دانلود رمان چشمان

@negar_ranaa


خرید فایل کامل رمان ها از
@mynovelsell
رمان چشمان، ترنم ، سرخ ، ماه خاموش ، راز زمرد ، به طعم تمشک ، پیوند ذهنی ، نگاه ، حس گمشده

دانلود رمان چشمان

18 Jul, 21:54


📚 رمان افرای ابلق


✍️ به قلم مشترک بنفشه و آرام


📝 خلاصه
اون مرد، یک وکیل سرشناس بود، یک مرد موفق که تو زندگی شخصیش پارافیلیای عجیبی داشت... پارافیلی که بخاطرش منزوی شده بود، تا روزی که منو دید... منی که از کودکی بخاطر مشکل مادرزادی که داشتم طرد شده بودم و حالا با حضور اون با آدم های جدیدی آشنا میشدم، گروهی از آدم های متفاوت، درد های متفاوت و تجربه عشقی متفاوت...
افرای ابلق داستان زندگی منه...
داستانی از سقوط، عشق و اوج...


🔘 عاشقانه، روانشناسی، رئال، مافیایی، آسیب اجتماعی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 121 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

دانلود رمان چشمان

18 Jul, 05:51


رمان نامستور تو پیج رایگانش به پارت ۹۶ رسیده 👇💜💜👇
https://www.instagram.com/adabiyat_dastani

دانلود رمان چشمان

17 Jul, 05:58


سلاااااااام
خب خب خب
اینم رمان جدید ما ( بنفشه و آرام )
به اسم #افرای_ابلق که میتونید تو اپلیکیشن باغ استور بخونید
و از فرصت استفاده کنید تا تخفیف هست بخرید😍

بچه ها ما تمام تلاشمون رو کردیم که رمان جدید به تخفیفات برسه
و این قیمت شروع رمانه خودتون میدونید رمان که حجمش بیشتر میشه قیمتش هم افزایش پیدا میکنه

این توضیحات رو دادم بعد ناراحت نشید از تخفیف جا موندیم

خلاصه رمان تو تصویر هست
۱۲۰ صفحه هم ازش رایگان تو باغ استور گذاشتیم میتونید اول اونو بخونید دوست داشتید بعد بخرید

راستی...
اگر خوندین امتیاز و نظر یادتون نره

ماچ ماچ ماچ 😍🥰😘

#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_بزرگسالان #رمان_جدید #رمان_آنلاین #سرگذشت_واقعی


برای نصب اپلیکیشن از اینجا اقدام کنید👇👇 نسخه بروز شده پین شده 👇👇💜
@BaghStore_app

دانلود رمان چشمان

02 Jun, 20:53


جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور

سیستم عامل : اندروید (Android)
تاریخ انتشار : 13 خرداد 1403
مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ...

*

لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید.

*

سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید.
(سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید)

*

حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP

*

اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب :
@BaghStore_Admin

برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور)

*

دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app



#رمان #داستان_کوتاه #رمان_جدید #رمان_فارسی #رمان_ایرانی #عاشقانه #رمان_عاشقانه #دانلود_رمان

دانلود رمان چشمان

01 Apr, 12:59


دیدین تو باغ استور دوتا رمان واستون آپدیت شدن

#نامستور
#هر_هفت_رنگ_من

نصب برنامه و مطالعه رمان ها👇❤️
https://t.me/BaghStore_app/898

دانلود رمان چشمان

27 Mar, 18:52


📚 رمان نامستور


✍️ به قلم مشترک بنفشه و پونه سعیدی


📝 خلاصه
یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا....
اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه...
من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت... مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت... هومن...


