لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

@romanonline


وَالقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ
سوگند به آنچه می‌نویسند🌱

پارت اول لَئیم و لُعبت👇
https://t.me/Romanonline/3429
پارت اول ماه در عقدِ ارباب👇
https://t.me/Romanonline/2356

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

21 Oct, 13:33


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_187

به چشمام نگاه می‌کرد، لباش و حرکت داد، ولی چیزی از مابین اشون خارج نشد!

خاله گریه کنان ظرف سوپ دست نخورده رو توی سینی گذاشت و نا امید از همه چیز گفت:
- خواهرم داره از دست میره...دیگه لب به غذاهم نمیزنه از صبح هیچی نخورده...دکتر گفت باید هرچه زودتر بستری اش کنیم.

فقط به مامان خیره بودم و چیزی نمی‌گفتم...
خاله یک روز کنارمون موند قرار بود فردا صبح مامان ببریم بیمارستان و بستری اش کنیم...

احساس می‌کردم روز به روز حالش داره بدتر می‌شه و این فاجعه ای دردناک بود که نمی‌تونست داروهاشو هم کامل بخوره...

من داشتم توی درد و فلاکت دست و پا می‌زدم و زُلفا از طرفی فاز افسردگی برداشته بود...
حرف نمی‌زد، بیشتر زمانی که از سر می‌گذروند و تو فکر بود و حتی دیگه به آوان هم اهمیت نمی‌داد!

خاله بعد از ظهر همه چی و بهم سپرد و رفت پیش آقاجون...
در حیاط و بستم و به خونه برگشتم. کنار مامان نشستم و پشت ام و به دیوار تکیه دادم.

نگاهم و قفل قاب عکس بزرگ بابا رو دیوار رو به رویی کردم...
دلم انگار با هرنگاه هزار بار می‌مرد و زنده می‌شد...

یه حس وحشتناک توی وجودم حبس شده بود که هربار با یادآوری نبود بابا من و از پا در می‌آورد...

اینکه رشید داشت راست راست می‌گشت بی اینکه کک اش بگزه و ما هربار داشتیم درد و غمِ یه اتفاق ناگوار و متحمل می‌شدیم خشمگین ام می‌کرد و میل ام و به زندگی تو دنیایی که هیچ چیزش قاعده و قانون نداشت از دست میدادم...


•○●○•

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

21 Oct, 13:33


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_186

وارد خونه شدیم.
خاله دل نگران و آشفته بالای سر مامان بود به سرش دستمال خیس می‌ذاشت و مدام فین فین می‌کرد و اشک هاش و پاک می‌کرد!

سوئیچ ماشین دایی رو روی میز تلفن پرتاب کردم و گفتم:
- چشه خاله؟! چی شده؟؟؟

- پیش پای شما دکتر اینجا بود. نیکی سرما خورده. دکتر ميگه تحمل تب و لرز و نداره ممکنه تشنج کنه باید خیلی حواسمون جمع باشه...

نگاه گریون اش و بهم داد و گلایه کرد:
- تو اصلا حواست به مادرت هست یَلان؟؟؟...نمی‌بینی چقد ضعیف شده...از صبح یه کلمه هم نتونسته به زبون بیاره...لال شده زبون حرف زدنم از دست داده...

روی پاش کوبید و با صدای بلند گریه کرد:
- آخ میعاد...میعاد کجایی که ببینی عزیزدوردونه ات بعد رفتن ات آب شد! کجایی که ببینی چه مصیبتی سرمون اومده...

بغض توی گلوم نشست، زُلفا گریه می‌کرد و پیدا بود اونم کم درد و غصه نداره...
بهش اشاره کردم آوان و ببره تو اتاق، به سمت مامان رفتم. دست اش و بوسیدم و گونه اش و نوازش کردم:
- مامان؟!

چشمای بی جون اش و به سختی باز کرد و نگاه کردم. قده صدسال پیر و شکسته شده بود، به طوری که هیجوره نمیتونستم حال و روز الانش و با یکسال پیش مقایسه کنم و این ته درد و فلاکت بود...

- حرف بزن! بگو کجات درد میکنه...صدام و میشنوی؟

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

19 Oct, 07:07


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_185

توماج بهش زل زده بود، مدام براندازش می‌کرد...
ناخودآگاه نگاه به سمت من کشید و انگار ترسید...
تو ماشین نشست، درو بست و بهم خیره شد.

