پزشکی به رِوایت مَن💉💊

@medstory


°•در مسیر پزشک شدن•°

لینک هایی برای شنیدن پادکست:
https://zil.ink/medstory

معرفی:
https://t.me/Medstory/533

هشتگ‌ها:
https://t.me/Medstory/555

حرفی، سخنی، نقدی، بحثی:
ناشناس👇
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MjMyNDE1MDkw

شناس👇
@Rey_DshH

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

11 Oct, 15:37


این اولین تجربه CPR من نبود، اما شاید یکی از CPR هایی بود که هیچ‌وقت از یاد نخواهم برد؛ اون روز بیمار برگشت، دوباره نبضش حس میشد، اما خب نتیجه همچنان دلخواه نبود، و اتفاقات دردناکی رقم خورد~

مطمئنم هرکدوم از شما، اگر به حافظه اتون رجوع کنید، تک تک لحظاتی که احیا رو نظاره کردید یا توی اون شرکت کردید رو به خاطر بیارید، احساس عذاب وجدان، گناه، نابلدی، و خیلی چیزها دیگه رو حس کنید.

این کارگاه ACLS هست که متاسفانه فقط مرکز FCTC فارس تنها جایی هست که توی کشورمون برگزار میکنه، شرکت‌ کننده‌ها از کل کشور با سطح تحصیلات متفاوت توی این دوره‌ها شرکت می‌کنن،
می‌تونم‌بگم یکی از بی نظیر تجربه‌های سال‌های تحصیل پزشکی من این دوره ACLS بود، کارگاهی که نه فقط دانش و مهارت رو آموزش میده، بلکه رفتار حرفه‌ای و چگونگی ارتباط رو هم بهتون یاد میده.

این دوره رو به افراد فارغ التحصیل یا کسانی که ماه‌های آخر تحصیل رو میگذرونن و بخش‌های قلب/ داخلی/ طب اورژانس رو گذروندن پیشنهاد می‌کنم~

توی این کارگاه شما واقعا قراره یاد بگیرید و مهارت به دست بیارید، و دو روز فوق‌العاده رو بگذرونید

پ.ن: به ظاهر خسته پیج نگاه نکنید، کاملا حرفه‌ای و معتبر هست، اساتید و هیت علمی‌های دانشگاه مدرس های اصلی هستن و محیط آموزشی کاملا مجهزی داره.

لینک اکانت‌اینستاگرام

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

05 Oct, 20:07


_جوجه‌هایی که اول پاییز می‌شمارم_

اتاق خوابگاهم کم‌کم خالی میشه، اول لباس‌های اضافی و زمستونی رو دادم اُولیا بردن، بعد سنتورم و میزش رو فرستادم یه خونه جدید، الان گلدون‌ها رو دادم به مامان جدیدشون، بعدش احتمالا آینه عزیزم و در آخر خودم. بالاخره این اتاق و خوابگاهی که چهار سال و نیم روزهای پر چالش و عجیبی رو اونجا گذروندم، ترک می‌کنیم.
این هفت سالی که هنوز به نقطه آخر این فصل نرسیده، خیلی سخت گذشت، پر از تجربه‌های عجیب بود.
خند‌ه‌ها و شادی‌های زیاد، گریه‌های از ته دل، محبت‌ها و دوستی‌های واقعی و غیرواقعی، لحظه‌هایی که کم کم دیگه احساس کردم اینجا تنها نیستم
اما
هر لحظه‌ای که برمی‌گردم
و از روز اول که با یه چمدون و یه دست رخت خواب و یه دنیا ابهام زندگی جدیدم توی شیراز رو شروع کردم تا الان که همه چیز رنگ دیگه‌ای به خودش گرفته، رو مرور می‌کنم
می‌تونم‌ بگم من این هفت سال رو دوست داشتم، وقتی روزها و ماه‌ها رو میگذروندم، با گذشتن هر ترم و هر امتحان و هر بخش، هیچ وقت احساس نکردم که دارم کاری رو می‌کنم که باید بابتش به خودم افتخار کنم، همیشه، به نظرم یه کار معمولی بود، منم مثل هرکس دیگه‌ای، دارم زندگی می‌کنم دیگه، هر کس مشغول چیزی منم مشغول پزشکی خوندن، هیچ وقت خبر فارغ التحصیلی سال بالایی‌ها، باعث نمیشد بگم اوه، دمتون گرم، شما بالاخره تونستید و پزشک شدید! همیشه اینطوری فکر می‌کردم که این یه فرایند و مسیر معمولیه که خیلی‌ها یه روز شروع و روزی تمومش می‌کنن
اما الان
در این لحظه
احساس می‌کنم
دوست دارم به خودم و همه آدم‌هایی که از این رشته فارغ التحصیل میشن و شدن و خواهند شد، بگم واقعا دمتون گرم، من بهتون افتخار می‌کنم، شما از پس کار ارزشمند و بزرگی بر اومدید.
با اینکه نمیدونم این هفت سال چه جایگاهی در زندگی‌ آینده‌ام داره
اما از تجربه کردنش خوشحالم~