🔘 عاشقانه، مافیایی، ملودرام، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 54 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

دانلود رمان چشمان

24 Mar, 08:17


بچه ها این تخفیف تا فردا تمدید شد

دانلود رمان چشمان

24 Mar, 08:16


دوستان تمامی رمان های روی اپلیکیشن #باغ_استور بخاطر عید نوروز ۲۵ درصد تخفیف خورده

همه رمان ها

همین الان اپلیکیشن از اینجا نصب کن و از این تخفیفات جنجالی استفاده کن

👇❤️

https://t.me/BaghStore_app/898

#نامستور
#آتش_محبوس
#انتهاج
#پادشاهی_گناه
#هر_هفت_رنگ_من
#نغمه_شب
#روژیار
#دشت_میخک_های_وحشی
#شوکای_من
#طلوع_مه_آلود
#کاژه
#ماه_خون
#به_طعم_تمشک
#سرخ
#ترنم
#چشمان
#کوازار
#پرنیان_شب
#توکا_پرنده_کوچک
و بقیه رمان ها که اسمشون جا نشد بنویسم

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۵۰
حاضر بودم روح ببینم
اما وقتی به جلو در نگاه میکنم…
بهزاد رو نبینم!
هنگ به زور، نگاهم رو کشیدم به اون سمت
بهزاد در حالی که داشت خنده اش رو میخورد کفشش رو بیرون اورد و رفت سمت پله ها…
صورتمو با دست پوشوندم.
لال میشدی چشمان…
لااااال!!
انقدر از خودم عصبی بودم حد نداشت.
دوست داشتم گریه کنم.
رکس دستم که رو صورتم بود و لیس زد.
شاکی بهش گفتم
- نکن، پسر پررو!
بلند شدم.
رفتم آشپزخونه چای گذاشتم و همونجا نشستم.
بهزاد اومد پایین
جلو تلویزیون لم داد.
نه حرفی با من زد
نه سمت منو نگاه کرد...
نمیدونستم چکار کنم.
نکنه فکر بد کنه در موردم…
چای ریختم و دوتا لیوان بردم رو میز گذاشتم پیشش
خودم نشستم رو مبل دیگه، که بهزاد گفت
- بوی چیه؟
با استرس گفتم
- بده؟
متعجب نگاهم کرد و گفت
- نه خوبه! اما مربوط به چیه؟
نگران گفتم
- هویج پلو!
چشم هاش گرد شد
اما هیچی نگفت.
فقط نگاهم کرد.
آروم گفتم
- دوست نداری؟
نگاهشو از من گرفت.
به تلویزیون خیره شد و گفت
- نمیدونم!
سکوت کرد.
سکوت طولانی…
انقدر که از استرس، دلم میخواست کوسن مبل رو گاز بزنم.
نگران گفتم
- میتونم یه غذا دیگه برات گرم کنم!
بی تفاوت و بدون نگاه کردن به من گفت
- لازم نیست...
چایش رو برداشت.
منم سریع چایم رو برداشتم
اما داغ بود هنوز
دستم سوخت.
اومدم سریع بزارمش رو میز
ریخت رو پام
ناله ام بلند شد و پاچه شلوارمو خواستم بزنم بالا
اما بهزاد برگشت سمت من
منم یاد موهای پام افتادم…
سریع بلند شدمو دوییدم بالا
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان‌
#۴۹
با تعجب به بهزاد نگاه کردم
اما اون به من نگاه نکرد.
سر تکون داد و گفت
- خوبه، میرسه پس!
محمدی هم سر تکون داد.
از درس و پیش نیاز، یکم برام گفت.
با بهزاد مشغول صحبت شد، درمورد مدارک ثبت نام
و بعد هم بحثشون کاری شد در مورد یه کارخونه...
منشی اومد تو و گفت اقای محمدی جلسه داره!
ما هم بلند شدیم.
رفتیم آموزش لیست مدارک رو گرفتیم.
محمدی یه نامه داد، برای ثبت نام دیر هنگام
قرار شد خودم مدارک رو جور کنم، فردا بیام دنبال کارا.
انقدر ذوق داشتم، دوست داشتم بگم همین الان میرم!‌
اما میترسیدم بهزاد باز بهم بخنده.
از ساختمون اومدیم بیرون
بهزاد گفت منو میرسونه خودش باید بره سر کار!
اصرار کردم خودم برگردم
اما قبول نکرد.
منو رسوند خونه و رفت.
منم زود رفتم سر وسایلم.
عکس و مدارک شناسایی داشتم
اما کپی مدارک فارغ التحصیلی مقطع قبل رو نداشتم.
زنگ زدم مدرسه، گفتن فردا بیا ببر.
تا بهزاد بیاد، سرگرم این کار ها و فکر و خیال برا خودم بودم.
نهار نخورده بودم.
برای همین تصمیم گرفتم شام تازه درست کنم.
هوس هویج پلو کرده بودم.
یه هویج تو یخچال بود.
فریزر هم پر مواد غذایی بود.
از پر رویی خودم شرمنده شدم
اما دیگه گوشت و هویج رو تفت داده بودم.