خشم درونم توی چهره ام نمایان شده بود و دندام برهم می‌فشردم.
هروقت این مرتیکه و تخم و ترکه اش و میدیدم همین حس عذاب دهنده ی خشم و میتونستم تو خودم احساس کنم.

آوان گفت:
- زُلفا چرا نمیاد؟

درحالی که به اونا خیره بودم آروم گفتم؛
- میاد آبجی.

زُلفا برگشت، با صورتی اشکی و ترسیده به سمت ام گام برداشت! رشید نگاه های کشیده و پایانی اش به من کرد و تو ماشین اش نشست و از کنارم گذر کردند.

پیاده شدم، نگاه نگرانم روی صورت زُلفا بود و اون مدام سعی می‌کرد اشک هاش و پاک کنم!...

- چی شد؟! چی بهت گفت؟

دره ماشین و باز کرد، آوان و پیاده کرد و گفت:
- هیچی! بریم تو...

- یعنی چی هیچی؟!!! میگم چی بهت گفته که بهم ریختی...

نگاهم کرد، طولانی و با بغض و اشک!
بعد آروم گفت:
- شاید برم پیش دایی ام...رشید از طریق بابام پیداش کرده.

حرف می‌زد، اما دروغ بود...
شک ندارم دروغ بود...

غم و درماندگی توی چشم هاش چیزه دیگه ای رو می‌گفت!
اصرار نکردم و بروز ندادم حسی که از نگاه اش گرفته بودم رو...


•○●○•

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

19 Oct, 07:07


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_184

- یَلان با من دشمنی نکن...هرکی دشمنی کرده آخر عاقبت اش و جوری رقم زدم که به دست و پام بیوفته و به غلط کردم.

خم شدم و لب زدم:
- خیلی دلم می‌خواد ببینم قراره چه غلطی بکنی...خیلی!

- راهکار زیاده...یه جایی و میسوزونم ، دود و از یه جایی بلند میکنم که به عقل جن ام نرسه...

به چشماش چشم دوختم. تک خنده تمسخرآمیز زدم و گفتم:
- برو رده کارت...دیگه ام این دوروبرا آفتابی نشو.

نگاه به ماشین کرد و فریاد زد:
- زُلفا؟؟؟

برگشتم که عکس العمل زُلفا رو ببینم.
فکر می‌کردم حرف گوش می‌کنه و از بودن من و امنیت اش اطمینان داره. اما نه...

ترسید، پیاده شد و آوان و جای خودش نشوند...
نگاهش از رشید به سمت توماج کشیده شد و من به سختی خودم و کنترل کردم!

زُلفا کنارم ایساد. انگشت هاش و توهم قفل کرد و مردد و با ترس نگاهی به من کردو بعد رشید:
- چی شده؟!

رشید گفت:
- به آقا یَلان بگو تشریف ببره ایشون و کاری ندارم.

از اینکه باعث شده بود مزاحم بنظر برسم رگ های گردن ام از عصبانیت ورم کرده بود.
نگاه زُلفارو که دیدم. شاید از سر لج اینکه به حرف ام گوش نداده بود و کاره خودش و کرده بود سریع به سمت ماشین گام برداشتم تا تنها بمونه، تنبیه شه و بفهمه که پشت اش و برای چند دقیقه خالی کردم...

توی ماشین نشستم.
رشید و اون باهم حرف می‌زدند سعی می‌کردم لب خوانی کنم، حیف که پشت زُلفا به من بود و نمیدیدم صورت اش رو...

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

19 Oct, 07:06


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:43


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_183

درو باز کردم، پیاده شدم و به سمت رشید گام برداشتم.
دست داد و سلام کرد، و در نهایت گفت:
- کارت معافیت سربازیت و دادم دسته خاله ات.

نگاه اخموم و به سمت خاله کشیدم و اشاره کردم بره داخل...
رفت و درو نیمه باز گذاشت. دستام و به کمر گرفتم و گفتم:
- امر دیگه ای باشه؟

نگاهی به ماشین پشت سرم کردو گفت:
- با زُلفا کار دارم.

- زُلفا با شما کاری نداره.

نگاه از پشت سرم گرفت و به چشمام داد، بعد از مکثی پوزخندی زدو گفت:
- گفتم ببرش خونه ات چون جا مکان نداشت...صاحب اش شدی؟

- تو فکر کن آره...