پ.ن: ماجراهای روزهای اینترنی همچنان ادامه داره~ کم کم از ماه‌ها و روزها قبل می‌نویسم!


#نگاشته

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

28 Sep, 18:09


بعد از شنیدنش داشتم به ساده‌ترین و تکرارشونده‌ترین اتفاق زندگی یک زن یعنی عادت ماهیانه فکر می‌کردم؛ در واقع تو چند روز درگیر مسائل مربوط به PMS هستی؛ زود عصبی میشی، بی‌حوصله و کم‌طاقتی، حتی یه وقتایی بخاطر کاهش تمرکزی که برات اتفاق میوفته خنگ میشی و مشکلاتی دیگه‌ای که برای هرکس می‌تونه منحصر به فرد باشه و بعد از اون چند روز کوتاه‌تری هم‌ درگیر مشکلات شروع عادت ماهیانه هستی.
شاید بخاطر تکرارشونده بودن، یاد گرفتی تاحدی باهاش زندگی کنی، کنترلش کنی، اما مشکل اونجایی اتفاق میوفته که هر ماه تجربه‌های مشابهی نداری، بعضی اوقات اوضاع دردناک‌تر، سخت‌تر و غیرقابل کنترل‌تر میشه.
با اینکه ما توی سیستم سلامت کار می‌کنیم، عمده افراد و همکارانمون (پزشکان به ویژه) درباره این موضوع اطلاعات دارن، اما هنوز هم حرف زدن از این موضوع و کمک خواستن در این روزها کار راحتی نیست.
لزوما نه به دلیل خصوصی بودن ماجرا یا قبحی که این مسئله در جامعه داره بلکه خیلی اوقات، به این دلیل که احساس می‌کنی مطرح کردنش، هیچ همدلی و کمکی رو با خودش نمیاره، احساس میکنی اگر به همکارت بگی که توی این شرایط هستی، به جای احساس همدلی، بابت یک مسئله فیزیولوژیک ضعیف شمرده خواهی شد.
تو در شرایطتی کار می‌کنی که نمی‌تونی کار اون روز رو زودتر تموم‌کنی، مرخصی بگیری و ادامه‌اش رو فردا در حالی که شرایطت بهتری داری، انجام بدی~
و این معمولی‌ترین و تکرارشونده‌ترین بخش زن بودن، در محیط کار، کاملا بی‌اهمیت شمرده میشه!


