داستان کوتاه

@irdastanak


داستان کوتاه

22 Oct, 11:17


آرزو میکنم
که خنده ات
تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن"
نبوده باشد...!
و تو خندیده باشی در آن لحظه
از ته دل...
چرا که خنده ی تو
جهان را زیبا میکند.

👤 یغما گلرویی
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 11:17


🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌

─═ঊঈ حکایت ঊঈ═─

✍️ *حكایت چوب معلم !!*

نقل است که : امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا  331  ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد (زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند) امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم.

وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، به خدمتکار خود گفت: برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.

 خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.

خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟

خدمتکار جریان را گفت.
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟)

در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، *این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).*

*امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.*
🍀🌷🌻🌹🌸☘️🌺
*نیمکت‌های چوبی*
*بیشتر از درختان جنگل میوه می‌دهند.*
*چون ریشه در تلاش معلم دارند*
*
به یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان در خواندن متن بالا؛ نتیجه زحمات معلمانتان است .پس به نیکی از آنان یاد کنید.


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 11:17


مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش
بسیار جالب از دست ندید...

🌱چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.

۱. یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.

۲. دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.

۳. سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.

۴. چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.

سلیمان امر به احضار تمام  مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.


خفاش گفت:

🍃 یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند.

🍃 اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.

🍃 و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.

🍃 اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند.

🍃 آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.

🍃 باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.

● آب گفت: غرقش می کنم.

🍃 مار گفت: به زهر کارش سازم.

چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:

🍂 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم.

خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:

۱. پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.

۲.  باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.

٣. و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.

٤. و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.

تبارك الله احسنُ الخالقین

هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است...


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 18:37


با عشق بگو : «« با خدا باش، پادشاهی کن»»
خودت رو با کسی مقایسه نکن🦋✨️
وگرنه آرامشت رو از دست میدی
خدا همه چیز رو میدونه تنها کسیه که میتونه کمکت کنه
!🥰

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 18:36


به خدا گفتم:
از بازي آدمهايت خسته شده ام!
چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم !

خدا گفت: تو را از خاک آفريدم
تا بسازي، نه بسوزاني !
تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم
تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي
از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند !
بازهم زندگي کني و پخته تر شوي
با خاک ساختمت تا همراه باد برقصي
تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو
برخيزي ! سر برآوري !
در قلبت دانهٔ عشق بکاري !
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش
زندگی را دگرگون سازی !
پس به خاک بودنت ببال ...

و من هیچ نداشتم تا بگویم ...!
❤️


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 18:36


🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒

یک نوستالژی خاطره‌انگیز و داستان ضرب المثل دوزاریش افتاد و دوزاریش کجه

‍ کیوسک‌های زردرنگ تلفن عمومی در کنار بوق آزادی که داشتند برای تعدادی از شهروندان اشتغال‌آفرینی هم می‌کرد. اطراف این اتاقک‌ها مردانی نشسته بودند که سکه‌های دو ریالی و پنج ریالی می‌فروختند و یک لقمه نان حلال به خانه‌هایشان می‌بردند. آنها سکه‌ها را به چند برابر قیمت می‌فروختند و مردمی که دربه‌در دنبال سکه می‌گشتند با رضایت کامل محصولشان را خریداری می‌کردند.

لحظه‌ای که سکه دو ریالی داخل صندوق تلفن می‌افتاد و صدای بوق آزاد به گوش می‌رسید لبخند رضایت بر لبان فرد داخل کیوسک نقش می‌بست. اصطلاح «دوزاریش افتاد» در آن زمان خیلی کاربرد داشت. افتادن دوزاری به معنای فهمیدن و ارتباط برقرار کردن بود. ضرب‌المثل «طرف دوزاریش کجه» هم دقیقا به معنای کندذهن بودن فرد به کار می‌رفت. یادمان باشد خیلی وقت‌ها دوزاری دستگاه نمی‌افتاد و دست ما از بوق آزاد تلفن کوتاه می‌ماند. در عوض تلفن‌های عمومی مهربان و بخشنده بود و وقتی تماس را برقرار نمی‌کرد سکه انداخته‌شده را پس می‌داد. بعضی وقت‌ها هم سخاوت را به حد اعلا می‌رساند و سکه نفرات قبلی را هم می‌ریخت پایین! این تلفن‌ها با مشت و لگد رابطه خوبی نداشت. ریزش سکه‌ها معمولا پس از آن اتفاق می‌افتاد که چند مشت جانانه نثار بدنه تلفن می‌کردی. بعضی از خرده کلاهبرداران هم سکه‌ها را سوراخ می‌کردند و نخی را به آن می‌بستند. پس از آن که تماسشان تمام می‌شد نخ را می‌کشیدند و لذت یک تماس رایگان را تجربه می‌کردند.😊😊

