🎯 یادداشتهای رامین اعلایی به مثابه بایگانی فلسفی از اسناد و محتوای موضوعات پراکنده و مغفول ماندهاست. هر صورتبندی منسجم نظری به چنین نگاشتههای محتاج خواهد بود. مطالب این مجموعه فهرستی جذاب از سرفصلهای شایسته اندیشه است.
🎯روانکاوی و تجربه کلی آن نشان میدهد که هیچچیز احمقانهتر از سرنوشت انسان نیست؛ یعنی کسی که همواره فریب میخورد. حتی زمانی که کسی کار موفقیتآمیزی انجام میدهد، دقیقا آن چیزی نیست که قصد داشته انجام دهد. هیچچیز ناامیدکنندهتر از انسانی نیست که به اوج آرزوهایش رسیده است. ژاک لکان https://t.me/lookingawry
🎯 آموزش لکان به میانجی بیماران فروید ( تحلیل لکان از گزارشات بالینی فروید)
لکان خود را یک فرویدی تمار عیار معرفی میکند، اما برای کسی که پس از لکان به سراغ فروید میرود، این فروید است که کاملا لکانی است. گویا در فروید چیزی وجود دارد که کاملا فرویدی نیست و حتی در لکان هم امری یافت میشود که در انتساب کامل آن به لکان تردید وجود دارد. به یک معنا، تلاش برای فرویدی و لکانی بودن، ما را به فراسوی این دو میبرد. این رويکرد راهکار مناسبی برای دوری جستن از شیوهی رایج و دلسردکنندهای است که باعنوان مطالعات تطبیقی در فضای آکادمیک جهانی حاکم است. در مطالعات تطبیقی که به قیاس دو چهره تاثیرگذار می انجامد، هر دو سوی ماجرا خنثی و به یک فیگور زبانبستهای تقلیل مییابند که بناست از طریق دیگری سخن بگویند. لذا لازم است در خوانش هر انديشمندی، به مازادی اصرار کنیم که در عین وفاداری، ما را گامی به پیش میبرد و در موضع بازبینی تفسیرهای سابق قرار میدهد. دورهی لکان از طریق بیماران فروید که به تحلیل لکان از گزارشات بالینی فروید میپردازد تمرینی برای از نو فکردن به چنین مازادی است. گزارشات بالینی فروید هم بخشی از تاریخ روانکاوی و هم بخشی از نظریه روانکاوی است. لکان در سمينار پنجم میگوید همه آنچه لازم است درباره وسواسی بدانیم در مورد موش مرد وجود دارد. هر چند لکان بصورت منسجم و یکپارچه به این گزارشات نپرداخته، اما در سمینارهای اولیه او ارجاعات فراوانی به این موارد بالینی وجود دارد. بنابراین محتوای پنج جلسهای که به بررسی این موارد بالینی اختصاص دارد شامل ارائه مختصری از گزارشات و تحلیل فروید و سپس تحلیل لکان بر مبنای دیدگاه خاص اوست. علاوه بر این، تقلایی وجود خواهد داشت تا به میانجی شارحان فروید و لکان تحلیل به روزتری ارائه گردد. 🔺 در صورت تمایل برای ثبتنام در این دوره درخواست خود را از طریق تلگرام به شماره ۰۹۱۰۶۱۶۵۵۰۲ ارسال و لینک ثبتنام را دریافت بفرمایید
🔺هگل بینش درخشان و کم و بیش دردناکی را ارائه میدهد: اگر آن چیزی که دربارهی خودمان انتظار داشتیم و دنبال میکردیم تحقق پیدا نکرد، نه موانع بیرونی دخیل بودند، نه سستی و اهمال فردی، بلکه بدین معناست که ما استعداد و بالقوهگی برای آن هدف گذاری را نداشتیم. زمانی که عوامل فردی و اجتماعی را برای ناکامیهای شخصی مقصر شناسایی میکنیم، خود را مستعد آن هدف گذاری ايدهآل میدانیم، ولی گمان میکنیم شرایط نامطلوب اجتماعی و برخی خطاهای فردی، فرصتها را نابود کرد. از نظر هگل شرایط بیرونی و درونی مانع تحقق امکانهای فردی نیستند، تنها زمینهای هستند که حقیقی بودن چنین امکانهای سنجیده میشود. صرفا زمانی که هدفها تحقق یافتن، میتوان از حقیقی بودن آن استعدادها و امکانها اطمینان داشت، و إلا گمانزنی پوچی هستند. 