#نگاشته

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

27 Sep, 15:28


قسمت نخست از مجموعه «پیشگیری از اعتیاد»

پژوهش و روایت: دکتر وحید جهانمیری نژاد
تصویر و تدوین: مهندس عرفان نجف آبادی

این ویدئو به عنوان اولین قسمت از مجموعه «پیشگیری از اعتیاد» به همت تنی چند از عزیزان تهیه شد و امید آن داریم که با کمک و همیاری دیگر دوستان بتوانیم این مجموعه را ادامه دهیم و در قسمت‌های بعد، ضمن پرداختن به عوارض و عواقب این مواد، الگوهای موفق پیشگیری و جنبه‌های عملی کار با نوجوانان را تشریح کنیم.

حامیان قسمت نخست

دکتر فائزه جهانمیری نژاد
دکتر سعیده جهانمیری نژاد
مهندس فرهنگ عرب‌شیبانی
صفحه اینستاگرامی اخبار هنر شیراز


T.me/HIVSTI

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

27 Sep, 14:45


اوصیکم به تماشا

محتوا آموزشی‌ای که آقای دکتر جهان‌میری درباره اعتیاد و بیماری‌های مقاربتی میسازن، به شدت دیدن و انتشارشون رو توصیه می‌کنم~


جدیدا متوجه شدم، آموزش سلامتی و کمک به [حفظ] سلامتی نه برطرف کردن بیماری، چیزیه که منو به وجد میاره.
به نظرم افزایش آگاهی عمومی برای پیشگیری از بیماری از مهم‌ترین کار هاییه که ما (پزشک‌ها) باید تو جامعه انجام بدیم، اما متاسفانه توی سال‌های تحصیلمون تمرکز کاملا روی درمان هست، آموزش روش‌های مراقبتی و پیش‌گیری چیزی نیست که سهم مشخصی داشته باشه!

#معرفی‌کده

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

26 Sep, 15:29


|روزهایی که پزشک بودن خوشحالم می‌کنه|


وقتی داره ترخیص میشه از راه دور برام بوس می‌فرسته و می‌گه خیلی خوش اخلاق بودی~

وقتی سینیورم ازم تعریف می‌کنه~

وقتی احساس می‌کنم بودنم، یکم از تنهایی و ترسش کم می‌کنه~

وقتی دستش میگیرم و کم کم اشک‌های چشماش کمتر میشه~

وقتی نرس صدام میزنه خوشگله :))))

وقتی دعام می‌کنه میگه خیر از جونیت ببینی باباجون~

وقتی میبینم بالاخره نفس‌هاش بهتر شده~

وقتی آدم‌هایی (پزشک و پرستار) که باهاشون کار می‌کنم، مسئولیت پذیرن و به بیمار‌ها اهمیت میدن~

وقتی تصمیماتم حالش رو بهتر می‌کنه~

اره، وقت‌هایی هم هستن، که طبابت کردن خوشحال‌کننده است~


#روزسخن

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

25 Sep, 06:43


[این متن، نوشته زهرا عزیزم، برای این روزهای فارغ‌التحصیلیه؛ احساس کردم چقدر من هم زندگیش کردم]