قابله غذا رو گذاشتم دم بیار
عطر هل و دارچین پلو پیچیده بود توخونه...
جلو تلویزیون لم دادم.
رکس اومد پیشم و سرشو گذاشت زیر سینه ام
داشتم نوازشش میکردم که خوابم برد.
باز با حس گرما و رطوبت رو لبم از خواب پریدم.
فکر کردم مچ بهزاد رو گرفتم که منو بوسیده…
اما صورت رکس تو چشمم بود.
جا خوردم.
عقب پریدم و گفتم
- مرسی، اما ترجیح میدم اولین لبو به یه مرد بدم نه سگ!
رکس پارس کرد و صدای خنده تو گلویی، از جلو در اومد…
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۸
جا خوردم.
لعنتی…
چطور حدس زد
انقدر درست!
دست پاچه گفتم
- آره...
بعد سریع گفتم
- یعنی نه!
نفس گرفتم و کلافه گفتم
- در مورد همه چی! فکر کنم خل شدم! بیخیال.
بهزاد تو گلو خندید
اما دیگه چیزی نگفت.
رسیدیم.
از آسانسور خارج شدیم.
از سالن، وارد یه اتاق که نوشته بود مدیریت شدیم.
منشی بهزاد رو میشناخت.
سلام کرد و گفت
-بفرمایید.
وارد اتاق رئیس شدیم.
رئیس، یه مرد میان سال، هم سن همایون بود.
با موهای جو گندمی
حسابی هم تپل بود.
بلند شد.
با بهزاد دست داد.
منم سلام کردم.
همه نشستیم.
بعد احوال پرسی، رئیس رو کرد به من و گفت
- من محمدی هستم، رئیس بخش مکانیک. بهروز ( اسم طرف بهزاد بهروزه دوستان، بهروز میشه فامیلیش، فکر نکنین من اسمو اشتباه نوشتم!) گفت رشته طراحی صنعتی رو دوست داری!
سر تکون دادم و گفتم
- خوشبختم . منم چشمان پیراسته هستم . بله خیلی علاقه دارم. دیپلمم ریاضی بود.
سری تکون داد و گفت
- پیش دانشگاهی گذروندی؟
با شرمندگی گفتم
- نه! الان باید میخوندم.
سری تکون داد و گفت
- اینجا همه از رشته های فنی میان. نیازی به گذروندن پیش دانشگاهی نیست، اما احتمالا باید واحد پیش نیاز بگذرونی!
بهزاد گفت
- میشه با ترم جاری پیش بره؟
اقای محمدی تقویم رو چک کرد و گفت
- اگه خودت میتونی کمکش کنی، شاید بتونه!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۷
سوالی سر تکون دادم و پرسیدم
- چه شرطی؟
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت
- به شرطی که سوالی نپرسی که جوابش ناراحتت کنه!
خندیدمو گفتم
- اینو از کجا باید بدونم خب؟
بهزاد پیاده شد و گفت
- در مورد پدرت سوال نپرس... همه این سوالاتت تهش ناراحتی خودته!
از این حرف بهزاد، سریع منم پیاده شدم و گفتم
- اما من دوست دارم حقایق رو در مورد زندگیم بدونم!
پا تند کردم خودمو رسوندم به بهزاد
به سمت ورودی ساختمون چند طبقه کنارمون رفتیم.
بهزاد گفت
- منم دوست ندارم هر بار حرف میزنیم بعدش تو ناراحت بشی چشمان!
وارد ساختمون شدیم و بهزاد گفت
- حس بدیه حرفت باعث ناراحتی بشه…
نگهبان ساختمون، تا بهزاد رو دید بلند شد
اما نیومد جلو و سر تکون داد.
بهزاد هم سر تکون داد و رفتیم سمت آسانسور
دکمه طبقه هفت رو زد و من گفتم
- من که از تو ناراحت نمیشم… از پدرم و از این زندگی ناراحت میشم!
در آسانسور باز شد.
بهزاد بدون نگاه کردن به من گفت
- من ناراحتیت رو نمیخوام... به هر دلیلی که باشه!
داخل آسانسور ایستاد و من
نگاهش کردم.
خدای من…
الان این مکالمه عادیه؟
بین من و دوست قدیمی پدرم؟
درسته انقدر برای بهزاد مهم باشم؟
یا نکنه باز توهم زدم؟
بهزاد گفت
- نمیخوای بیای؟
به خودم اومدم سریع سوار شدم و در هم درست پشت سرم بسته شد.
بهزاد گفت
- نکنه از آسانسور میترسی!؟
نمیدونستم چی بگم.
میگفتم نه
میگفت پس چرا وایساده بودی؟
میگفتم اره هم دروغ بود…
سرمو انداختم پایین و گفتم
- گاهی یه فکر های عجیبی میاد تو سرم.
بهزاد مشکوک نگاهم کرد.
من سرمو بلند نکردم.
آروم پرسید
- فکر های عجیب در مورد من؟!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید.