🔺بنابراین، اگر آن جايگاه و تصور ايدهآل دربارهی خودمان برآورده نشد، یعنی نمیتوانستیم آن کسی باشیم که گمان می کردیم تواناییاش را دارد. ژیژک در کتاب جدیدا منتشر شدهاش با عنوان ( Too late to awaken ) تبیین دیگری از این موضوع ارائه میدهد: تنها در صورت تصور اینکه فاجعه رخداده و زمان هر اقدامی دیر است، قادر خواهيم بود گذشته را بهگونهای دستکاری کنیم که از آینده فاجعهآمیز جلوگیری کند. هنگامی که به مراجعهکننده در جلسات روانکاوی گفته میشود زمان تحلیل متغیر است و روانکاو در موقع مناسب کلام او را قطع میکند، تحلیلشونده میخواهد قدری ادامه دهد. در این فرصت پایان یافته است که تحليلشونده حقیقت را به زبان میآورد. 🔺بوگدان وولف به درستی اشاره میکند که حقیقت همواره میتواند راجعبه خودش دروغ بگوید، الا اینکه حقیقت در استمرار موجودیتش ناچار باشد که حقیقت را اظهار کند. خروشچف در جسله سریِ سرانِ حزبِ کمونیست با اشاره به پاکسازهای گسترده و کشتار استالین، دست به افشاگری بیسابقهای زد، زیرا بقاء سوسیالیسم به گفتن این حقایق وابسته بود. صدام حسین در طول تمام جلسات دادگاهیاش به دروغ گفتن ادامه داد، زیر به خوبی میدانست اظهار حقیقت به او هیچ کمکی نخواهد کرد. به همین دلیل لکان در تعیین وقت متغیر، احمق نبود، او میخواست همیشه یک فرصت تقریبا تمام شدهای را در اختیار مراجعه کننده قرار دهد، تا ناخودآگاه دربارهی خودش ناچار به گفتن حقيقت باشد. 🔺 تحسین برانگیزترین اقدامات ما زمانی است که در فرصت و مجال رو به پایان قرار میگیریم. مجالی که ناامیدی مطلق بر آن حاکم است. حتی فکر کردن به گزینهی بدیل نوعی بزدلی فکری و نظری است. هیچ گزینهی بدیلی در کار نیست، جز تقلای بیهوده برای تغییر آنچه در جریان است. تقلا و ستيزهجویی آخرین دستآویزی است که در اختيار داریم، به مثابه اینکه درون باتلاق، فقط می توانیم با چنگ زدن به موهایمان، خود را از مخمصه رها کنیم.
🔺برای ما که امروز در زمانهی به اصطلاح مدرن زیست میکنیم، هر نوع تلاش برای احیای سنت و بازگشت به ریشهها بهمعنای خنثی ساختن و بیاثر کردن همان میراث است. زیرا بازسازی گذشته جز در قالب آنچه اکنون در جریان است، ممکن نخواهد بود. لذا سنتگرایی کاملا مواجههی مدرن با آن چیزی است که سپری شده است. از سوی دیگر، وانهادن گذشته و بیتوجهی به آن و نیز انکار روایت فراتاریخیاش مستلزم پرتاب شدن به فراسوی مدرنیته و پستمدرن بودن است. بنابراین ما در هیچ صورتی مدرن نخواهيم بود و تجربهی از زمان وجود دارد که برای ما ناممکن است. گویا انتخاب ما بین سنتگرایی و پست مدرنيسم منحصر شده است. ما صرفا از طریق سنتگرایی و پستمدرنيسم است که می توانیم مدرن باشیم. خواست مدرنیته بصورت مستقیم برایمان امر محال است. مدرنیته پارهای از زمان است که گمشده و بناچار وجود ندارد. با اینکه وجود ندارد اما برای ما سرنوشت ساز است. قطعهی غایبی که در عین غیابش اثر گذار است و حضور دارد. 