"حالا بعد سال‌های طولانی و روزهای کوتاه و بلند آن، ایستادیم به شمردن لحظات برای بالا انداختن کلاه‌ها. سنتی زیبا برای پایان دادن به دوره تحصیلمان.
شیرین‌تر از تصورم بود.
برای منی که این سال‌های تحصیل و بالین را گاه به راحتی و خوشی هر چه تمام‌تر و گاه به سختی و با رنج طی کردم
روزهایی که از شوق انجام کار جدیدی به تنهایی در پوست خود نمی‌گنجیدم!
روزهایی که از مرور خاطراتشون هنوز لبخند بر لبهایم می‌آید.
روزهایی که از خوب بودن آدم‌های دور و اطرافم و محبتی که به سوی من روانه می‌کردند، پنهانی اشک شوق می‌ریختم.
روزهای زیادی که اضطراب امتحان وجودمان را متلاطم می‌کرد و در سالن مطالعه‌ی دانشکده شب را سحر می‌کردیم.
روزهایی که از شدت خستگی و بی‌خوابی در تخت‌خواب پاویون بیمارستان به جای خوابیدن به گریه می‌افتادم.
روزهایی که از میزان غم و رنج دیدن مرگ بیماری به حیاط بیمارستان پناه می‌بردم و قلب مچاله شده‌ام را در دستانم می‌فشردم.
روزهایی که از سر خستگی و شلوغی بیمارستان از بیماران و همراهانشان عصبانی می‌شدم، تند صحبت می‌کردم و می‌فهمیدم که در تاریکی همه شبیه هم هستیم.
روزهایی که مناسبت‌های مهم خانوادگی و دورهمی‌هایشان را به خاطر راندها و کشیک‌ها از دست می‌دادم.
و شب‌هایی که در خواب و عالم رویا اضطراب و استرس کشیک را همچنان به دوش می‌کشیدم.
و حالا من در جشن فارغ التحصیلی‌مان، دوستانم رو میبینم که بعد از بالا انداختن کلاه‌ها و بعد از آن لبخند شیرین و دلچسبی که در این لحظه دارند همدیگر را در آغوش می‌گیرند و اشک در چشمانشان حلقه می‌زند.
آنچه که بر سر ما گذشته را فقط ما می‌فهمیم
مایی که در شادترین مناسبت زندگی کنار هم قرار داریم و میتوانیم بفهمیم که در این مسیر سخت آنچه که ما را زنده نگه داشت و باعث شد امید و عشق در قلب‌هامان باقی بماند، همراهی و حضور عزیزانمون در کنارمون هست. عزیزانی چون همسرم ، خانواده‌هام، دوستانم و آدم‌هایی که هنوز وجدان و محبت و مهربانی در دل‌هاشون جاریه و من بی حد و اندازه و از صمیم قلبم ازتون ممنونم "


#نگاشته

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

18 Sep, 07:17


این فایل راهنمای نویسندگان نشریه۲۴+ هست؛ از همه شما برای همکاری در چاپ‌های بعدی نشریه دعوت میشه.
ممتظر نوشته‌های زیباتون هستیم😌🥰

❗️مهلت ارسال: تا ۱۰ مهرماه

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

18 Sep, 07:16


✍🏻 فایل راهنمای نویسندگی در نشریه ۲۴+ :

👥 افرادی که تمایل دارند در شماره بعدی خاطره و روایات خود را چاپ کنند این فایل رو مطالعه کنند،
اگه سوال بیشتری داشتید در دیدگاه‌های همین پست یا به آی دی ادمین پیام دهید.
ادمین: @AdNplus24


🌐 https://t.me/Nplus24

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

12 Sep, 10:10


_کشیک دیروز و آنچه در میان آدم‌ها گذشت_
(بخش زنان)

کشیک دیروز رو دوست داشتم، چون وقتی صبح، حال بیمارم رو پرسیدم، با محبت و لبخند گفت من وقتی شما رو میبینم حالم خوب میشه~

کشیک دیروز رو دوست داشتم چون خانوم ف عزیزم هم کشیک بود، می‌تونستم همون لحظات کمی که برای استراحت داشتم رو بریم باهم چایی و رنگینک بخوریم [ رنگینک؛ آنچه قرار بود در کشیک دیروز خوشحالی‌ کوچکم باشد :))))] و البته هر از گاهی که بیکار میشد، در بخش ما ظاهر میشد، و دیدنش هم باعث خوشحالی بود~

کشیک دیروز رو دوست داشتم چون رزیدنتم زیبا بود، از همون اول من ریحانه بودم نه خانم دکتر، میدونی، شاید همیشه نشه که همو با اسم کوچیک صدا کنیم، اما همین تک واژه می‌تونه رابطه‌ای که حتی قراره برای چند ساعت شکل بدیم رو بهتر کنه. زیبا بود چون تلاش نمی‌کرد کار‌هایی که می‌تونه خودش انجام بده رو به عهده من بذاره، دقیقا تا جایی که می‌تونست کار‌ها رو تقسیم می‌کرد، و در کنارش وظایف تک نفره‌اش رو هم انجام می‌داد، باعث میشد دوست داشته باشم بیشتر کمکش کنم~

