همه چيز همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند
به روزگار خسرو اندر، وقت وزارت بُزُرجُمِهر، رسولى آمد از روم. خسرو بنشست چنانكه رسم ملوك عجم بود و رسول را بار داد. وی را با رسول بارنامه همىبايست كند به بُزُرجُمِهر؛ يعنى كه مرا چنين وزيري است. پيش رسول با وزير گفت: «اى فلان همه چيز در عالم تو دانى؟» بُزُرجُمِهر گفت: «نه اى خدايگان». خسرو از آن طيره شد و ز رسول خجل گشت. پرسيد كه «همه چيز پس كه داند؟» بُزُرجُمِهر گفت: «همه چيز همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند. پس تو خويشتن را از جمع داناترين كس مدان كه چون خود را نادان دانستى، دانا گشتى و سخت دانا كسى باشد كه بداند كه نادانست و عاجز كه سقراط با بزرگى او همىگويد كه اگر من نترسيدمى كه بعد از من بزرگان اهل خِرَد بر من عيب كنند و گويند: «سقراط همۀ دانش جهان را بهيكبار دعوى كرد»، مطلق بگفتمى كه: «هيچ چيز ندانم و عاجزم. و ليكن نتوانم گفتن كه اين از من دعوى بزرگ باشد». و بوشكور بلخى گويد و خويشتن را به دانش بزرگ در بيتى بستايد و آن بيت اين است:
تا بدانجا رسيد دانش من
كه بدانم همى كه نادانم
پس به دانش خويش غِرّه مشو اگرچه دانا باشى.
قابوسنامه، تصحیح غلامحسین یوسفی، ص ۳۸-۳۹
https://t.me/joinchat/AAAAAD7Fssu7AgJ7o97tgw