رادیو شب

@radiio_shab


-به خدا و خودت اطمینان کن
لینک ناشناس :
https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTIzNzQyMzY2

رادیو شب

22 Oct, 22:17


زیبایی ماه به خورشید وابسته است که همیشه پشت ماه بوده
با اینکه همه ماه رو دوست دارند و ازش عکس میگیرند .
و ساعت ها نگاهش میکنند

یسری آدما مثل خورشید میمونن
پشتتن
و تورو زیبا میکنن
بهت معنی میدن
و تورو دوباره زنده میکنن

قدرشونو بدون!
شببخیر

رادیو شب

19 Oct, 10:36


+دیوونه رفت
-کجا رفت؟
+رفت ،گفت بهش هرگز نخواهم گفت…
-چیو ؟
+فکر کنم هرچی باشه یه ربطی به این اهنگ داره.
@radiio_shab

رادیو شب

18 Oct, 22:13


تو بیرحمانه دلخواهی. می فهمی؟ نمی فهمی. نمی فهمی چون هرگز کسی را چنین نخواسته ای که من خواسته امت. تو بیرحمانه زیبایی، حتی وقتی که هیچ کاری نمی کنی وفقط نگاهم می کنی ولبخند می زنی. یا حتی لبخند هم نمیزنی. تو بیرحمانه زیبایی، در تمام عکسهات. در تمام بودن هات، در تمام نبودن هات. در تمام شوق های من، در تمام سکوتهای تو. تو بیرحمانه زیبایی، وقتی نیستی و من می نشینم در فیملهای قدیمی دنبال کسی می گردم که شبیه تو باشد. تو، بیرحمانه زیبایی. وقتی به این فکر میکنم که کاش زودتر دیده بودمت یا دیرتر، جای دیگری از زندگیم، و ساعت و تقویم مرا مسخره می کنند و با صدای بلند میخندند.
تو بیرحمانه زیبایی، بی که بدانی در هر لبخند کجت چه تازیانه هاست به تنم، به تن لاغر و لالم که نه جانِ داشتن تو را دارد و نه طاقت نداشتنت را. حالا بخند، کمی دلبری کن، با غریبه ای حرف بزن و از او تعریف کن، و حق بده که دیگران هم این بی رحمانه زیباییت را میبینند و بهت ابراز علاقه میکنند اما مرا به یادت بیار بعد که تمام شدم، لبخند بزن و به اولین رهگذر بگو دیوانه رفت، دیوانه برای همیشه رفت...

#پارسا_امینی

رادیو شب

17 Oct, 17:00


پادکست پاییز فراموشی ها


«بعضی ادما یکی رو دارن که فراموشش کردن، ولی فراموشش نکردن.»

امیدوارم خوشتون بیاد
@radiio_shab

رادیو شب

17 Oct, 16:48


«پاییز فراموشی ها»
نویسنده و گوینده :‌پارسا امینی
#پادکست
@radiio_shab

رادیو شب

12 Oct, 21:22


(با اینکه اسمش نفس نبود دوست داشت نفس صداش کنم…
خلاصه رفت و کار ما افتاد به کپسول اکسیژن.)

این قصه رو برای همه پرستارا تعریف کرده
امیدواره یه روز نفسش برگرده و دوباره مثل قدیم فوتبال بازی کنه ..
امید داره دوباره صداش میکنه، نفسم!
و این اسم…
حالا برای همین بود که امید هم گرفتار دختری شد که نفس نبود،
نفس شد
و چه روزگار عجیبیست
ادم ها می آیند نفس میشوند و نفس را میگیرند.

۴۰ سالشم‌ نشده
اما دچار سرطان ریه شده ولی بازم یواشکی سیگار میکشه ..

بهش میگم سیگار برات ضرر داره اینو که میدونی؟
میگه تو این دنیا چی مفید بوده؟

از این جملش دردم میگیره بعد خندم میگیره میگم
هیچی
تختت دیگه غم نداره که؟

میگه مگه میشه تخت های بیمارستان، غم نداشته باشن؟
ولی نفسم میاد …
اینو میدونم .