بیمار گوگولی‌ای داشتیم، زخم بدی داشت، اما انقدر خوش‌رو و با‌محبت بود که باورت نمیشد بیمار است و چنین مشکلی دارد. طرفای ۹ شب، در حالی که از هوای تابستونی/پاییزی شب لذت می‌بردم دیدم توی حیاط قدم میزنه، چشمش به من افتاد، اجازه گرفت که بشینه کنارم، شروع کرد به تعریف کردن، عاشق رزیدنتمون بود، باهمون لهجه شیرینش، بهم می‌گفت " از وقتی خانم دکتر اومده، حالم بهتر شده، زخمم بهتره، دکتر‌ فلانی که میومد، مثل عزرائیل بود قبل از اومدنش از استرس تب می‌کردم، این مثل فرشته‌‌هاس، بهترین دکتره، انقدر دعاش می‌کنم. گفته ساعت ۱۰ دوباره میاد زخمم عوض می‌کنه، خوشحالم امروز دوباره میبینمش." دیدن محبتش لذت بخش بود، هروقت میدیدم بیماری، انقدر از کسی تعریف می‌کرد، اون شخص استاد بود و نه دانشجو!

کشیک دیروز رو دوست داشتم چون نرس‌ها عمدتا مهربون و خوش‌رو بودن، ارتباط باهاشون آزاردهنده نبود، شوخی می‌کردن، میخندیدن، حتی با تو. تقریبا هیچ‌کس طلبکار دیگری نبود~

کشیک دیروز رو دوست داشتم، حتی با اینکه ساعت یک پایان رو ثبت کردم، برگه‌هایی رو نوشتم، بسیار دوست نداشتنی و مدت‌ها بود، بیش از ۳ ماه، که از آخرین باری که مجبور به نوشتن تاریخ تولد و فوت در کنار یکدیگر شده بودم می‌گذشت~

#روزسخن

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

10 Sep, 20:49


امروز با پیامی که پر از عشق و علاقه به شغلش بود، بهمون خبر داد که بازنشسته شده؛

"این عشق گاهی برایم چونان باغ گُلی بود پر از گُل های خوشبو و عطرآگین و خوشرنگ. گاهی هم مثل برکه ای پر غصّه و باتلاقی از رنج و درد و اشک و آه.
حالا بعد از سی سال و اندی این گُل های قشنگ باغِ عشق. در جان و دلم عطرافشانی میکند"

از اون پیام‌ها که فکر می‌کنی اون شغل بهترین شغل دنیاست و وسوسه میشی مثل اون باشی. انقدر قشنگ و پر از ذوق بود که با خوندن پیامش، از ته دل آرزو کردم، منم روزی که بازنشسته میشم، بتونم همچین متنی درباره شغلم بنویسم~

#روز‌سخن

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

08 Sep, 14:22


_حالا آن‌ها دیده می‌شدند_
(قسمت دوم)

درمانگاه خون و آنکولوژی

در آن اتاق همیشگی نشسته بودم، منتظر بودم استاد همراه بیمار‌هایی که شرایط پر کردن پرسشنامه را داشتند به اتاقم بفرستد.
در باز شد، خانم جوان ۴۰ ساله در حالی که پرونده بیمارش را در دست داشت، رو به رویم نشست، بعد از صحبت کوتاهمان، پرسشنامه را به او دادم. سعی می‌کرد با دقت سوالات را جواب دهد. وقتی کارش تمام شد، نگاهش را بالا آورد، به نظر سوالی داشت:" بیمار‌ها میگن بیمارستان امیر تعطیل شده، دکتر گفته مادرم باید بستری بشه، کجا ببرمش؟!"
-بیمارستان نمازی هم بخش خون و آنکولوژی داره.
+ اونجا هم بستری نمی‌کنن

چشمانی که در مقابلم، کم کم به آستانه باریدن میرسید، پرسان و نگران‌ نگاهم می‌کرد، منتظر جوابی بود که من نداشتم.

