📺💠 تأمل شب
موقعی که ابراهیم گلستان در حین صحبت در خصوص شعر معاصر، در کهنسالی و حافظهای که اندکی به فراموشی گراییده، چون به نام فروغ میرسد، بغض گلویش را میفشارد و غمِ نهانش در چشمانش هویدا میگردد و رندانه سعی میکند آن را از مخاطبش بدزدد!
راستی فروغ در خلوت استودیوی گلستان چه در جان این مرد خلّاق شیرازی نوشانده بود، و کدام روایت نامکرر عشق را در گوش او نجوا کرده بود؟
نقبی میزنم به دهها سال پیش، تا ببینیم بسامد کدام ارتعاشِ دلانگیز عاشقانه، چون رهزن صحرای ترکستان، دل ابراهیم قصهمان را برده و بیرحمانه پس نداده است:
«تو چه هستی که جز با تو آرام نمیگیرم،
حتی جای پایی از تو در خاک
برای من کافیست.
کافیست که بتوانم اعتماد کنم.
بتوانم بایستم، بتوانم باشم.
کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ!
و من به دنیا بیایم و درختها و آفتاب و گنجشکها با من به دنیا بیایند.
دوستت دارم و دلم
تاب تحمل این همه عشق را ندارد.» (۱)
✍غلامرضا علیزاده
۱. از نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
@tahlilvarasad
موقعی که ابراهیم گلستان در حین صحبت در خصوص شعر معاصر، در کهنسالی و حافظهای که اندکی به فراموشی گراییده، چون به نام فروغ میرسد، بغض گلویش را میفشارد و غمِ نهانش در چشمانش هویدا میگردد و رندانه سعی میکند آن را از مخاطبش بدزدد!
راستی فروغ در خلوت استودیوی گلستان چه در جان این مرد خلّاق شیرازی نوشانده بود، و کدام روایت نامکرر عشق را در گوش او نجوا کرده بود؟
نقبی میزنم به دهها سال پیش، تا ببینیم بسامد کدام ارتعاشِ دلانگیز عاشقانه، چون رهزن صحرای ترکستان، دل ابراهیم قصهمان را برده و بیرحمانه پس نداده است:
«تو چه هستی که جز با تو آرام نمیگیرم،
حتی جای پایی از تو در خاک
برای من کافیست.
کافیست که بتوانم اعتماد کنم.
بتوانم بایستم، بتوانم باشم.
کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ!
و من به دنیا بیایم و درختها و آفتاب و گنجشکها با من به دنیا بیایند.
دوستت دارم و دلم
تاب تحمل این همه عشق را ندارد.» (۱)
✍غلامرضا علیزاده
۱. از نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
@tahlilvarasad