🔺از این حیث سنتگرایی و پست مدرنيسم دو واکنشی است به یک انسداد، امر ناشدنی و عدم پیوستگی که واقعیت تاریخی ما را نشان میدهد. همچنان که لیبرال سرمایهداری و سوسیالیسم دو پاسخ موقتی به یک مخمصه و انسداد است. این دو، صرفا دو نوع رویکرد معرفتی و گفتمانی نیستند، بلکه دو نوع موجودیتی را به نمایش میگذارند که بهصورت قیاس ناپذیر و بیربط میتوانند فعلیت پیدا کنند. این دوگانگی از جنس تقابل، تضاد، تفاوت، توازی، تناقص نیست، شاید بتوان آن را دوگانگی ناهمگون و نامتقارن نامید. در اینجا لازم است در یک حرکت ضد ارسطویی و حتی ضد برخی خوانشهای هگلی از هستیشناسیای دفاع کنیم که در آن فعلیت همواره، فعلیت چیزی است که هیچ بالقوهگی ندارد. آنچه بالفعل است بر هیچ تکیه دارد، و متقابلا آنچه بالقوه است، بالفعل نخواهد شد. بالقوهگی در امتناع ذاتیاش صورتی دیگر از بودن را محقق میسازد. تلاش ناشدنی برای مدرن بودن، ما را به سمت سنتگرایی و پستمدرنيسم سوق میدهد. 🔺 هستیشناسی فوق الذکر به هیچ نوع مقولهبندی تن نمیدهد و مفاهیمی نظیر علیت، وحدت و کثرت و بالقوهگی نمیتواند آن را توضیح دهد. با دو نوع بودن سروکار داریم که هر قیاس، اتصال و گذر بین آن دو مسدود است. به همین دلیل این قسم از هستیشناسی ساختار صوری بحران را ارائه میدهد. بحرانهای واقعی مواضعی هستند که درمیان امور امکان داوری وجود ندارد، زیرا بحرانِ خود معیار است. نقطه ارجاعی در بین نیست که سنجش طرفین را ممکن سازد. اما آنچه در اینجا خطاست، تصور رایجی است که گمان میکند بحران امری موقت است و دائما باید درپی ایجاد تعادل و نوعی موازنه باشیم. هستی در ذاتش بحرانی است و هر شکلی از تعادل و انسجام امری موقتی است. 🔺 زمانی که در شرایط بحرانی قرار میگیریم باید هر گفتگویی را انکار کرد. گفتگو درپی اتصال میان مواضعی است که ذاتا آشتیناپذیر هستند و نمایندگان مدعی گفتگو به وضعیت سابق تعلق دارند. مواضع بحرانی نسبتهای جدیدی برقرار میسازند و طرفین تازهای به وجود میآورند. آنهایی که درپی مصالحه هستند بخشی از وضعیت پیشین محسوب میشوند که بهدنبال خنثی ساختن آشوب شکل گرفته هستند. در آستانهی بحران، تمام کسانی که در عرصهی بالفعل نقش آفرینی میکنند، چه موافق و چه مخالف، در یک سو قرار دارند و آنهایی که پس از بحران، ظهور میکنند در سویهی دیگر قرار گرفتهاند. لنین در آستانه پیروزی انقلاب با یک حرکت هوشمندانه، برای اینکه نماینده اصلی جریانی باشد که پس از انقلاب شکل میگیرد، به همرزمان خود و بلشویکها و حتی به کشورش خیانت کرد. در اولین اقدام پس از ورود به روسیه بهطرز غافلگیرانهای اظهار کرد که تقسیم قدرت با دولت موقت کافی است و همه قدرت باید در دستان شوراها قرار گیرد. ✍ رضا احمدی https://t.me/lookingawry