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۶
سکوت کردم.
حرفشو تو ذهنم مرور کردم
هیچکس نمیتونه بهت آسیب برنه!
مگه اینکه خودت بهش اجازه بدی!
خیره به خیابون رو به رومون گفتم
- اما همیشه نمیشه... مگه نه؟
سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- بابام خیلی آزارم میداد... حتی تو چیز های کوچیک... فقط کافی بود بفهمه من چیزی رو دوست دارم یا خوشم اومده... که با اون اذیتم کنه...
مکث کردم.
بهزاد چیزی نگفت.
خودم پوزخند زدم گفتم
- روانی بود. از چیز های کوچیک هم نمیگذشت. مثلا میدونست من نون بربری دوست دارم، هیچوقت نمیخرید! میگفت معده اش رو اذیت میکنه!
به بهزاد نگاه کردم و گفتم
- واقعا خریدن یه نون، برای دخترت چه سختی داشت؟ بهزاد، تو هیچوقت پدر منو درک میکردی؟
بهزاد با تکون سر گفت نه.
ماشین رو پارک کرد وگفت
- یادمه یه بار وقتی مست بود گفت، چشمان انقدر شبیه مادرشه، که وقتی نگاهت میکنه لبریز از خشم میشه… دوست داره تورو جای اون زن که زندگیش رو نفرین کرده نابود کنه…
تو دلم خالی شد.
بهزاد نگاهم کرد و با دیدن شوک تو چشمم، ابروش بالا پرید.
کلافه گفت
- ببخشید... شاید بهتر بود نمیگفتم!‌
سریع نگاهمو ازش گرفتم.
زبونم باز نمیشد جواب بدم.
اون مرد عوضی، زندگی مادرمو تباه کرد…
بعد میگفت مادرمو بکشه که زندگی کثیفشو نفرین کرده!
چرا هر لحظه از این مرد،متنفر تر میشدم؟
بهزاد آروم گفت
- چشمان... نمیخواستم ناراحتت کنم... من خیلی وقته با کسی حرف غیر کاری نزدم! زیاد از من نظر نخواه..
لبخند تلخی زدم و گفتم
- بهزاد ... من خیلی وقته با کسی حرف نزدم!
نگاهش کردم و گفتم
- لطفا با من حرف بزن... هر حرفی... حتی دردناک...
نگاهمون تو چشم های هم چرخید.
بهزاد لبخند محوی زد و گفت
- باشه، اما شرط داره...
!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید.