#دوزاریش_افتاد

🍒
🍒🍃🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒

داستان کوتاه

21 Oct, 18:28


آیتم مجانی امروزو پیدا کن ⚡️
روز آخر نمایشگاهه، طلای رایگان داریم 🎉

📌 می‌تونه مال تو باشه فقط کافیه که؛
~ وارد صفحه نمایشگاه بشی
~ بری توی کالکشن‌ها
~ وارد جزئیات محصول شی
~ دنبال برچسب تخفیف صددرصدی بگردی

🔗 تا دیر نشده برو به صفحه نمایشگاه
🔗 تا دیر نشده برو به صفحه نمایشگاه

💡 آخرین روز نمایشگاهه. به دوست‌هات خبر بده. برای اطلاع از خبرهای جذاب، موری رو توی شبکه‌های اجتماعی دنبال کن.

🗓 مهرماه ۱۴۰۳ | نمایشگاه پاییزه موری
➡️ @moristyle
➡️ @moristyle

داستان کوتاه

21 Oct, 12:11


▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼

*💗كاش یک مادر رهبر بود.*

*ای کاش یک قانونی وجود داشت که در همه ی دنیا مادرها رهبر باشند!*

*چون مادرها حواسشان به همه‌چیز هست.*
*به بچه‌ها،*
*بزرگ‌ترها،*
*كوچك ترها*
*مهمان‌ها،*
*همسایه‌ها،*
*رسم و رسوم، عیدها، عیدی‌ها،*
*ماهیانه‌ی رفتگر،*
*حتی دخل و خرج تا اخر ماه!*

*ای کاش یک قانونی وجود داشت*
*که در کل دنیا مادرها رهبر شوند...*
*مادرها که رهبر باشند،*
*آب در دل کسی تکان نمیخورد!*
*مادرها نمی‌گذارند*
*دلی بگیرد...*
*اگر بگیرد هم نازکِشی میکنند*
*که زود رفع و رجوع شود!*
*مادرها، از سهم خودشان می‌گذرند،*
*که کسی گرسنه نماند، گرسنه نخوابد.*
*مادرها مثل نخ تسبیحند.*
*همه را به هم وصل میکنند.*
*خوابشان از همه دیرتر است،*
*بیداریشان از همه زودتر.*
*مادرها از دعوا، خون و جنگ از مرگ بیزارند...*

*اگر یک قانونی بود*
*که مادرها در کل دنیا رهبر بودند،*
*نمیگذاشتند خون از دماغ کسی بیاید...*
*بالاخر مادر میفهمد داغ چیست؟*
*بچه ای یتیم شود یعنی چه؟*
*کشته شود یعنی چه؟*

*رهبرها که مادر باشند،*
*پولی کنار می‌گذارند،*
*برای جهیزیه‌ی دخترها*
*دامادی پسرها،*
*نو کردن اثاث و پرده‌ها.*
*نمی‌گذارند حیف شود*
*و برود پای هله‌هوله؟ تیر و ترقه؟*

*مادرها دنبال خوبی هستند...*
*دنبال پاکی...شادی..*.
*مصاحبه های خبریشان برای امر خیر است*
*قراری اگر بگذارد برای امر خیر است.*
*بندی اگر ببندد برای رخت‌هاست.*
*آتشی به‌پا کند برای آش است*.
*نه جنگ!*
*آشی بپزد بهانه است*
*برای دورهمی.*
*چیزی ببافند از فکر بلندشان است*.
*برای روزهای سرد*.

*از رهبری مادرهاست که*
*گلدان‌ها شادابند،*
*شیشه‌ها براق،*
*خانه بوی زندگی می‌دهد.*
*نه بوي دعوا*
*همه چیز سر جای خودش است...*

*اگر قانون دنیا این بود که مادرها رهبر باشند،*
*کل دنیاگل دار میشد*
*قانونها عوض میشد*
*میشد از ایالت همسایه زردچوبه قرض گرفت*
*تعارفی برای کشور بغلی کوفته میبردند*
*به هم دلداری میدادند*
*پیراهن های رنگی تابستانه میبردند*
*تا فلان قاره از عزا دربیاید*
*زنگ میزدند به فلان خِطّه که ببینند چرا چند روز است صدای بچه هایشان نمی آید؟*
*دنیا پر از قابهای عکس بود*
*پر از عطر شمعدانی*
*قهرشان قهر نبود*
*آشتی شان همیشگی بود*