دیگه حرفی برای گفتن نداشت دستی به ریش هاش کشید.
برگشت و ماشین گشت و نگاه کرد. تازه متوجه پسرش شدم!

خشم درونم شعله کشید. حس خوبی به نزدیکی اون یابو و زُلفا نداشتم!
پیاده شد و با حرکت سر سلام کرد. بی سلام نگاه گرفتم و به بابای الدنگ اش دادم:
- میتونید برید.

اخم کرد و کم کم داشت خودِ واقعی اش و نشون می‌داد:
- کارت به جایی رسیده که داری دستور میدی؟

- من هرکاری که دلم بخواد انجام میدم! هرکاری که در شأن تو باشه...
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:42


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_182

بعد از پرسیدنش هم اصرار می‌کردم به موندنش...
هه!
مسخره بود.

کمی گذشت تا اینکه خودش به حرف اومد:
- تو چند سالته؟!

نیم نگاهی به چهره ی سوالی اش کردم و گفتم:
- تو فک کن نوزده. واسه چی؟

- هیچی!...سوسن خانوم یه جوری راجع به آستین بالا زدن و زن گرفتن حرف میزد گفتم شاید من اشتباه می‌کنم سن ات بالاست.

- به من می‌خوره سنم بالا باشه؟

نگاهی به چشمام کرد و گفت:
- آره..میخوره.

- دست شما درد نکنه.

لبخندی گوشه ی لب اش جا خوش کرد و گفت:
- سر شما درد نکنه.

آروم منحنی لب ام حرکت کرد و لبخند زدم...
بعد از مدت ها، یک لبخند واقعی!

وارد خیابون شدیم، از دور چشمم به ماشین گشت افتاد. لبخندم تبدیل به وحشت و نگرانی شدو ابروهام و تو هم قفل کردم.
پا روی پدال گاز گذاشتم در کسری از ثانیه جلوی درب خونه متوقف شدم.

خاله تو چهارچوب در بود و با رشید صحبت کرد!
چادر گلدارش و به دندون گرفت و ماشین و نگاه کرد...

رشید که متوجه نگاه های خاله شده بود برگشت.
خطاب به زُلفا گفتم:
- بمون تو ماشین. پیاده نشو.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:42


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_181

زُلفا مدام نگاهش بین ما الیاس می‌چرخید و پیدا بود از قضیه بو برده!
شاید هم کنجکاو بود ببینه موضوع چیه...

صدای تلفن که بلند شد، زُلفا رفت و جوابگو شد.
بعد گفت که  خاله گفته برگردیم خونه پیش مامان که بتونه بیاد و ناهارِ آقاجون و بده.

آوان و بغل گرفتم، در حیاط و باز کردم که دیدم سوسن با قابلمه غذای توی دست اش سلامی گفت و وارد شد.

نگاهی به سرتاپای زُلفا کرد و بعد به من!

- این دختر خانوم کیه یَلان؟...

- غریبه نیست.

- نکنه خودت واسه خودت آستین بالا زدی!

زُلفا شوکه من و نگاه کرد و بعد به اون گفت:
- بزودی رفع زحمت میکنم. پدرم رفیقِ عمو میعادِ...یه گرفتاری برام پیش اومده بود که مجبور شدم چند وقتی توی این شهر بمونم...البته به لطف یَلان...

سوسن در جواب با کنایه گفت:
- ها! پس به لطف یَلان...

برای در رفتن از زیر نگاه های عجیب و غریب و حال بهم زنش به بیرون اشاره کردم و خودم پشت سر زُلفا خارج شدم.

تو مسیر بودیم.
دست به موهای آوان می‌کشید و به مسیر خیره شده بود!
نمیدونستم جچوری باید سکوت و بشکنم و چی بگم.
انگار سوالی از اون نداشتم جز اینکه بگم به دایی ات زنگ زدی!

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:42


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_180

لب ام باز شد که بگم دلم می‌خواد تا ابد دورو و برم پرسه بزنی و حضورت و احساس کنم...
بگم بودنت بزرگترین دلخوشی این روزهای یَلان شده که خجالت امونم و برید لب هام روی هم قرار گرفتند و نتونستم حرف دلم و به زبون بیارم...

کمی اشک تو چشماش نشست، کفش هاش و درآورد و به داخل رفت.

انگار سنگی توی گلوم خودنمایی کرد...
قدم برداشتم، کفش هام درآوردم، نگاهم پی کفش های مشکی کف صاف اش رفت، خم شدم، یک لنگه کفشی که روی پله ی پایینی بود و برداشتم و کنار اون یکی گذاشتم و جفت شدند...

