برای کسی که پدرشو از دست داده، از کادویی که از پدرتون گرفتید، تعریف نکنید. برای کسی که پدر مادرش جدا شدن، از مسافرت و تفریحات خانوادگیتون نگید. برای کسی که فقیره، از خونه زندگی لوکستون تعریف نکنید. برای کسی که افسردگیداره، کمتر از زندگی مفرحتون تعریف کنید. این چیزای پیش پا افتاده رو هم باید بهتون گفت؟!!!
هنوز بدرود نگفتهای، دلم برایت تنگ شده است. چه بر من خواهد گذشت اگر زمانی از من دور باشی هر وقت کاری نداری انجام دهی تنها به من بیاندیش من در رویای تو شعر خواهم گفت شعری درباره چشمهایت و دلتنگی…
کسی که به دورها نگاه میکند از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و نگاه میکند؛ -نمیبیند. همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است. و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی. شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد در فراسوی معناهای سنگینبار، خانههای سر در هم فرو برده، تیرکهای تلگراف
زبان، دروغ می گوید. چشم ها دزدیده میشوند. دست ها،به دستان آلوده کثیف میشوند. تو با من،با موسیقی سخن بگو. قول میدهم در بین تمامی سکوت نت ها،من تو را میخوانم. "دوستت دارم" ها پوچ شدند. "گل ها" پژمرده شدند. تو با من از موسیقی سخن بگو. من تمام تو را، از موسیقیمیخوانم. قول میدهم..
پدر عزیز. میدانی که من از تو انتقاد میکنم، در حالی که میدانم که تو برای اولینبار در این جهان زندگی میکنی و این را هم میدانم که وقتی تو کودک بودی، تو هم رنج کشیدی. «اما من هم کودک بودم و رنج کشیدم.»
بعضی وقتا "عشق" رو اینطوری تعریف میکنیم، مگه نه؟ یکی من رو انقدر زیاد دوست داشته باشه که خلأ درونم رو پر کنه.. ولی؛ اون خلأیی که خانواده ایجاد کردن رو، به نظر شما؛ شخص دیگه ای میتونه پر کنه!؟
از دور دوست داشتن آدما رو بیشتر دوست دارم. ته دلت بعضی وقتا فکر میکنی که واقعا به من نگاه کرد؟ برای من این کارو کرد؟ البته که اینا فقط یک احتماله، شایدم اون احتمالات پوچه، ولی خب من همین احتمالات رو بیشتر دوست دارم. دوست داشتن از دور خوبه. و از هرچیزی بدتر بیش از اندازه دوست داشتن کسیه. یه شب به خودت میای، میبینی واقعا انگار جز اون و جای اون توی قلبت، هیچ جایی باقی نمونده، و حتی یه شب چشماتو باز میکنی، میبینی فقط جای خالیش باقی مونده، بعد اون خودت بهتر از هرکسی میدونی اون جای خالی، هیچوقت با هیچ کسی پر نمیشه!
ما فرزندان انقلاب نبودیم، ما نان بودیم. نان داغی که لقمهی چپ سران حکومت شدیم. تکهپارهمان کردند و خوردند و پاشیدند. نه، چه میگویم؟ انگار که در این خلقت اضافه بودیم. ما را مصرف جامعهمان نکردند، ما را اسراف کردند، پخشمان کردند که بر سفرهی خودمان ننشسته باشیم، که هیچکداممان در ساختن آن مملکت نقش نداشته باشیم. شخصیت و هویتمان را به لجن کشیدند که حتی در اروپای مترقی هم نتوانیم مثل بقیهی مردم زندگی کنیم. دلم میخواست موهام سیاه نبود، سبیلم سیاه نبود، آروارههای بزرگ میداشتم، با موهای بور، از یک نژاد برتر که احساس غریبی نکنم، خارجی نباشم و فکر کنم که اینجا هم سرزمین من است.. چرا همیشه یک جای زندگی گندیده است، و کاری هم نمیشود کرد؟
دیشب به آسمان خیره شده بودم، درمیان ستاره ها، مروارید می رقصید! و از میان بوته آسمان، به ماه قرمز رسیدم. و در میان حصار های کشیده به دور زمین، به آزادی روح رسیدم.. ماه قرمز به فریاد رسید. و از میان تیرک های تاریک گذر کرد و در شب تاریک، تصویر شد..