*اگه مادرها درهمه جا*
*همه کاره بودند*
*دنیا چقدر زيبا بود..*


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 12:11


▪️فهرست عشاق معروف ایرانی یامربوط به ایران:

۱_امیرارسلان وفرخ لقا(عشاق قدیمی افسانه های فولکوریک ایران)

۲_بهرام وگل اندام(عشاق قدیمی افسانه های فولکوریک ایران)

۳_بیژن ومنیژه(عشاق مطرح درشاهنامه فردوسی)

۴_خسرووشیرین(عشاق داستانی ازنظامی گنجوی)

۵_زال ورودابه(ازشاهنامه فردوسی)

۶_زهره ومنوچهر(عشاق نامبردارشده دردیوان ایراج میرزا)

۷_خسرو وشیرین(عشاق داستانی منظوم ازامیرخسرودهلوی)

۸_شیرین وفرهاد(عشاق داستانی ازوحشی بافقی)

۹_لیلی ومجنون(این داستان دراصل عربی است)

۱۰_رستم وتهمینه(ازشاهنامه فردوسی)
و......


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 12:10


⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

  


"شاگرد" سال‌های آخر "دبیرستان" بود.

از خیابان شاه (جمهوری) رد می‌شد که چشمش به چند "جهانگرد" افتاد.

پیدا بود بدجوری سرگردان شده‌اند.

جلوتر که رفت، صدای غرولندشان "واضح‌تر" شد.

"فرانسوی" بودند.
نه خودشان "فارسی" بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه می‌دانستند.

"عباس،" زبان فرانسه را سال‌ها قبل از "پدر" یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد.
"دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند."

عباس گفت: "چنین نقشه‌ای وجود ندارد."

جهانگردها که می‌دیدند "کشور بزرگی" مثل ایران یک "نقشه راهنما" از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند.

تا چند روز "طعم تلخ" طعنه‌های فرانسوی‌ها از "ذهنش" بیرون نرفت.

عاقبت "تصمیم گرفت" یک نقشه از شهر تهیه کند.
‌‎‌‌‍

"تمام دارایی‌اش" که ۲۷ ریال بیشتر نبود،‌ همه را "کاغذ و جوهر" خرید و دست به کار شد.

همه این‌ها را "سرمایه" کارش کرد و "اولین نقشه توریستی شهر تهران" را به زبان فرانسه کشید.

"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دست‌ترین "نقاط ایران،" به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد.

با "همت" بالای او "موسسه‌ای" که سنگ بنایش را در زیرزمین خانه‌اش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با "مراکز مهم جغرافیایی دنیا" رقابت می‌کرد.

"اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد."

برای "تامین هزینه‌های آن،" خانه‌ای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در "گرو بانک" گذاشته شد.

مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند:
"خانه‌ای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!"

*او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود.*

"راهش پر رهرو باد."


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 11:31


🔴خبری خوش برای بیماران دیسک کمر و گردن

مرکز ارتوپدی سینوهه با کمک مجرب ترین متخصصین ارتوپد روز ایران موفق به درمان دیسک کمر و گردن شده اند.
🔺این درمان بدون بیهوشی با تزریق گاز اوزون و لیزر درمانی توسط متخصص ارتوپد انجام میگیرد.
درمان بیماریهای
🔸دیسک کمر و دیسک گردن
🔸آرتروز زانو و مفاصل ( شانه، مچ دست و پا، و ... )
🔸بیماریهای اسکلتی عضلانی
🔸آسیبهای ورزشکاران
🔺بدون هیچ عارضه ای و بدون عواقب تخریبی جراحی
🔹حتی برای بیمارانی که قبلا عمل جراحی انجام داده اند و جواب نگرفته اند
🔹 بیماران دیابتی
🔹 بیماران قلبی - عروقی
🔹 بیماران با فشار خون بالا
🔹 بیماران با هر زمینه بیماری و سنین بالا 📞09127370271 ☎️02126701272
آدرس پیج

@Clinic.sinohe

داستان کوتاه

20 Oct, 18:24


وقتی در حال نوشتن
داستان زندگيت هستی،
اجازه نده فرد دیگه‌ای
قلم رو دستش بگيره...