بهش میگم نفست میاد و با لبخند از بیمارستان و تختای غمدارش خداحافظی میکنی ولی مارو یادت نره ها…
گفت تو شدی مثل برادرم همونی که هرشب فردا میاد مطمئنم


فردا صبح قبل از تموم شدن شیفتم رفتم بهش سر بزنم دیدم خوابه
بعد ظهر یکی از پرستارا زنگ زد گفت نفس رفت
غم از تخت های غمدار رفت ولی به دل ما نشست

امید رفت
دست نوشته هاش موند با یه فلش
که توش صدای خندس
خنده های نفس
با یه فیلم که نفس برای امید فرستاده از توی فرودگاه توی فلش بود.

تو این مدت هیشکی بهش سر نزد ، حتی کسی بهش زنگم نزد.

همه ما بعضی موقع ها از زندگی در این کشور غمدار خسته میشویم و به فکر مهمانی همسایه فرو میرویم ..
و با حسرت نگاهشان میکنیم

لعنت به این جبر جغرافیا…
من یه پرستارم که تو دوره کرونا با جونم بازی کردم و وایسادم تو خط مقدم جنگ

همه ما وایسادیم

نمیخوایم بهمون پست و مقام بدید
نمیخوابم برای بچه هامون سهمیه قائل بشید .

فقط میخوایم حقمون رو بهمون بدید.
چیزی که انگار غیر ممکن تر از هر چیز دیگس
مثل نفس برای امید
مثل نور برای ایران
مثل حال خوب و مفید بودن


#پارسا_امینی

رادیو شب

07 Oct, 10:30


مگه زندگی چندومته که توقع داری اشتباه نکنی؟

رادیو شب

04 Oct, 21:21


اتاقم شده سالن تئاتر رویا ها
میام تو اتاق چراغ رو خاموش میکنم و از همه تماشاچیان خواهش میکنم ماسماسکاشو خاموش کنن
چشماشون رو ببندن تا تئاتر شروع بشه..
پر فروش ترین تئاترمون «رویای تو»
با ۲۰۰ شب اجرا بوده
یسری شبا بخاطر سردردای شدیدم یا بی خبری بیش از حد ازت اجرا نمیرفتم

اینجور شروع میشه که تورو معرفی میکنم
کامل با جزئیات ریز و درشت بعد ادامه میدم که همین ماسماسک مارو اشنا کرد
ما باهم خوشحال خندون تو یه خونه نقلی وسط شهر زندگی میکنیم
اینو میدونیم که زندگی بالا و پایین داره ولی اعتقاد داریم اگه برا ما بالا میره برای همه بالا بره…

بعدظهر وقتی چایی رو خوردیم تو پیانو میزنی و باهم میخونیم ،
تو دلیل سبز ریشمی تو خاک این کویر


بعد از همه تماشاچیان میخوام که باهامون همراهی کنن..

کدوم خزون خوش آواز تورو صدا ای عاشق
که پر کشیدی بی پروا به جستوجوی شقایق

کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم
کنار ما باش که باهم خورشید رو بیرون بیاریم



پرده اخر -
غروب افتاب میخوره رو جفتمون چشمات برق میزنن من سرخی لبات رو بوسه میزنم
در گوشم میگی دوست دارم.