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۵
هنگ گفتم
- کوچولو؟
سری تکون داد اره
اومد از کنارم رد شد و گفت
- بیا بریم... الان انگار ۱۴ سالته!
همراهش شدم و خودش گفت
- البته ۱۷ و ۱۴ خیلی فرق نداره!
شاکی گفتم
- معلومه که داره. تازه من دیگه دارم میشم ۱۸!
مشکوک نگاهم کرد و گفت
- جدا؟ کی دقیقا؟
با اخم گفتم
- ۴ ماه دیگه!
خندید
اما باز چیزی نگفت.
سوار شد.
شاکی سوار شدم.
بهزاد راه افتاد و گفت
- اتفاقا خوبه ادم سنش کمتر از چهره اش باشه!
- چه خوبی داره بهت بگن کوچولو؟
بهزاد خندید و گفت
- چشمان تو کوچولو هستی! این یه حقیقته! اما سنت بره بالا از اینکه فکر کنن مسن تری، خیلی مسلما عذاب میکشی تا اینکه بهت بگن جوون تری!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- من فکر نمیکردم نعیمه خانم هم سن تو باشه!
خندید سری تکون داد و گفت
- اره طفلک... سه تا از بچه هاش رو از دست داد... خیلی شکسته شد.
دلم اتیش گرفت و لب زدم
- سه تا؟ چرا؟
بهزاد بدون نگاه کردن به من گفت
- شوهرش معتاد بود... توهم میزد… بچه اولشون از تراس خونه افتاد پایین… بعد فهمید کار شوهره بوده تو توهم!
دلم پیچید.
سریع گفتم
- دوتا دیگه رو نگو!‌
بهزاد سر تکون داد و گفت
- نمیخواستم بگم...
چشممو بستم تا گریه نکنم.
بهزاد گفت
- یه سری اتفاقات هست، تو زندگی ادم رو ده سال پیر میکنه…
برای اینکه ذهنم خالی شه
بدون فکر پرسیدم
- رفتن همسرت هم تورو پیر کرد؟
تا پرسیدم پشیمون شدم.
دوست داشتم میزدم تو دهن خودم که چرت پرسیدم!
اما بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت
- رفتن اون نه! اما حماقت خودم چرا!
بدون نگاه کردن به من، مجدد گفت
- هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه! مگر اینکه خودت بهش اجازه بدی!!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید.

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۴
هنگ، به جای خالی بهزاد نگاه کردم.
چی شد؟
چرا در رو برا رکس باز میکنه
که منو بیدار کنه؟
که چی؟
چرا خندید حالا
واقعا هنگ کرده بودم
نکنه بهزاد یه مشکلی چیزی داشته باشه!
تو سرم کلی سوال بود.
رفتم صبحانه درست کردم و خوردم.
رکس دور و برم بود.
توپش رو اورد.
بعد صبحانه رفتیم حیاط
باهاش یکم بازی کردم و حدس زدم بهزاد در رو برا رکس باز میکنه، که من باهاش بازی کنم.
حق داشت سگ بیچاره تنها تو خونه خسته میشد.
برام سوال بود بهزاد چطور رکس رو میشست و تمیز میکرد؟
یعنی با خودش میبرد حمام!
لخت هم میشد؟
خودم از فکرای خودم خنده ام گرفت.
پدرت مرده
مادرت مرده
بدهکاری
خونه و زندگی نداری
بعد به چی فکر میکنی؟
به اینکه بهزاد میره سگش رو بشوره لخت میشه یا نه!؟
با تاسف به حال، خودم برگشتم اتاق
لباس پوشیدم و اماده شدم.
زود بود هنوز
یکم ابروهام رو تمیز کردم.
نخ نداشتم پشت لبمو بند کنم.
با موچین، چندتا دونه بلند رو برداشتم.
شبیه بچه دبیرستانیا بودم
البته عملا هم زیاد بزرگتر نبودم!
اما نه رژ لبی داشتم، نه هیچ نوع لوازم ارایشی...
ضد افتابمم که چند ماه بود تموم شده و بابا هم گفته بود مگه پاییز افتاب داره که ضد افتاب میخوای!
اه کشیدم.
با تمام وجود دلم میخواد برم سر کار
پول در بیارم و بتونم خرج کنم.
یعنی از فکر به استقلال و کار کردن شب خوابم نمیبرد…
بلاخره در باز شد.
بهزاد با ماشین اومد تو
گوشی به دست، در حالی که داشت حرف میزد اومد تو خونه و تند رفت بالا
هنگ ایستادم!
خواستم برم بالا، که سراسیمه اومد پایین
با دیدن من ابروهاش بالا پرید و گفت
- حاضری؟
- بله!
- چرا انقدر کوچولو شدی!؟!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید.