🔺 کاربرد روانکاوی در کلینیک را نباید صرفا نوعی تکنیک قابل اجرا برای همه بیماران در نظر گرفت؛ بلکه روانکاوی شیوهای از تفکر است که منحصر بفرد بودن مسائل تحلیل شونده را لحاظ میکند. زمانی که مراجعهکننده انبوهی از مسائل عینی و واقعی خودش را گزارش میدهد؛ به طور ناخواسته نقش عنصر ذهنی و سوبژکتیو را از زنجیرهی روایت زندگیاش حذف میکند. هنگامی که تلاش میکنیم از نو این عنصر سوبژکتیو را درون آن جریان واقعی زندگی فرد بگنجانیم با مقاومت تحليلشونده روبرو خواهیم شد. فرد از خاطرات آسیب زا، ناکامیها، مخمصهها، نگرانیها و اضطرابها سخن میگوید و تلاش میکند همه آنها را به برخی موانع بیرونی نسب دهد. روایت او به منزلهی گزارش فردی است که بیرون از ماجراها ایستاده است، هر چند همه چیز دربارهی اوست. این بیرون و درونی بودن مراجعهکننده نسبت به آنچه گفته میشود، وضعیت تناقضآمیزی را هم برای روانکاو و هم برای آنالیزان پدید میآورد. تا کجا او درباره خودش و به چه میزان دربارهی عوامل عینی سخن میگوید. اگر چه روانکاوی تلاشی برای ذهنی سازی تمامعیار معضلات فردی نیست. 🔺بینش هگلی می تواند انديشيدن دربارهی منحصر بفرد بودن مسائل مورد بالینی و در عین حال تعیین سهم فرد را میان آنچه در او و آنچه در بیرون از اوست، ممکن سازد. در این درسگفتار تلاش دارم از طریق مضامین مهم هگلی نظیر وساطت، تکرار، امر در خود و امر برای خود، انعکاس، نفی، کلیت انضمامی، تقابل دانش و حقیقت، بالقوهگی، دیالکتیک و سایر مفاهیم او، این نوع انديشيدن را با مخاطبین درمیان بذارم. تفکر هگل میتواند به ما کمک کند به شیوهی خاصی از نو موضع سوژه را در میان خطوط و مختصات روایی آنالیزان بگنجانیم. در این ادغام نه در دام روانی سازی معضلات فردی و نه در دام نگرش اجتماعی خواهیم افتاد. هگل به یک معنا تقابل نگرش فرداگرايانه و جمعگرايانه را نمی پذیرد، بلکه در نظر او، فرد در زندگی اجتماعی نه همانی است که خود میخواهد و نه همانی که اجتماع ضرورتا اقتضاء میکند. فردیت عنصر تهی است که به مناسبات جمعی در جایگاه خود چیدمان ویژهای را اعطاء میکند. 🔺 در نهایت این درسگفتار تلاش دارد به میانجی اندیشهی هگلی، صورتبندی تازهای از مفاهیم کلاسیک روانکاوی مانند انتقال، مقاومت، میل روانکاو، ناخوداگاه، تفسیر، درمان، پایان روانکاوی و ساختارهاي روانی ارائه دهد. احتمالا یکی از پیامدهای ضمنی چنین مواجههای پرهیز از هر نوع سادهانگاری و خاماندیشی دربارهی مقولهی درمان است. اگر با فلسفه هگل نتوانیم از حماقت نظری که در دورهی معاصر دچار آن هستیم کاملا رهایی پیدا کنیم، دستکم قادر خواهیم بود ساختار چنین حماقتی را در نگرش فردی و جمعی توضیح دهیم. ✍ رضا احمدی 🎙 برای دریافت فایل صوتی این دوره میتوانید از طریق دایرکت درخواست بدید
⁉️چگونه مفاهیم کلیدی #هگل میتواند به خدمت درمان و #درمانگر درآید؟ تکنیک درمان به کمک #فلسفه چگونه است و چه تفاوتهایی با رویکردهای موجود در #روانکاوی دارد؟
🔍 در این #طعم_موضوع مدرسه [جیوگی]، میخواهیم در کنشی بدیع از مدخل اندیشه هگلی و مفاهیمی نظیر وساطت، تکرار، انعکاس، نفی، کلیت انضمامی، تقابل دانش و حقیقت، بالقوگی، دیالکتیک و... صورتبندی تازهای از تکنیکهای کلاسیک روانکاوی مانند انتقال، مقاومت، میل روانکاو، ناخوداگاه، تفسیر، درمان، پایان روانکاوی و ساختارهای روانی ارائه دهیم و ببینیم آیا میتوان با امتزاج اندیشه هگل و روانکاوی به ماحصلی جامع و کارآمدتر دست یافت؟ اگر بله، چگونه؟
📥 جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام در این درسگفتار شش ساعته، به وبسایت مدرسه [جیوگی] مراجعه کنید:
🔺 در تاریخ فلسفه سه نوع صِدق از یکدیگر متمایز شده است: صدق معرفتشناختی یعنی مطابقت سخن و گزاره با واقعیت( نظیر زمین به دور خورشید میچرخد)؛ صدق اخلاقی بمعنای مطابقت گفتار و گزاره با باور گوینده؛ نوع سوم، صدق منطقی یا صوری که با فرم استنتاجاتِ صحیحِ منطقی منطبق است. اما نوع چهارمی از صدق وجود دارد که با اندک تسامحی میتوان آن را صدق روانشناختی نامید. در این نوع از صدق، گزارهی صادق آن چیزی است که با مجموع واقعیت روانی و میل سوژه هماهنگی دارد. 🔺نکته مهم این است که سوژهی خودمختار نمیتواند در تمام این سطوح، گزارهی صادقی را به زبان بیاورد. زمانی که سیاسیون اشتباهات خودشان را بیان میکنند و از مردم عذرخواهی میکنند؛ هر چند در سطح اخلاقی و معرفتشناختی ممکن است صادق باشند، اما در سطح روانشناسی بیان آنها کاذب است. حتی کسانی که از چشمانداز انسان دوستی؛ دفاع از حقوق حیوانات، ضديت با نژادپرستی یا هر چیزی از این جنس سخن میگویند؛ لاجرم در یک جنبهای خلاف آن چیزی که هستند؛ سخن میگویند. 🔺سوژه تنها در یک حالت در تمام این موارد صادق است و آن همان سطح سیمپتوم است؛ جایی که گویا سوژه در انتخاب آن نقشی ندارد. سیمپتوم یک امر فرعی، ناچیز و بحساب نیامدنی است که در تمام این جنبهها حقیقت را آشکار میکند؛ هر چند سوژه آگاهانه آن را انکار میکند. تحلیل روانکاوی تلاش دارد سوژه را در تمام این سطوح با حقیقت خودش مواجه سازد و این تلاش همان چیزی است که مقاومت بیمار را برمیانگیزد. زمانی که جریان تحلیل موفق شود سوژه را در همه این ابعاد به پذيرش آنچه هست سوق دهد، سوژه نسبت به سیمپتوم خود احساس بیگانگی خواهد کرد و آن را بیارتباط با خود میبیند. در واقع بازشناسی به جدایی و عدم وابستگي به نشانگان بیماری منتهی میشود. 🔺 جمعناپذیری نسبت فوق، مانند توافق یک زوج برای تجاوز جنسی به یکدیگر است که محال خواهد بود؛ زیرا اگر توافقی در میان باشد؛ دیگر تجاوز نیست و اگر تجاوزی رخ دهد، توافق بیمعنی است. الا اینکه بخواهند در قالب نوعی نقش آن را عملی کنند. لذا زمانی که فرد نشانگان بيماري را در نسبت با خود ملاحظه میکند آن را سیمپتوم و نشانه نمیداند و در صورتی که آن را سیمپتوم بداند، به خودش نسبت نمیدهد. بر این اساس، سیمپتوم بیانگر واقعیتی نیست، بلکه نفسِ بیان ناپذیری و ممنوعیت را توضیح میدهد. آن چیزی که از اقتصاد روانی انسان حذف شده و خود را در امر پیشپا افتاده متجلی میسازد. 🔺 کودک و مادر بر عمل تجاوز جنسی توافق میکنند، اما به جهت مانع درونیِ این توافق، نمیتوانند آن را عملی سازند؛ بنابراین بناچار آن را به مانع بیرونی یعنی کارکرد نام پدر نسبت میدهند. کودک این توافق را ذهنی میسازد که در قالب اقسام فانتزیها به خیال او هجوم می آورد. پدر بعنوان عنصر بیگانه صرفا منع و بنبست درونی را به یک سازوکار بیرونی و اتفاقی تقلیل میدهد. شاید این تفسیر سخن دلوز باشد که میگوید قانون چیزی را ممنوع نمیکند؛ بلکه قانون خودش ممنوع است؛ یعنی قانون نمیتواند خودش را توضیح دهد. در زمان شوروی سابق انتقاد از استالین ممنوع بود؛ ولی سخن گفتن از اینکه نمی توان از استالین انتقاد کرد، نیز ممنوع بود. در این ارتباط دو گروه مجازات میشدند؛ کسانی که مستقیما از استالین انتقاد میکردند و گروهی که میگفتند از استالین نمیشود انتقاد کرد. لاجرم یک گروه مجاز بودن سخن بگویند؛ آنهایی که اظهار میکردند ما آزادی کامل داریم، اما هیچ نقصی وجود ندارد. قانون برای اینکه چیزی را ممنوع سازد؛ اولا باید خودش را بصورت ذاتی و مقدم بر هر چیزی ممنوع کند. ✍ رضا احمدی https://t.me/lookingawry