صداش از داخل به گوش می‌رسید:
- اسمم زُلفاست آقاجون.

- چی؟! زُلفا؟

الیاس با خنده گفت:
- زلف، مو...یه همچین چیزی...

زُلفا اخمی کرد و برای الیاس چشم غره ای اومد:
- بهم مرواریدم می‌گن.

آقاجون گفت:
- مروارید قشنگه دخترم.

الیاس نگاه بین آقاجون و زُلفا میچرخوند و ریز ریز می‌خندید. آوان خودش و به کول الیاس آویزون کرده بود و دستاش دور گردن اش حلقه شده بودند.

با چند وجب فاصله نشستم، یک استکان چای از سینی جدا کردم و جلوی زُلفا گذاشتم.

- ممنون. خونه خوردم...

بوس های پر صدای الیاس از آوان سرم و برگردوند.
روی زانوش نشسته بود و موهای طلایی اش و تیکه تیکه می‌بافت.

خواستم بهش بتوپم که آقاجون مچ ام و محکم گرفت، پلک روی هم انداخت و آروم گفت:
- ولش کن.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:41


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

13 Oct, 10:04


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_179

نفس ام و با حسرت فوت کردم و گفتم:
- والا آقاجون زندگی من انقد سیاهِ که شب اش هزار برابر از شبِ یلدا بلند تره. دل نگرانم، دلم آشوبِ همه چی یهویی از این رو به اون رو شده...کسایی که جونم بودن دونه دونه جلوی چشمام پر پر شدن...می‌ترسم، می‌ترسم یه روزی چشم باز کنم ببینم تک و تنها آواره ی این دنیا شدم...

حرفی برای گفتن نداشت، با نگاهی پر از غم به چهارچوب درب هال خیره شده بود.
کسی درب حیاط و زد، قبل اینکه الیاس بلند شه خودم رفتم و باز کردم.

زُلفا بود، دست آوان تو دست اش!
با اون چادر گلدار که دور خودش پیچیده بود عجیب دیدنی بود برام...

- سلام!

مبهوت کنار رفتم و به داخل اشاره کردم. آوان دوید و رفت پیش آقاجون.
درو بستم و گفتم:
- با چادر اومدی!

نگاهی به خودش کردو گفت:
- آخه لباسم مناسب بیرون اومدن نبود گفتم یه چادر بپیچم بیام دیگه...

سرتا پاش و نگاه کردم.
- مامان تنهاست؟

- نه ناهید خانوم ناهار آورد موند خونه، آوان بهونه ی آقاجونش و گرفت گفتم بیام بیرون یه حال و هواییم عوض کنم.

نگاه گرفت که به سمت در بره...
بی اختیار محض اینکه مطمئن بشم هنوزم کنارمونه پرسیدم:
- به دایی ات زنگ زدی؟

سرجاش موند. آروم برگشت به سمت ام...
مثل اینکه بد برداشت کرد، اینو از خجالت تو چشماش فهمیدم...

- زنگ می‌زنم بیاد، میدونم دیگه زیادی سربارتونم.
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

13 Oct, 10:04


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_178

نگاه ام کرد، کمی ذهن اش درگیر شد و گفت؛
- یعنی چی ، چی؟!

- نمی‌شه که یه دختر غریبه تو خونه اتون زندگی کنه.

کمی دست دست کردو گفت:
- اونم... اونم مثل آوان، خواهرم.

انگار تردید داشت برای زدن اون حرف...
انگار که پشیمون شد از گفته اش!
اینو از اخمی فهمیدم که بلافاصله مابین ابروهاش جا خوش کرد.
کشش ندادم و در ظاهر باور کردم حرف هاشو...


#یَلان

الیاس چای ریخت و سینی و بین من و آقاجون و خودش گذاشت.
خونه سوت و کور بود و صدای قناری که تو قفس آویزون به ایوان بود جزئی از سکوت شده بود.

اون پاهای آقاجون و ماساژ میداد و من به دیوار تکیه داده بودم و زانوی غمم بغل ام بود...