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۳
اخم کردم بهش
اما بهزاد خندید.
اما ناخوداگاه، از خنده اش منم خندیدم.
تازه ندید بعدش مثل کرم افتادم رو تخت!
وگرنه میمرد از خنده…
بهزاد اومد تو
به پام نگاه کرد و گفت
- لباسات گشاده، ادم فکر نمیکنه انقدر ریز باشی! چطوری اخه دوتا پات رفت تو یه لنگه؟
چشم چرخوندم براش
خندید.
در تراس رو قفل کرد.
برق ها رو خاموش کرد و گفت
- بریم بالا... اومدم بهت بگم رضا گفت فردا صبح نیست. ده میام دنبالت.
زیر لب گفتم
- مرسی.
بهزاد خندید و گفت
- مرسی از خودت، سالها بود اینجوری نخندیده بودم!
رسیدیم بالا پله ها
با خجالت گفتم
-خواهش میکنم. شب بخیر.
پا تند کردم تو اتاق
در رو بستم و رو تخت نشستم.
صدای بهزاد اومد که گفت
- شب بخیر...
رفت اتاق خودش.
خزیدم زیر پتو
ضایع شدم…‌
بد هم ضایع شدم!
اما وقتی بهزاد گفت سالها بود اینجوری نخندیده بودم
حس بدم رفت.
با فکر و خیال خانواده مادرم و صحبت فردا با رضا دوست بهزاد، خوابم برد.
کلی خواب چرت دیدم
اما صبح دوباره با لیس زدن های رکس بیدار شدم.
از جا پریدم و ناخوداگاه گفتم
- فقط بوس... من از لیس خوشم‌ نمیاد!
چشمم هنوز باز نشده بود
اما از در باز اتاق، دیدم که بهزاد با تعجب نگاهم کرد
اما زود از پله ها رفت پایین
خودمو از زیر دست و پای رکس بیرون کشیدم.‌
رفتم از پله ها پایبن و گفتم
- در اتاقم بسته است! تو چطور میای تو؟
بهزاد پایین پله ها داشت کفش میپوشید.
نگاهم کرد و گفت
- من براش باز کردم!‌
شوکه و سوالی، به بهزاد نگاه کردم و گفتم
- چرا؟
خندید
اما بدون اینکه جواب بده رفت بیرون…