دیگر نمی‌دانستم چه بگویم، تنها به ذهنم رسید شاید منشی استاد بهتر بداند؛ شاید او بیمارستان دیگری را بشناسد که راهنمایی‌اش کند. پس از شنیدن راهکار نه چندان مفیدم، در حالی که خودم را قانع می‌کردم که تو که کار دیگری از دستت بر نمی‌آمد، دیدم که به امید پیدا کردن راهی، عجولانه خداحافظی کرد و با قدم‌هایی بلند از اتاق بیرون رفت تا شاید منشی، پاسخ بهتری برایش داشته باشد~


کشیک بودم، خانم تابان قبول زحمت کرده بود که به جای من به درمانگاه برود، دیدم که گوشیم زنگ می‌خورد، صدای نگرانش را شنیدم:" ریحانه، همراه بیماری که الان اومد تو اتاق زد زیر گریه، نمیدونستم چیکار کنم، میگفت بخش‌ها تعطیله، اون‌هایی که باز هستن هم جا نداره، نمیدونست بیمارش کجا ببره، تو میدونی کجا می‌تونه ببره؟"

دوباره آن سوال تکراری، دوباره دیگری‌ای مستاصل، صدای نگران تابان و منی که پاسخی نداشتم~


#نگاشته

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

26 Aug, 14:46


_یک جنگ احمقانه_

چند روز پیش، در اثنا اعتصاب پرستار‌ان، باهم از پرستاران حرف میزدیم. از اون روزهایی بود که تجربه‌های اخیر ناخوشایندم مرا به شدت از دست پرستاران کلافه و ناراحت کرده بود، تند تند می‌گفتم، و آخرش با کلافگی، مثل کودکی که با دوستش دعوایش شده باشد، گفتم ازشان متنفرم.

" ازشان متنفرم." چرا باید ازشان متنفر باشم، آیا واقعا متنفرم، چه شد که به اینجا رسیدم، من که می‌خواستم همکاران خوبی باشیم.

سری به نوشته‌های قبلی‌ام درباره پرستار‌ها زدم، پرستار‌های خوبی که در این سال‌ها دیدم، و همه محبت‌هایی که یادآوری میکرد در کنار این بدها، آن خوب‌‌ها هم بودند.

به نظرم می‌آید من هم مسموم شده‌ام، من هم وارد بازی احمقانه و بیهوده و دو سر باخت پزشک و پرستار شده‌ام.
نمی‌دانم جنگ را چه کس یا کسانی شروع کرده‌اند، اما حالا من‌ هم در جنگ بودم.
من و تمام کسانی که روزانه در این جنگ مجروح میشویم؛ بیمار، پرستار، پزشک.

دورترین خاطراتم، برای اولین روز بالین است، فکر میکنم ۶ نفر بودیم، استیودنت‌های کوچکی که حتی نمیدانستیم پرونده بیمار چیست، کاغذ شرح‌حال و سایر کاغذها کجا هستند، جواب آزمایش‌ها را از کجا پیدا کنیم، در حال چرخیدن در ایستگاه پرستاری بودیم. از هرکس که ممکن بود بداند، میپرسیدیم. بیشتر آن‌ها به نظر جوان و تقریبا هم‌سن ما بودند، پرستار‌هایی بودند که دوره طرح‌شان را می‌گذراندند، به نظر شیطون و بازیگوش می‌آمدند. اولین خطاب "دکتر" را شنیدم، آن اوایل‌ حتی نمی‌دانستم با ماست، نمی‌دانستم در بیمارستان رسم است که هر دانشجو پزشکی‌ای دکتر خطاب شود. من همچنان به شنیدن خطاب دانشگاهی "خانم دشتیانه" عادت داشتم.
اما قسمت عجیب ماجرا خطاب دکتر نبود، خنده تمسخر آمیزی بود که در ادامه آن می‌آمد، آن‌ها، آن روز، هر بار که یکی از ما تازه واردها را دکتر خطاب می‌کردند، در ادامه با نگاه به یکدیگر می‌خندیدند‌!
آن روز فقط می‌خواستم دکتر خطابم نکنند، ساکت شوند، و با من کاری نداشته باشند.

