هی روزهای رفتهی زندگی را ورق میزنم چه خاطراتی که زنده نمیشوند چه روز هایی که دلم میخواست تا ابد تمام نشود ؛ چه روزهایی که هر ثانیه اش یک سال گذشت، چه فکرهایی که آرامم کرد، و چه فکرهایی که روحم را ذره ذره فرسود !! چه لبخند هایی که بی اختیار بر لبانم نقش بست ...!! چه آدم هایی که دل گرمم کردند و چه آدم هایی که دلم را شکستند، چه چیزها که فکرش را هم نمیکردم و شد سهمه من " از این همه یادش بخیر"، کاش ارمغان روزهایی که گذشت، آرامشی باشد از جنس خدا که هیچ گاه تمام نشود...
دیر یا زود عاشق یکی مثل من میشی یکی که مثل همه ی دخترا دلش برای رنگ صورتی ضعف نمیره و رنگ مشکی رو دوست داره یکی که با همه ی گٌل گلیای دنیا رفیقه و بعضی شبا خواب میبینه پوستش گل گلی شده یکی که شکموعه و از هیچ غذایی بدش نمیاد🥺 یکی که لجبازیاش میخندونتت و وقتی هیجان زده میشه اختیار صداش دست خودش نیست... دیر یا زود یه نفرو پیدا میکنی با موهای بلند و پوست گندمی که ساده لباس میپوشه و کتونی دوست داره و همیشه تو کیفش آلوچه و لواشک و ترشی هست یکی که وقتی خوشحاله دلش میخواد لا به لای درختای بزرگ و سبزبخوابه و روی چمن های پارک قِل بخوره، که تیکه کلامای خاص خودشو داره و گاهی با حسادتاش کلافه ت میکنه یکی که از درو دیوار و سنگ و کوچه و خیابون عکس میگیره و از شکار هیچ صحنه ای نمیگذره بلاخره ته تهش به یکی مثل من برمیگردی...🙂💔
کاش میشد بچگی را زنده کرد کودکی شد کودکانه گریه کرد شعر قهر قهر تا قیامت را سرود آن قیامت که دمی بیشتر نبود فاصله با کودکی هامان چه کرد کاش میشد بچگانه خنده کرد...
از نوشتن خسته ام، از جار زدن های بیجا خسته ام از دوستت دارم هایی که بی جواب است هم خسته ام!! راستش را میخواهی بدانی؟!! من از این که ته قصه " ما " نمیشویم دلم خیلی میگیرد، راستش را بدانی دغدغه شب هایم این است که او اندازه من دوستت دارد؟ اما خوبی نوشتن دربارهی تو این است که بغض جلوی حرف هایم را نمیگیرد، من جز نوشتن دربارهی تو کار خاص ندارم با یک پاکت سیگار، یک فندک و یک اتاق تاریک، کارم شده تکرار همین ها... من هیچوقت از تو نوشتن را ترک نمیکنم، من این خود آزاری مزخرف را دوست دارم، راستی آرام جان شب های تارم، حاله دلت چطور است؟ با معشوقهی جدیدت چطوری...؟! هوایت را دارد؟ نگران حال من نباش من خوبم، از آن خوب هایی که بعدش یک خواب عمیق میخواهم و بعدش بیدار نشم...
" غم که بر دل میرسد من مینویسم گاه گاه، ور نه ما را میل چندانی به نوشتن نیست "
این آدما خیلی نامردن، میان خاطره میسازن، میان وجودتو قلبتو پر از اسم و وجود خودشون میکنن و تو اونجایی که دل بستی همون نقطه که بهشون تکیه میکنی یهو جا خالی میدن و میرن...! پرت میشی تو پرت میشی تو یه باتلاق، باتلاقی که هر چقدر هم که دستو پا میزنی نمیتونی ازش بیای بیرون واسه هیچ بنی بشری احساسات تو مهم نیست خیلی راحت میان با قلب و جونت بازی میکنن و تهش میزنن جاده خاکی و تورو به سلامت و میرن نفر بعدی، میدونی میخوام چی بگم؟ قصدم از این حرفا اینه که خواهر من برادر من دل نبند به هیچ بنی بشری قلبتو دو دستی تقدیم لاشخور های این دوره زمونه نکن که قصدشون فقط آسیب زدن به روحته نذار پرت کنن تو باتلاق پرت که بشی دیگه نمیتونی بیرون بیای حتی اگه بیرونم بیای همیشه یه ردی ازش باقیه یه ردی که باعث میشه تا آخر زندگیت با ترس زندگی کنی ترس از آدم جدید و پرت شدن دوباره تو باتلاق، پس به کسی اونقدر بها نده که اوج بگیره و تورو نبینه و در آخر پرتت کنه تو باتلاق ...