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۲
زود یه لنگه رو پوشیدم.
داشتم لنگه دیگه رو میپوشیدم و سریع جواب هم دادم
-بله!
دستگیره در پایین رفت و من با هوا شلوارو کشیدم بالا و خشک شدم!
به پایین نگاه کردم.
هر دو پام رو، تو یه لنگه شلوار گرمکنم وارد کرده بودم!
اما دیگه دیر بود…
چون در باز شد
بهزاد تو قاب در پیدا شد!
نگاهش اول رو صورت خیس از اشکم چرخید.
اخم کرد
اما نگاهش رفت پایین…
به پاهام تو یه لوله شلوار نگاه کرد.
ابروهاش شوکه پرید بالا و گفت
- چکارکردی؟
لب گزیدم و گفتم
- میری بیرون؟
خندید.
سر تکون داد.
رفت بیرون
در رو بست.
اومدم شلوار بکشم پایین
اما یهو صدای خنده بلند بهزاد، از پشت در بلند شد.
ازش ناراحت شدم.
داشت اینجوری به من میخندید!
سعی کردم شلوار بیرون بیارم
اما تعادلم بهم خورد افتادم رو ‌تخت
خودمم نتونستم نخندم…‌
اما زود لباسمو مرتب کردم.
با تصور چیزی که بهزاد دید
خودم خنده ام گرفت!
آبروم بد رفته بود…
اما انقدر خنده دار بود، که نمیتونستم‌ناراحت باشم!‌
بیشتر میخندیدم.
صدای خنده بهزاد نمی اومد.
رفتم در رو باز کردم.
دیدم نیست.
در اتاقشو زدم.
جوابی نداد.
رفتم پایین
دیدم در تراس رو به حیاط بازه.
رفتم سمت در تراس
دیدم بیرونه هنوز داره میخنده!
متوجه من شد.
سریع برگشت سمتم و گفت
- وای چشمان... ناراحت نشو... اما خیلی با نمک شده بودی!

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۱
اینبار من بودم که نگاهمو از چشم های بهزاد گرفتم.
به دستش، که تو جیب شلوارش بود خیره شدم
اما تو سرم آشوب بود.
خانواده مادرم…
اومدن دنبال من
چرا؟
نگرانم شدن؟
یا کار دیگه دارن؟
میخوان منو بپذیرن؟
یا باز تحقیرم کنن؟
یا چی؟
خدایا
سرم پر از سوال بود…
بهزاد گفت
- شماره من، رو گوشی خاله ات افتاده بود. اگر واقعا با خودت کار داشتن، احتمالا زنگ‌میزدن.
حق با بهزاد بود.
ناباور گفتم
- پس چرا اومدن؟
بهزاد گفت
- میخوای زنگ بزنم به خاله ات؟
ناخوداگاه سریع گفتم
- نه!
باقی وسایل رو فشار دادم تو کیف
زیپش رو بستم و گفتم‌
- نه!
با کیف رفتم سمت در
از کنار بهزاد رد شدم و گفتم
- اونا منو یه حروم زاده میدونن!
مکث کردم.‌
لعنتی
من واقعا حروم زاده بودم…
دوباره بغض کردم.
سر رکس رو دست کشیدم و گفتم
- بریم.‌
خودمو رکس زدیم بیرون
بهزاد هم اومد.
میدونم الان مزاحم بهزادم
شاید برم‌خونه خانواده مادرم، برا بهزاد بهتر باشه…
اما نمیخواستم با خانواده ای که از من متنفرن رو به رو بشم‌.
بهزاد اومد.
سوار شد و راه افتادیم.
من سرمو تکیه دادم.
چشمم رو بستم.
اونم حرفی نزد تا خونه
رسیدیم خونه و گفت
- زود بخواب، ۷ میبرمت پیش دوستم.
زیر لب گفتم
- مرسی.
پیاده شدم.
سریع رفتم داخل و طبقه بالا
وارد اتاق شدم در رو بستم و اشکم ریخت.
همونجا، جلو در نشستم رو زمین و گریه کردم.
هی میخوام قوی باشم
به درد هام فکر نکنم
زندگیم رو بسازم
اما در توانم نیست…
باز کم میارم…
صدای پای بهزاد اومد و من سریع بلند شدم.
صدای در اتاقش اومد.
فکر کردم رفت اتاقش
شلوارمو بیرون آوردم، تا شلوار خونه بپوشم که تقه ای خورد به در اتاقم…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید.