- خدایی تو گرفتاری ها دم از نبودنش میزنیم همون خداییه که لحظه های خوش زندگی و ساخته و نشسته نگاه کرده...خدا همون خداست...باید توکل کرد...یَلان؟

از فکر بیرون اومدم و نگاه اش کردم:
- جانم حاجی؟

- غصه نخور پسرم. درست میشه همه چی. هیچ کجای دنیا همیشه شب نبوده که حالا باشه.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

13 Oct, 10:03


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

12 Oct, 16:24


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_177

تک خندی زدو گفت:
- چه عجب!...

با خنده گفتم:
- دست از تیکه انداختن نمیخوای برداری نه؟

آروم خندید و دوتا نفس عمیق کشید؛
- آفرین خوشم اومد...باریکلا.

آغوشش و برادرانه به روم باز کرد، هم و بغل گرفتیم.
خودش و جدا کرد و به شونه ام ضربه زد، به شوخی گفت:
- خیلی خب آقا الیاس، حساب و کتاب و دفتر دستک، دست خودتو می‌بوسه...

- کارمم داره جفت و جور میشه امروز فرداست که برم و خودت بمونی و حجره ی درندشت حاج بابا...

- بسلامتی. تو برو به کارت برس، حساب و کتاب اینجام واسه خودم...فقط یکی باید باشه از مامان مراقبت کنه.

سکوت کردم و بعد گفتم:
- زُلفا هست دیگه...مامانم گاه گداری میره سر می‌زنه.

- زُلفا کم سن و ساله، آشپزیم بلد نیست...خودش کم فکر و بدبختی داره به جای اینکه زیر پرو بالش و بگیرم بردم اش خونه یا داره به مامان میرسه یا با آوان سرو کله میزنه...خجالت می‌کشم بیشتر از این بهش زحمت بدم...

- اون که جایی و نداره بره. خونه ی شما هم جاش امنِ هم خیالش راحت.

- امروز فرداست زنگ بزنه به دایی اش.

- نمیزنه، اگه میخواست بزنه تاحالا می‌زد.

به سمت میز بابا رفتم، سوالی ذهنم و درگیر کرد.
- میگم...اگه بخواد بمونه پیشتون، برای هميشه چی؟
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

12 Oct, 16:24


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_176

لبخندی گوشه ی لب ام نشست. آروم گفتم:

- قراره همکار شیم آقا رشید. من که با شما دشمنی ندارم‌. اون قضیه هم تموم شده رفته پی کارش، حالا مگه فرقیم می‌کنه دلیل مرگ بابام و عمو میعاد چی بوده؟ دلیل مرگشون که زنده اشون نمیکنه میکنه؟

لبخندی خبیثانه تحویل ام داد و به شونه ام ضربه زد:
- باریکلا...این درسته. کارت آماده است الیاس خان. به یَلان هم بگو کارت معافی اش اومده یه سر بیاد بگیره.

دست روی چشمم گذاشتم:
- چشم. شما تشریف ببرید.

با نگاهی مرموز و شاید تو فکر به آرومی از کنارم رد شد.
گوشی ام و از جیب بیرون کشیدم و شماره ی یلان و گرفتم‌.

- الو؟

- میای حجره؟

شوکه گفت:
- حجره؟!...اومدم اومدم...

قطع کرد.
اطراف و نگاه کردم و وارد حجره شدم...
همه چیز بهم ریخته بود و حدس میزدم کاره مأمورا باشه...

صندلی بابا!
قلب ام درد می‌کرد‌. دیدن اش بغض و مهمون گلوم کرد...
هربار یادش میوفتادم، هربار احساس می‌کردم نبودن اش رو ، اشک ام در میومد.
برعکس یَلان که حتی یک قطره اشک نریخت، نه برای عمو و بابا، نه برای مامان بزرگ!

کاش منم مثل اون سرسخت بودم...
صدای نفس نفس زدنش از پشت سرم به گوش ام رسید و برگشتم.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

12 Oct, 16:23


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

11 Oct, 05:37


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_175

- نمیخوام یادت بره...فقط می‌خوام بگم که بدونی می‌فهمم حالتو...

سکوت کردو جوری خیره شد که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و حس کردم کلمات رو حال اون هیچ تأثیری ندارن...

با سوالی بحث و عوض کرد:
- به دایی ات زنگ زدی؟

نگاه اش کردم و نُچی گفتم...

- خوب کاری کردی، اینجا که جا هست واسه موندنت، لازم نیست بری شهرستان.

- نه، مزاحم زندگی شماها نمی‌شم.

- بگیر بخواب تا دوباره عصبی نشدم یه چی بهت بگم دو برابرش و تحویل ام بدیا.