🔺 هملت پس از اینکه از واقعیت قتل پدرش باخبر میگردد، نمی تواند بلافاصله اقدام به انتقامجویی کند. زیرا پدرِ هملت در این داستان در جایگاه دانش قرار دارد، اما عمویش بعنوان قاتلِ پدر در جایگاه حقیقت ایستاده است. هملت در ناخودآگاه تمنّای قتل پدر و محرم آمیزی با مادر را دارد، این درست موضعی است که عمویش در آن ایستاده است. نمایشی که هملت بواسطه بازیگران دوره گرد به اجرا در میآورد به منظور دست یافتن به يقين نیست، بلکه این نمایش اجازه می دهد علاوه بر هملت، دیگری بزرگ نیز به واقعیت پیببرد. پیش از این، تنها شبحِ پدر و خود هملت است که می دانند قاتل کیست. اما این دانشِ بیاثری است و با آن نمیتوان حقیقتی که در جانب کلادیوس ( عموی هملت) قرار گرفته را خنثی نمود. هملت پس از اجرای نمایش که در آن فردی برادر خودش را به قتل میرساند، تقلا میکند موضع کلادیوس از حقیقت را به جایگاه دانش تغییر دهد. هنگامی که کلادیوس از دیدن صحنهی نماش برآشفته میشود، درست زمانی است که دیگری نابینا و کور، بینا شده و آنچه در واقع رخ داده است را تصدیق میکند. از این پس، جایگاه کلادیوس موضع دانش است و هملت در جایگاه حقیقت قرار گرفته است. 🔺 در آغاز روانکاوی، آنالیزان در جانب دانش و روانکاو در جانب حقیقت ایستاده است ( هر چند گمان بر این است که روانکاو میداند)، اما در پایان و انتهاء، روانکاوی شَوَنده در سوی حقیقت و روانکاو در طرف دانش جای میگیرد. بنابراین می توانیم پایان تراژدی هملت را پایان فرآیند روانکاوی در نظر بگیریم. به تعبیری تراژدی ادیپوس آغاز روانکاوی را توضیح میدهد، زیرا ادیپوس از سرنوشت خود آگاه است، اما این دانش و آگاهی صرفا شیوهای برای گریز از حقیقتِ میل اوست. در داستان هملت است که پایان مورد توجه قرار میگیرد و حقیقت از سوی هملت تصدیق میشود. لذا می توانیم ادیپوس را تراژدی دانش و هملت را تراژدی حقیقت ( میل) در نظر بگیریم. 🔺 در اینجا تفاوت میان روانکاو و سوژهی منحرف بسیار ظریف است؛ از یک سو، منحرف ابزاری است که میل دیگری را محقق میسازد و دیگری میتواند در عمل او حقیقت خودش را بازشناسی کند. از سوی دیگر، منحرف عهدهدار دانش و قصدیتی است که مسئول کردار خویش است. منحرفی که بر روی زنان بیحجاب اسید میپاشد، آرزوی دیگری را برآورده میسازد، ولی در عین حال به جهت رفتار عامدانهاش مستحق مجازات است. روانکاو میان دانش و حقیقت بُرشی ایجاد میکند تا در نهایت سوژهی آنالیزان آن حقیقت را تصاحب کند. آنچه عمل روانکاوی و انحراف را متمایز میسازد، این است که در روانکاوی، حقیقت و دانش در سمت سوژه واحدی نیست. در تحلیل روانکاوانه، آنکه میداند از حقیقت دور است و آنکه منظر حقیقت را دارد، نمیداند. ✍ رضا احمدی https://t.me/lookingawry