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۴۰
قبل اینکه من چیزی بگم، رکس پارس کرد و به سمت مرد پرید.
مرد شوکه عقب رفت و بهزاد سریع برگشت و گفت
- رکس بیا!
رکس با نشون دادن دندوناش برگشت عقب و دور بهزاد چرخید.
مرد گفت
- فکر کردم دزدین!
به من نگاه کرد و گفت
- تسلیت میگم. پدرت فوت شد، طلبکاراش هر روز اینجان!
ابروهام بالا پرید و گفتم
- شما پدر خانم طالبی هستید؟!
سر تکون داد و گفت
- آره... سه تا بسته براتون اومده... موقع رفتن بیاید ببرید...
بهزاد سریع گفت
- کی اینجارو به این روز انداخته؟
- نمیدونم. ما متوجه ورود کسی نشدیم! الان صدای پا شنیدم که اومدم.
بهزاد سر تکون داد و گفت
- داریم این واحد رو میفروشیم. در جریان باشید.
اقای طالبی گفت
- چند میفروشید؟ من شاید برا پسرم بخرم!
بهزاد گفت
- هرچی قیمت عرفه دیگه! باید پولش نقد باشه، میخوایم بدهی هارو بدیم.
من چرخیدم تو اتاق
از بحث پول و بدهی بیزار بودم.
لباس هام کف اتاق بود.
مانتو و مقنعه برداشتم.
یه شلوار جین دیگه
چند دست لباس تمیز
نگاه کردم.
لباس هام واقعا یا مشکی بود یا طوسی یا تهش سرمه ای…
یه کیف دستی برداشتم و وسایلمو ریختم تو
دفتر و مداد و این چیز ها هم برداشتم.
داشتم تو وسایلم میگشتم تا ببینم دیگه چی برام خوبه، که نگاه بهزاد رو حس کردم.
برگشتم سمت در
خیره به دستای من بود.
بدون چشم برداشتن از دست هام گفت
- همسایتون گفت از خانواده مادرت امروز صبح اومدن دنبالت!
از حرفش دلم ریخت.
بهزاد نگاهشو از دستام برداشت و به چشم هام نگاه کرد…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید.

دانلود رمان چشمان

22 Mar, 15:26


#چشمان
#۳۹
از این حرکتش جا خوردم.
تو دلم خالی شد، و کلی فکر اومد تو سرم…
حتی این فکر که نکنه پشت کمک کردن بهزاد به من، هدف دیگه ای یا دشمنی و جنگی با پدرم باشه
یا اصلا ماجراهایی باشه که هنوز نمیدونم…
واقعا تو به لحظه، حالم زیر و رو شد
اما به خودم دلداری دادم.
ببین نعیمه خانمم گفت بهزاد مرد خوبیه٫
رفتارشو ببین
ادم خوبیه!
نفس عمیق و خسته ای کشیدم.
اره…
بهزاد ادم خوبیه
مشکل اینجاست که
پدر من مرد خوبی نبود و ادم های خوب زیادی رو اذیت کرد…
رسیدیم به کوچه ما
بهزاد وارد کوچه نشد.
از سر کوچه نگاه کردو گفت
یه ماشین جلو ساختمونتون پارکه. میشناسی؟ مال همسایه ها بود؟
سر تکون دادم و گفتم
- مال طبقه اوله! همیشه اونجا پارک میکنه.
بهزاد زیر لب گفت
- خوبه.
سر تکون داد و رفت داخل کوچه
ماشین رو پارک کرد و گفت
- سه تایی میریم!
سوالی گفتم
- سه تایی؟
لبخندی زد و گفت
- با رکس!
قلاده رکس رو برداشت و پیاده شد.
منم پیاده شدم.
فقط نمیفهمیدم چرا رکس رو آورد!
وارد ساختمونمون شدیم و پله هارو رفتیم بالا
بهزاد در رو باز کرد و گفت
- قفل نبود!
رکس قبل ما رفت تو
کلید برق رو زدم
اما جا خوردم.
خونمون یه جوری بهم ریخته بود، انگار شخم زده شده!
حتی مبل ها و فرش ها هم جا به جا شده بود
در همه کابینت ها باز…
کل کمد اتاق ها بیرون ریخته شده بود.
دلم پیچید.
برگشتم سمت بهزاد، که دیدم یه مرد دیگه پشت سر بهزاده…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852

یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898

تهیه کنید.