فکر می‌کنم، این اولین خشت کج بود، شروعی بود برای من، که پرستار‌ها را افراد امنی ندانم، و در شروع ارتباط با آن‌ها بسیار محتاط باشم و من هم دست به شمشیر، وارد جنگی احمقانه شوم~


#نگاشته

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

26 Aug, 09:54


امروز، اولین قسمت اول پادکست "مردم‌شناسی پزشکی" رو شنیدم

از رنج پزشکان حرف میزنه؛ در تلاش برای چیستی، چرایی و چگونگی این رنج در قسمت اول با دکتر علیرضا استدلال صحبت می‌کنه.

اگر در حال پیش بردن مسیر پزشکی هستید؛ یا تصمیم دارید این مسیر رو شروع کنید؛ دوست یا فرد نزدیکی دارید، که در دو گروه قبلیه، شنیدن این پادکست رو بهتون پیشنهاد می‌کنم.

گفت و گو صمیمانه‌ای هست، و آهنگ های متنش رو هم دوست داشتم~


#معرفی‌پادکست

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

22 Aug, 15:37


امید
که روزی
دنیای طبابت
با صلح و رضایت‌مندی بیشتری در بین
خودمون
همکارهامون
بیمار‌هامون
همراه باشه~

روز پزشک مبارک🎉

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

20 Aug, 14:55


🎤 #معرفی

۱. چرا مثبتِ بیست و چهار؟ یعنی باید حتما ۲۴ سال رو رد کرده باشیم؟

اسم نشریه رو گذاشتیم مثبتِ بیست و چهار، چون همه وقتی به کشیک‌های بیست و چهار ساعت رسیدیم، خندیدیم. 🙂

خندیدیم که چرا بهش میگیم بیست و چهار وقتی اصلا ۲۴ ساعت نیست؛ خیلی بیشتر از این حرفاست.

نه فقط خودش، که گاهی ساعت‌های قبل و بعدش هم حساب میشه. 🤐

مثلا از شب قبل از کشیک دیگه خواب تو چشمات نمیاد و ممکنه نتونی روی هیچ کار مفیدی تمرکز کنی 😵‍💫

و روز بعد از اون، که یه اسمِ لوکسوری هم داره: پُست کشیک!
گاهی این پُست کشیک کاملا رو هواست...
و تا خستگی‌ش دَر بره خودش به یه هفته زمان نیاز داره؛ "گاهی" البته... اگه خیلی خوش شانس باشی... 🥴

برای همین وسط همین خنده‌ها و خاطرات و تعریف‌ها، اسم رو گذاشتیم:

|مثبتِ بیست و چهار|

🌐 https://t.me/Nplus24

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

16 Aug, 07:22


_حالا آن‌ها دیده می‌شدند_
(قسمت اول)

دفتر پرستاری بیمارستان امیر؛ تنها بیمارستان اختصاصی خون و آنکولوژی شیراز

باورم نمیشد درست می‌شنوم:
-پرسشنامه پر‌کنی؟ ما اینجا اصلا مریض نداریم خانم دکتر، بیمارستان تعطیله.
با مغزی پر از علامت تعجب پرسیدم: "کی باز میشه؟ "
- مشخص نیست، بستگی به اعتصاب پرستار‌ها داره! این شماره اینجاست، چند روز دیگه زنگ بزن بپرس.