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

20 Oct, 18:24


🌷🌷🌷
عجايب_خلقت_انسان

💗 قلب انسان به طور معمول در هر سال سي و شش ميليون و هفتصدو نودو دو هزار بار مي تپد!!!!

💗 انرژي که از قلب انسان  در هر دوازده ساعت منتشر مي شود ، براي بلند کردن يک وزنه ي 65 تني کافي است!!!!»

💗سرعت خوني که قلب پمپاژ مي کند ، 7500 کيلومتر در ساعت سرعت دارد!!! که می تواند مسير بين تهران و نيویورک را در يک ساعت بپيماید!!!!

💗 قلب در هر سال دو ميليون و ششصد هزار ليتر خون را پمپاژ مي کند که براي حمل آن حدود 81 تانکر بزرگ لازم است!!!!!

💗 ماهيچه هاي قلب جزء ضعيف ترين ماهيچه هاي بدن است!! پس چگونه چنين کار عظيم و سنگيني را انجام مي دهند!  آن هم بدون استراحت!!!!!

💗 به راستي کدام فلز را مي شناسيد که سالي 36 ميليون بار به هم سایيده شود ، ولي از بين نرود!!!!

چه کسي به ماهيچه هاي قلب دستور داده است که شما حق استراحت نداريد؟

سپاس پروردگارم
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Oct, 18:24


🌷🌷🌷
داستان کوتاه

"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ...

بدانیم که برای موفق شدن تنها باسواد بودن کافی نیست!!
باید اطلاعات و تجربه کافی کسب کرد..."👌

چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان...

این پسر به‌ پدر در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان کمک می‌کرد‌.

هر غروب پسر گوسفندان را می‌شمرد و چند و چون کار را به پدر گزارش می‌داد تا پدر از نتیجه کارش با خبر شود.

تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد...

بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت.

پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.

گوسفندان وارد آغل شدند، اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود، چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آنها را بشمرد.!!

به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که پسر نتوانست برای بار دوم و... بار... هم موفق شود و نصفِ شب شد.!

پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید:
قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصفِ شب هم از عهده این کار بر نیامده‌ای؟!
علت چیست؟!

پسر گفت:
قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تقسیم و توان نمی‌دانستم کله گوسفندان را می‌شمردم...
اما الان با سواد شده‌ام، پای گوسفندان را می‌شمرم و تقسیم بر ۴ می‌کنم ولی نمی‌دانم چرا جور در نمی‌آید...!!

👈 نتیجه!
گاهی انسان به علت داشتن "یک سری اطلاعات سطحی" فکر می‌کند که با این اطلاعات باید تمام سوالات را جواب دهد یا آنها را به گونه‌ای پیچیده و در هم کند!!

اما دوستان عزیز همیشه به یاد داشته باشیم که؛ هر سوال جواب آسانی دارد و نیازی نیست آن را "عجیب و غریب‌تر" کنیم.!

چون شما بارها "تجربه" کرده‌اید که جواب سوالات بعد از حل آنها چه‌قدر آسان بوده است..."

* پس یادمان باشد؛ "علم و سواد" قدمی است رو به جلو، نه پیچیده کردن دانسته‌های قبلی!*
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Oct, 11:16


🌷🌷🌷
⭕️فرق انسان پیشرفت‌گرا با انسان کمالگرا!

-فرقشون اینجاست که در کمالگرایی فرد بدون در نظر گرفتن شرایط و محیط میخواد عملکردش عالی و بدون هیچ عیب و نقصی باشه و همین ترس از اشتباه و شکست ممکنه باعث شه اصلا دست به کاری نزنه و اقدامی نکنه که نتیجش میشه اهمالکاری
اما پیشرفت‌گرایی یعنی فرد تلاشش رو میکنه، از اشتباه و شکست نمیترسه و میدونه تو مسیر زندگی باید تجربه کسب کنه و درس بگیره، برعکسِ افراد کمالگرا خودشو با دیگران مقایسه نمیکنه بلکه خودشو با نسخه گذشتش میسنجه و میدونه تغییرات بزرگ حاصل قدم های کوچیکه و استمرار و صبر میطلبه!

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Oct, 11:16


🌷🌷🌷
از قشنگ‌ترین متن‌هایی که خوندم این نامه فرانتس کافکا به محبوبش ملینا بود که می‌گفت:

"اگر میلیون‌ها نفر دوستت داشتند،
من، یکی از آن‌ها بودم،
اگر یک نفر دوستت داشت
من، او بودم،
و اگر هیچ‌کس دوستت نداشت،
بدان که من مرده‌ام…
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