جالبی این تئاتر اینکه بازیگراش یکی هستن ولی هرشب یک رویا رو به نمایش میذارن

نور سالن روشن میشه…
من رفتم جلوی ایینه تا رِوِرانس برم و از همه تشکر کنم بابت دیدن این تئاتر که یهو خودمو تو ایینه دیدم

پیرمردی تنها در سالن رویا ها برایم دست میزند …

انگار او هم بازیگر است
و شاید همه ما بازیگریم

بازیگر تئاتر رویاها…

اخرین جمله ام برای هر تئاتر که در این سالن اجرا میشود این است که
(کاش رویاها اتفاق بیوفتند)

«کاش» این کلمه چقدر سرد و پر از ابهامِ

حالا که دارم فکر میکنم میبینم
این کلمه رو حذف کنم
بجاش از این به بعد بگم

(رویا ها اتفاق میوفتند)

مرسی از اینکه تئاتر رویاها رو دیدید
شببخیر
#پارسا_امینی

رادیو شب

03 Oct, 20:06


منتظر روزی که یادم بیای و قطره ای بارون از اسمون بیاد و دلت یه بارم که شده پر بکشه برای تک تک لحظه هامون و زنگ بزنی بهم

چرا من زنگ نزنم وقتی این همه یادت بودم
افتاب بودش یادت بودم
ابر شدش یادت بودم
بارون اومد یادت بودم
برف نشست یادت بودم
خوابم نگرفت یادت بودم
وقتی داشتم باخت تیم مورد علاقمو میدیدم یادت بودم
وقتی تو عروسی همه میرقصیدن و شاد بودن، من انگار اونجا نبودم..
من انگار در یادت گم شده ام
منتظرم زنگ بزنی منو پیدا کنی
چرا خودم زنگ نزنم ؟
هان
#پارسا_امینی

رادیو شب

28 Sep, 22:38


عاشق شدم
زندگی ام شکل گرفت
شکل بهم خرد
هندسه ام صفر گرفت
عاشق شدم
شاعر بی چون چرا
دلیل شعر رفت
زبانم میگرفت
عاشق شدم
دانی که چیست بعدش ؟
شب میشد و قلبم میگرفت
بی تو روز های باتو بودن یاد من
پیر میشدم و اشکم میگرفت
اشک دیده اب حیاطم بودش
سبز شد و باغ من شکل گرفت
در خیابان میدووم
بدون هیچ بیم هراس
گر مردم بدان
ماشین مرا زیر گرفت

رادیو شب

21 Sep, 20:26


چند دقیقه دیگه پاییز میشه عزیز جان.
بارون میاد ، چایی آلبالو کنار اتیش میاد..
تو میای..

راستی تو میای؟

حال قدم زدن میاد
هوای دستاتو بکنی تو جیب پالتوم میاد.
لبوی داغ میاد .
حرفای عاشقونه میاد.
پاییز میاد.
تولدم میاد ،
غم که همیشه هست اما اونم ارایش کرده و خوشگل میاد .
تو بازیگر فیلم عاشقانه و درام زندگی میشوی

رقصیدن زیر بارون میاد.

ببین بهت گفته باشم پاییز میاد و میره…
مثل ما که میایم و میریم ..
پس خوشحال باش ..
حتی برای غم غروب پاییز.


در صفحه اول مهر سر رسیدم برایت نوشتم همیشه میخواهم عاشقت باشم همیشه بهت لبخند بزنم و دلخوش کنم به حضورت حتی در یادم
درست همین لحظه که صدای تیک تیک ساعت مرا میبرد به آن شب هایی که با رنگ سفید ، به جنگ سیاهی های درونم رفتم.
و تو تنها کنارم ماندی ،وعده پاییز و حال خوب را دادی…
پیش به سوی پاییز


#پارسا_امینی

رادیو شب

15 Sep, 21:15


به دل داستان زد و رفت نشست کنار زنی توی کافه

زن با تعجب گوش میداد و مرد هم با شوق تعریف میکرد

«میگم نمیدونی چقدر شلوغ بود !
اینجوری نگاه نکن من حواسم هست …»
«اگه میگرفتنت من چیکار میکردم؟»
«دیوونه ای به خدا ،میبینی کنارتم الان، نترس حواسم هست»
«کاش همیشه کنار هم باشیم آزاد و خوشحال»


بعد دست زن را گرفت و زدند به دل خیابان…

خیابان هایی که بوی خون میداد

از داستان امد بیرون .