آروم خندیدم و گفتم:
- مثلا میخوای بگی زبون درازم؟

با خنده گفت:
- نیستی؟

بهش زل زدم...
گاهی نمی‌شد به چشماش خیره نشد، و این بدترین قسمت ماجرا بود که ظاهرش عجیب دل چسب و دلگرم کننده بنظر می‌رسید.
گوشه ی پتورو گرفتم و رو سرم کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم.

••••

#الیاس

رشید پلمپ و با حرص و جوش پاره کرد و کلید و تو قفل حجره انداخت. درو هل داد و با خشم برگشت و نگاهم کرد:
- دیگه تا ابد دهنت باید بسته بمونه آقا الیاس...در غیر این صورت نه تنها حجره بلکه خودت و کسایی که از این قضیه بو بردن و یه جوری نابود می‌کنم که کسی اسمتونم نتونه به زبون بیاره...
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

11 Oct, 05:37


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_174

- بابام راست می‌گفت،  من هروقت عصبی می‌شم نمیفهمم چی میگم و چیکار می‌کنم. اگه چیزی گفتم به دل نگیر، خودت که حال و روزم و داری می‌بینی.

آروم چشمام و باز کردم...
انگار که با چند کلمه حالم از این رو به اون رو شد و شست هرچی دلخوری و بغض بود رو...

آوان با اینکه خوابالود بود از آغوش ام خودش و جدا کرد و رفت تو بغل داداشش...
بوش می‌کشید و اونجا آروم گرفت:
- بابایی...

یَلان دست پهن اش و میون دو کتف کوچولوی خواهرش کشید، به سرش بوسه زد و گفت:
- جانِ بابا؟

بغض کردم و نفهمیدم چجوری ترکید.

آروم پچ زدم:
- خوابِ باباش و می‌بینه...خیلی دلتنگشه...

نفس اش و به آرومی فوت کرد و پچ زد:
- پیرهن اش و هرشب می‌پوشم که بلکم بتونه بخوابه...از وقتی تو اومدی کمتر بهونه اش و می‌گیره.

انگشت ام و روی گل تشک کشیدم.
نگاه بالا بردم و کادر صورت اش و دید زدم...

نگاهم می‌کرد و دریای چشم هاشپر بود از آشوب!
آروم گفتم:
- دلت واسه مامان بزرگت تنگ می‌شه میدونم...قرار نیست دیگه هيچوقت ببینی اش‌. میدونم چقد دوسش داشتی...

- داری همه ی زورت و می‌زنی که یادم بره؟

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

11 Oct, 05:36


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

08 Oct, 13:07


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_173

- چرا مامان جدا می‌خوابه؟...بابا رفته دیگه شبا کنارم نیست برام قصه بگه...مامانم ازم جدا شده...

حرف هاش با اون لحن دلگیر و بچگانه دلم و خون کرد. احساس کردم اون دقیقا خوده منه با همون بار سنگین غم، فقط بچه تر و کمی بیخیال تر...

دست به موهاش کشیدم و گفتم:
- مامان یکم مریضه حالش خوب می‌شه دوباره میاد کنارت خوشگلم.

- بابام چی؟!...من دیگه توپ نمی‌خوام...من فقط می‌خوام خودش برگرده پیشم...

اشک ام دراومد و فین فین کنان به خودم فشارش دادم:
- قربونت برم. بخواب...

صدای باز شدن در اومد!
نگاهی کردم تا دیدم یَلان اشک هام و تند تند پاک کردم...
سرم و رو بالش گذاشتم، رفت دره کمد و باز کرد یه پیرهن چهارخونه برداشت، پیرهن خودش و درآورد وقتی چشمم به بالا تنه عریانش افتاد سریع چشمام و بستم و خودم و به خواب زدم.

دستم و بالای بالش آوان کشیدم و سرم و روی بازوم جا به جا کردم.
احساس می‌کردم اونوره آوان دراز کشید!
عطرش، گرماش...
حضورش...

حضور یک مرد و احساس می‌کردم و شک نداشتم حس ام بهم دروغ نمی‌گفت.
چیزی روی انگشت های دست ام لغزید!!!

وقتی فهمیدم داره نوازش ام می‌کنه، دلهره عجیبی گریبانگیرم شد.

- زُلفا خانوم؟!...زُلفا؟

اسمم و صدا زد و انگار که دلم به گریه افتاد!
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️