نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_187
به چشمام نگاه میکرد، لباش و حرکت داد، ولی چیزی از مابین اشون خارج نشد!
خاله گریه کنان ظرف سوپ دست نخورده رو توی سینی گذاشت و نا امید از همه چیز گفت:
- خواهرم داره از دست میره...دیگه لب به غذاهم نمیزنه از صبح هیچی نخورده...دکتر گفت باید هرچه زودتر بستری اش کنیم.
فقط به مامان خیره بودم و چیزی نمیگفتم...
خاله یک روز کنارمون موند قرار بود فردا صبح مامان ببریم بیمارستان و بستری اش کنیم...
احساس میکردم روز به روز حالش داره بدتر میشه و این فاجعه ای دردناک بود که نمیتونست داروهاشو هم کامل بخوره...
من داشتم توی درد و فلاکت دست و پا میزدم و زُلفا از طرفی فاز افسردگی برداشته بود...
حرف نمیزد، بیشتر زمانی که از سر میگذروند و تو فکر بود و حتی دیگه به آوان هم اهمیت نمیداد!
خاله بعد از ظهر همه چی و بهم سپرد و رفت پیش آقاجون...
در حیاط و بستم و به خونه برگشتم. کنار مامان نشستم و پشت ام و به دیوار تکیه دادم.
نگاهم و قفل قاب عکس بزرگ بابا رو دیوار رو به رویی کردم...
دلم انگار با هرنگاه هزار بار میمرد و زنده میشد...
یه حس وحشتناک توی وجودم حبس شده بود که هربار با یادآوری نبود بابا من و از پا در میآورد...
اینکه رشید داشت راست راست میگشت بی اینکه کک اش بگزه و ما هربار داشتیم درد و غمِ یه اتفاق ناگوار و متحمل میشدیم خشمگین ام میکرد و میل ام و به زندگی تو دنیایی که هیچ چیزش قاعده و قانون نداشت از دست میدادم...
•○●○•