🔺 تنها یک نفر مجاز است بصورت نامشروط و مطلق از ما درخواستی داشته باشد و آن کسی است که دیگر زنده نیست. دقیقا به این دلیل که او نمیتواند از آنچه میخواهد بهرهمند باشد. در مقابل، هر تمنای از سوی فرد زنده بمنزلهی تجربه نوعی خشونت است. اما مردگان حق دارند چیزی بخواهند؛ مراسم خاکسپاری باشکوه، زنده نگهداشتن یادشان، خِیرات و زیستن به شیوهای که آنها دوست داشتند. آیا ترغیب اجتماع برای یاری رسانی به همنوعان، تنها شامل کسانی نیست که جز استحقاق کمک، هیچ شایستگی دیگری ندارند؟ صرفا باید به کسی یاری رسانیم که ثابت کند هیچ ندارد جز آنچه نشان دهد او چیزی برای زنده ماندن میخواهد، نه برای کِیف بردن. لذا در اجتماع زندگان، هر خواستنی را به یک مبادلهی نمادین ترجمه میکنیم تا این خشونت خنثی گردد. 🔺 بر این مبنا، پرسش مشهور و بیپاسخ فرویدی " زن چه میخواهد؟" را میتوان بهگونهای دقیقتر بازنویسی کرد: زن در مقابل آنچه میخواهد چه چیزی را می پردازد؟ دستکم از جانب زن روشن است که او عشق نامشروط و بیقید شرط میخواهد. به همین دليل ممکن است در مقابل مرد، بارها این سوال را مطرح کند که حتی اگر قادر به اعمال زناشویی نباشم؛ همچنان من را دوست خواهی داشت؟ آنچه از سوی زن بیپاسخ میماند این است که در برابر این عشق نامشروط؛ باید چه عوضی قرار دهد. ابهام در جانبِ خواستهی زن نیست؛ چه بسا ابهام در آن بهایی است که مقابل تمایل اصلیاش باید پرداخت گردد. 🔺تمنای عشق نامشروط از سوی زن، آرزوی نبودن و مُردن است. همان امری که زن هیستری در برابر آن مقاومت میکند. هیستری به خوبی میداند اصرار بر عشقِ بیقید و شرط، زمانی برای او ممکن خواهد بود که مرده باشد. لذا از عشق گریزان است و در جستجوی بیپایان یافتن عِوضی است که آن را مقابل آنچه میخواهد قرار دهد. معمای بزرگ زن هیستری خودش را در یافتن آن امر مقابل نشان میدهد. شاید سوء تفاهم بزرگ نظریه لویناس که مسئولیت مطلق و بیقید و شرط اخلاقی را در نسبت با چهره دیگری قرار میدهد، این است که این چهرهی فردی است که دیگر زنده نیست. آیا تلاش لویناس برای بازسازی نظریه اخلاقی پس از واقعه هولوکاست و قربانیان آن، این موضوع را تایید نمیکند که او صرفا نظریهی اخلاقی در نسبت با مردگان صورتبندی نموده است. احساسِ مسئولیتِ مطلقِ اخلاقی در مقابل چهرهی دیگری، شامل کسانی است که مرده و جزء اشباح هستند. همان شبح پدری که از هملت میخواهد انتقامش را بگیرد. 🔺 سیاست نیز به مطالبهی نامشروط شهروندان تن میدهد، ولی تا بدانجا که آنها جزء جانباختگان و قربانيانِ حوادثی نظیر زلزله؛ آتش سوزی، و سایر حوادث غیر مرتقبه باشند. سیاست دو کارکرد ویژه در این زمینه دارد: اولا درون قلمرو زندگان، یک فضای حداقلی به مردگان اختصاص میدهد. ثانیا؛ سیاست این امر را به شکل وارونهای انجام میدهد، ابتدا قبرستان را مکان یابی میکند و سپس در نسبت با آن فضای شهری را میسازد. به عبارتی، سیاست این حق را میدهد که شهروندان مطالبه یک سویه و نامشروطی داشته باشند، ولی چنین درخواستی زمانی مشروع است که انسانها به چهرهی منجمد، اشباح و بیجان تقلیل یافته باشند. به همین دلیل؛ بر خلاف نظر کارل اشمیت، سیاست مرز میان دوست و دشمن را تعریف نمیکند، آنچه سیاست تعیین می کند مرز میان مردگان و زندگان است.