دوسالی شده بود که زنی را از دست داده بود.

دوسالی شده که بیشتر تو خودش میرفت و وارد داستان هایی عجیبی میشد…
دوسالی شد که شهریور حس انتقام بهش میدهد.

خیلی بیشتر از دوسال شده که جنگ داره و دشمن…


از خواب پرید
اطرافش را نگاه کرد
مردی ازش پرسید
«حالت خوبه؟»
«اره خوبم ،ببخشید چقدر از مرز رو رد کردیم؟»

«چیه میترسی بیان دنبالمون؟»
«نه میخوام برگردم.»
«دیوونه شدی ؟ اینهمه سختی کشیدی، راه اومدی ،پول دادی ،میخوای برگردی؟»
«اره، میخوام انتقام بگیرم»

«الان یادت افتاد؟»
«نه داشتم فرار میکردم بعد یاد این افتادم که قول دادم»
«تنهایی میتونی انتقام بگیری؟»
«نه»
«پس بیخیالش شو»
«نمیتونم»

دوسال ،همان زمان را میتوانست سربازی برورد اما به چه اجباری؟
اما باید بر میگشت به داستان.


به دل داستان زد
در خونه رو باز کرد
رفت بیرون
به خودش گفت خیابان های این کشور بوی خون میدهد…

از اسم کوچه هایش که جنگیدند برای دفاع از وطن…
تا اسم هایی که جنگیدن برای وطن…
روحشون شاد.


#پارسا_امینی

رادیو شب

13 Sep, 21:24


خسته شدم!

رادیو شب

10 Sep, 00:27


هر گوشه‌ای از این شهر بوی خاطرات تو را میده. توی کافه‌ای که همیشه می‌رفتیم، توی پارکی که دست در دست هم قدم می‌زدیم، همه جا یادت هست.
حالا که دیگر نیستی، هر لحظه‌ به یاد توام، به یاد خنده‌ها و صحبت‌های بی‌پایان، بی یاد آن دور زدن های بی وقفه با ماشین و بلند خوندن اهنگ هایی‌ که انگار برای منو تو همان لحظه شاعر و خواننده اش ساخته اند میوفتم..

شب‌ها در تاریکی، به آسمان خیره می‌شوم و به ستاره‌هایی فکر می‌کنم که شاید تو هم آن‌ها را می‌بینی. اما هیچ ستاره‌ای نمی‌تواند جای خالی تو را پر کند. دلم برای آن روزها تنگ شده؛ برای لحظه هایی که زندگی رنگ و بوی دیگری داشت.

حالا، تنها چیزی که باقی مانده، سکوتی در دل شب که یاد تو را زنده می‌کند. این سکوت،انقدر سنگین می‌شود که نفس کشیدن را سخت می‌کند. ای کاش می‌توانستم دوباره صدای تو را بشنوم، آن را مثل خنده هایت در سرم ضبط کنم .
تصویر اینگونه باشد که دوباره در آغوش تو باشم و همه چیز را فراموش کرده ام.

اما زندگی ادامه دارد و من باید با این درد زندگی کنم. شاید روزی بتونم یاد تو را با لبخند به یاد بیاورم، اما امروز، تنها می‌توانم در غم فقدانت غرق شوم.
روی تخت های غمدار بیمارستان چشمانم را میبندم ،صدای خنده ات را میشنوم
کاش فراموش نکنم که تو پشت پلک هایم هستی، نه جلوی چشمانم…

#پارسا_امینی

رادیو شب

08 Sep, 22:26


یادته گفتم صدای خنده هات ضبط شده تو سرم؟
من هنوز به خنده‌های تو امید دارم، من هنوز به روزهای روشن و لحظه‌های شاد زندگی ایمان دارم. هر بار که غم مرا در آغوش می‌گیرد، یاد تو به من قوت می‌دهد. یاد آن روزهایی که با هم می‌خندیدیم و دنیا برای‌مان زیبا بود.

