دوست دارم یک شب بارونی، شمع روشن کنم و پشت میز بشینم و خیلی یکهویی بنویسم: «برای کلمات سخت جنابعالی، قلب خویشتن را نحیف میدانم. گرچه شما دانهدانه و با خساست کلماتتان را به کاغذ هدیه میکنید، من پر از کلمهام و هیچ نوشتنی کافی نخواهد بود تا تمام کلماتم خطاب به شما را تمام کند. عزیزِ نامههایم، کاش بدانید برای این دنیای زمخت، دستهای من نازکتر از چیزی هستند که فکرش را میکنید و دستهای نازکم را هدیه میکنم به قلمی که قرار است سِحرِ قلبِ مرا روی کاغذ بیاورد، شاید شما هم جادو را برای لحظهای حس کنید.»
و بعد از پشت میز بلند شم، نامه رو تا بزنم و اسم کسی که قراره براش فرستاده شه رو پشتش بنویسم.