یه جایی از رابطهات با هر آدمی وقتی که دیگه خیلی تلاش کردی ولی نه شنیده و نه فهمیده شدی دیگه رها میکنی و هیچ عکسالعملی برای هیچچیز نداری. از دست و دلت نمیاد که قدمی برداری یا حرفی به زبون بیاری. هرچیزی هم که برای گفتن به ذهنت برسه، با خودت میگی خب که چی. اینجاست که جمال ثریا میاد میشینه وَرِ دلت و میگه:
دیدم که از دستت عصبانی نیستم
دلشکسته نیستم
قهر نیستم
خلاصه اینکه من دیگر
با تو «هیچچیز» نیستم.