می‌دانم که این شب‌های تاریک هم می‌گذرد و صبحی خواهد آمد که در آن، نور چشمان تو دوباره دلم را روشن کند. در دل تاریکی، من به صدای خنده‌ات گوش می‌دهم و احساس می‌کنم که زندگی هنوز برایم شگفتی‌هایی دارد .

پرستار مهربان با لبخندی می‌گوید: «چرا اینقدر غمگینی پسر؟» و من در جواب می‌گویم: «چون در دلم امیدی هست که نمی‌خواهم از دست بدهم.» او به من نگاه می‌کند و می‌فهمد که این غم، بخشی از داستان من است، اما امید هم در آن جاریست.

حالا در این تخت غمدار، می‌دانم که با هر کلمه‌ای که می‌نویسم، یک قدم به سمت روشنایی نزدیک‌تر می‌شوم. زندگی به من یاد داده که حتی در سخت‌ترین لحظات هم، می‌توانم بخندم و عشق را احساس کنم.

حتی رو همین تخت غمدار بیمارستان…
بدون یار
بدون همراه


#پارسا_امینی

رادیو شب

08 Sep, 22:05


گاهی سعی میکنی جلوی قلبت را بگیری اما نمیدانی که باید جلوی پاهایت را میگرفتی …

به قول رفیقم دوست داشتن پا میخواد

پاهای که نمیدانند میروند یا میآیند

شبتون بخیر بگذره

رادیو شب

06 Sep, 22:51


مشکل اینجاست که هیچکس به سکوت شک نمیکند چرا که ادم ها انگار باید فریاد بکشند،
داد بزنند تا به دادشان برسند.
و قطعا دردی که در لا به لای سکوت تحمل میکنیم بیشتر از فریاد هایمان هست

به سکوتم برس…


شب بخیر

رادیو شب

03 Sep, 22:44


اگر قرار بود از حالم برایت بگویم این قطعه را برایت میفرستادم تا گوش بدهی و بدانی کلمات گاهی آدم را محدود میکنند
حال من،با کلماتی که بلد هستم
تعریف نمیشود.


شب بخیر
@radiio_shab

رادیو شب

31 Aug, 23:02


روی تختی پر از غم دراز میکشم
غم مرا بغل میکند
و مرا میبرد .
غم مثل کُشتی گیری چقر و بد بدنی میماند که مرا بارانداز میکند
از اینور به اونور،
هر طرف که میروم خوابم نمیبرد.
شروع کردم به مرور کردن…
مرور روز های که شاید فقط شب های غمدار سراغم بیاد

تو گفتی« نمیخوای طنز بنویسی؟»
گفتم «چرا ،نظرت چیه راجب اتفاقی که برامون افتاده بنویسم؟»

گفتی« طنزش کجاس؟»

گفتم «این همه خندیدیم»

گفتی« الان رو میگم»

«الان؟»

باز بارانداز میشوم
غم مرا نوازش میکند و در گوشم میگوید تنهایت نمیگذارم

خندیدم
گفتم همه همینو میگن

خندید گفت
«طنزم پس مینویسی»
دستامو باز کردم گفتم«دیگه کاریه که از دستم بر میاد»
«دیگه چیکارا بلدی؟»
«دوست داشتن تورو»
خندید
خندش ضبط شد ،افتاد تو سرم

غم اومد دست راستمو گرفت منو برد بیرون
گفت نخواب، بنویس
نوشتم

(کاش تخت تو غمدار نباشد
بخواب ،شبت آرام باشد)

من تختمو میخوام عوض کنم
پرستار رو صدا میکنم
پرستار میاد میگه «چرا نخوابیدی؟»
«میشه تخت منو عوض کنید؟»
« نکنه باز این یکی ام غم داره؟»
«همه تختای بیمارستان غم دارن»

#پارسا_امینی