🔺 از اینکه روانکاوی را به حکمت و آئین زندگی تعبیر کنم و از طریق آن درس زندگی دهم کاملا بیزارم. زیرا رسالت روانکاوی آموختن راه و رسم صحیح زیستن نیست. هدف روانکاوی بازسازی موقعیتِ انتخاب تروماتیک در ذهن تحليلشونده است. انتخاب تروماتیک نه انتخاب میانِ خوب و بد؛ نه انتخاب میان بد و بدتر، بلکه انتخابِ میان دو گزینهی بدتر است. بواسطه برگزیدن یکی از دو گزینهی بدتر، انسان خودش را از نو در فضای خفقان آور نمادین ادغام میکند. 🔺 در روابط میان افراد آنکسی که گمان میکند رابطهاش متزلزل و رو به پایان است، برای رهاییاش از این تردید پیشدستی کرده و صراحتا به شریک زندگیاش میگوید بیا همه چیز را تمام کنیم. اما آن چیزی که حقیقتا رابطه را به انتها میرساند نفسِ این پیش دستی است. در واقع با تصور اینکه همه چیز تمام شده است، پایان یک رابطه را تسریع میکنیم. در اینجا کاملا میان دو امر بدتر قرار داریم: یا اینکه در تردید و انواع گمانهزنیها ادامه دهیم یا به ارتباطمان پایان دهیم. هر دو بدتر است؛ اما تنها آسیبِ انتخاب است که میتواند ما را از رنج هر نوع آسیب احتمالی دیگر برهاند. 🔺 بنابراین درمان روانکاوی در نهایت آسیبزاست، ولی از دل آسیب چنین انتخابی است که قادر خواهیم بود از آسیبهای دیگر در امان باشیم. لذا در شرایط فعلی به هر دلیلی که گمان میکنیم خوش نیستم و درگیر افسردگی و ملال هستیم؛ اولین اقدام این است که به خودمان حق دهیم ناراحت باشیم. اگر خودمان را سزاوار این ناخوشی ندانیم، احتمالا تصمیات و اقداماتی را انجام میدهیم که کاملا نسبت ما با حقایق زندگی را تحریف میکند. در صورتی که به خودمان حق میدهیم ناشاد باشیم مسائلمان چیدمان صحیحتری پیدا میکند. 🔺 به تعبیر ژیژک روانکاوی تنها گفتمانی است که به انسانها حق می دهد در زندگی از لذت محروم باشند. در اینجا نیز انتخاب تروماتیک تنها گزینهی پیش روست؛ یا به خودمان حق می دهيم در رنج باشیم یا صرفا می توانیم ناکاميها، بیمهریها و شکستها را به یک روانرنجوری جدیدی بدل سازیم. 🔺 عموما سوژههای وسواسی زمانی که دچار بیمهری اطرافیان قرار می گیرند، بجاي آنکه به خودشان اجازه دهند که توسط دیگران مورد توجه نباشند، آن را دلیل قاطعی بر روانرنجوری لحاظ می کنند و با خود می گویند، بسیار خب من میدانم که هیچکسی من را دوست ندارد و دوست داشتنی نیستم. در مقابلِ موضع سوژه وسواسی، می توانیم رویکرد یک نژادپرست واقعی را قرار دهیم. هر چند نژادپرستیِ واقعی این نیست که از آدما بخاطر ویژگی و خصیصهای متنفر باشیم، چه بسا نژاد پرستی حقیقی در معنای رادیکالش، این است که دارای ویژگیای باشیم که حتی در صورتِ تمایلِ دیگران به دوست داشتن ما، نتوانند ما را دوست بدارند. ✍ رضا احمدی t.me/lookingawry