بیمارستان نمازی؛ بخش هماتولوژی دو

با در بسته بخش رو به رو شدم و طبق معمول رمزش را فراموش کرده بودم، نگاهی به اطراف کردم که شاید بیماربر یا پرستاری باشد که دست به دامانش شوم:
-ببخشید آقا، شمار رمز در رو می‌دونید؟
+بخش تعطیله خانم دکتر
-پس بیمار‌ها کجان؟
+فقط بخش‌های هماتولوژی یک و سه بیمار دارن.

ماجرا داشت ترسناک میشد، نمازی هم رو به تعطیلی گذاشته بود، چمران هم که دیگر پذیرش نمیکرد و هفته قبل آهسته آهسته در حال ترخیص و تخلیه بخش بودند.

مسیرم را به قسمت شرقی بیمارستان و بخش‌های یک و سه عوض کردم: "خب خداروشکر اینجا به نظر هنوز تعطیل نشده."

بیمارستان تو در تو نمازی، همیشه مسیر های متفاوتی برای رسیدن به مقصد پیش رویت می‌گذارد که تنها با جی پی اس مغزی‌ات می‌توانی آن را بیابی و گوگل مپ و ویز راه به جایی نمیبرند.
تصمیم گرفتم از بخش‌های اطفال بگذرم تا به پاویون برگردم. اولین بخش کاردیولوژی اطفال با دیوارهای سبز رنگ بود: خالی، بدون بیمار و پرستار.
رنگ‌ دیوارها به نیلی تغییر کرد، بخش نفرولوژی اطفال بود، کمی شرایط بهتری داشت، پرستار‌های اندکی در ایستگاه پرستاری دیده می‌شدند و تعدادی بیمار در اتاق‌ها بستری بودند.
مسیرم را به سمت گوارش اطفال ادامه دادم، آن دیوارهای صورتی چرکین و راهرو طولانی بخش را پیش رویم دیدم، آرامش عجیبی حاکم بود، تنها هدنرس را میدیدم که در راهرو‌ میچرخید، بیمار‌های اندکی در اتاق‌ها بستری بودند و پرستار‌هایی که نبودشان پررنگ تر میشد~

در این پرسه زنی‌ها، به یاد اورژانس افتادم، مسیرم را به سمت راهرو طولانی حاد تغییر دادم تا شاید بیمار مورد نظرم را آنجا بیابم، آنچه میدیدم باورکردنی نبود، بخش حاد دو، آن بخش تاریک و بی تهویه و شلوغ، حالا یک بخش نورانی و روشن و به شدت خلوت بود؟!
همه بیمار‌ها با تخت‌هایشان در بخش جا شده بودند، هیچ بیماری در راهرو‌های اورژانس نخوابیده بود، به راحتی مسیرت را پیدا می‌کردی؛ بدون آنکه پایت به صندلی همراه بیمار گیر کند یا تخت بیمار جدیدی که EMS آورده در پهلویت فرو رود.

#نگاشته

@Medstory

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

06 Aug, 08:33


و بالاخرهههه🤩

پزشکی به رِوایت مَن💉💊

06 Aug, 08:32


👸🏻"شهرزاد شروع کرد به قصه گفتن؛ شب اول، شب دوم، شب سوم... و آن را تا هزار و یک شب ادامه داد. او با این کار به پادشاه فرصت داده بود که او را آرام آرام بشناسد..."

✍🏻"قصه‌ها و روایت‌ها بستر امنی را فراهم می‌کنند که انسان بتواند وارد دنیای خیال بشود و به دور از قضاوت‌ها و نگرانی‌ها، اول از نگاه نویسنده و بعد از نگاه خودش به داستان بیاندیشد. شناخت خود را عمیق‌تر کند و حالا بتواند با درک بالاتری با دنیای اطراف خود ارتباط بگیرد..."

نشریه 4⃣2⃣ (مثبت بیست و چهار)  می‌خواهد با کمک شما این قصه‌ها را در دنیای طبابت روایت کند~

🌐 https://t.me/Nplus24