقی میوفته...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:49


#پارت905
به دستور کارلو،محافظش منو از روی زمین بلند کرد و رو به روی
سپ ر ماشین نشوند و دستام رو با طناب به سپر بست.
وقتی از بسته شدن دستام اطمینان پیدا کرد،گوشیشو از داخل
جیبش در آورد و مشغول شماره گرفتن شد.
گوشیشو به گوشش نزدیک کرد و بعد از مدت کوتاهی به اندازه
شاید چند ثانیه گفت:
_توی عمارت من بهت خوش می گذره نیکالوس...؟
با شنیدن اسمش دلم هری ریخت.
نمی دونم نیک چی بهش گفت که کارلو زد زیره خنده و بعد
آروم زمزم ه کرد:
_نوا پیش منه...صحیح و سالم...اگه می خوایش بیا پسش
بگیر...آدرس اینجا رو هم حتما تا االن از لوک )همون بادیگارد
کارلو که زخمی شده بود( گرفتی .
خدای من!...
کارلو داشت نیکالوس رو می کشوند به این بیابون هولناک...
نباید می زاشتم...
باید یه جوری با خبرش می کردم که اینجا براش تله
گذاشتن...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 904
آخه وسط این بیابون چیکار می کردیم...؟
ترسیده نگاهی به کارلو که داشت سیگار می کشید انداختم و با
صدای خ شداری پرسیدم:
_برای چی منو آوردید اینجا... ؟
پوزخندی زد و گفت:
_اینجا قراره خوابگاه ابدی تو و نیکالوس بشه.
دایان
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و فقط وحشت زده نگاهش
کردم.
حاضر بودم خودم بمیرم اما نیک زنده بمونه...
حاال دیگه دعا نمی کردم که نیک بیاد و منو نجات بده...
از صمیم قلبم می خواستم که پیدام نکنه و دنبالم نگرده تا زنده
بمونه.
کارلو آدم خیلی خیلی بی رحمی بود.
قطعا اگر نیک برای نجات من سر می رسید حتی لحظه ای
امونش نمیداد.
با این فکرا اشک توی چشمام حلقه بست.
خداکنه اتفاق بدی نیوفته. ..
خداکنه نیک آسیبی نبینه...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 903
_به نفعته که تکون نخوری و روی عصابم نری.
فقط با ترس آب دهانم رو قورت دادم و چیزی نگفتم.
حقیقتا خیلی ازش می ترسیدم!...
همون طور بی حرکت توی جام موندم تا یه فرصت مناسب پیش
بیاد و بتونم خودم رو از شر اون طنابا رها کنم.
نمی دونم چه مدت گذشت که باالخره ماشین از حرکت ایستاد.
کارلو و محافظش هم زمان از ماشین پیاده شدند و محافظ به
سمت من اومد.
دره ماشینو باز کرد و طناب های دوره پام پیچیده شده رو با
چاقو برید.
به سمتم خیر برداشت و خشن از ماشین بیرونم آورد و به سمت
جلو هلم داد.
نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی دو زانوم افتادم.
توی دلم فوشی نثار کارلو و افراد حیوون صفتش فرستادم...
سرمو باال آوردم.
حاال تازه می تونستم اطرافم رو ببینم و بفهمم کجام!...
درحین ناباوری توی یه بیابون بودیم. .
بیابونی که تا چشم کار می کرد فقط خاک بود و خاک بود و بوته
های خاردار...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 902
با دست و پای بسته شده ع قب ماشین افتاده بودم و نمی تونستم
حتی کوچک ترین تکونی بخورم.
چسب روی دهنم مانع از این میشد که حرف بزنم.
این وضعیت داشت واقعا من رو می ترسوند...
کارلو و یکی از محافظاش جلو نشسته بودند و حتی کلمه ای
باهم حرف نمی زدند تا بفهمم که کجا دارن میرن.
سعی کردم بلند بشم اما نتونستم.
پاهامو جوری بسته بودند که نمی تونستم توی جام بشینم.
فقط ته دلم خدا خدا می کردم که نیک بیاد و از دست این
عوضی نجاتم بده.
کمی تقال کردم تا بلکی بتونم یه تکونی به خودم بدم و پاهامو
آزاد کنم.
کم کم داشتم موفق میشدم که ناگهان کارلو عصبی به سمتم
چرخید و ترسناک نگاهم کرد.
نفس عمیقی کشید و کالفه رو کرد سمت اون محافظش و گفت:
_چرا این دختره رو بیهوش نکردی...؟
محافظ:آقا همچین دستوری ندادید که!...
دایان
عصبی بازدمشو بیرون فرستاد و دوباره رو کرد سمت من و گفت:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 901
فقط دوتا شون زنده بودن که بین اون دونفر یکی شون زخمی
بودش.
به سمت شون قدم برداشتم و باال سرشون ایستادم.
عصبی داد زدم:
_رئیس تون کجاست ...؟
دایان
دوتاشون نیم نگاهی به هم انداختن و چیزی نگفتن.
کالفه اسلحم رو به سمت شون گرفتم و داد زدم:
_حرف نزنید به بدترین شکل ممکن خالص تون می
کنم... نمیزارم مرگ راحتی مثل بقیه اون حروم زاده ها داشته
باشید.
اونی که زخمی شده بود به چهره عصبیم زل زد.
جدیت رو که از توی چشمام خوند لب های خشکشو تر کرد و
گفت:
_اگه بگم کارلو کجاست منو می رسونید بیمارستان...؟
فقط سرمو به معنای آره تکون دادم.
***
“نوا“