علامه محمد اقبال لاهوری

@iqballahoriafg


بیا که دامن"اقبال"را بدست آریم

کو ز خرقه‌فروشان خانقاهی نیست

#اقبال‌لاهوری

@iqballahoriafg

ادمین
@abdulghani6666

علامه محمد اقبال لاهوری

22 Oct, 11:37


گر نه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمالِ چل ساله کجاست؟!


#مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

22 Oct, 09:10


یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کاو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد

تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین


شیخ سعــــدی

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 17:39


به کوی دلبران کاری ندارم
دل زاری غم یاری ندارم

نه خاک من غبار رهگذاری
نه در خاکم دل بی اختیاری

به جبریل امین همداستانم
رقیب و قاصد و دربان ندانم

مرا با فقر سامان کلیم است
فر شاهنشهی زیر گلیم است

اگر خاکم به صحرائی نگنجم
اگر آبم به دریائی نگنجم

دل سنگ از زجاج من بلرزد
یم افکار من ساحل نورزد

نهان تقدیر ها در پرده‌ی من
قیامت ها بغل پرورده‌ی من

دمی درخویشتن خلوت گزیدم
جهانی لازوالی آفریدم

بجانم رزم مرگ و زندگانیست
نگاهم بر حیات جاودانیست

از آن ناری که دارم داغ داغم
شب خود را بیفروز از چراغم

بخاک من دلی چون دانه کشتند
به لوح من خط دیگر نوشتند

اگر این نامه را جبریل خواند
چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

بنالد از مقام و منزل خویش !
به یزدان گوید از حال دل خویش

تجلی را چنان عریان نخواهم
نخواهم جز غم پنهان نخواهم

گذشتم از وصال جاودانی
که بینم لذت آه و فغانی !

مرا ناز و نیاز آدمی ده
به جان من گداز آدمی ده

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


خویش را آدم اگر خاکی شمرد
نور یزدان در ضمیر او بِمُرد

چون کلیمی شد برون از خویشتن
دست او تاریک و چوب او رسن

زندگی بی قوت اعجاز نیست
هر کسی دانندهٔ این راز نیست

آن هنرمندیکه بر فطرت فزود
راز خود را بر نگاه ما گشود

در غلامی تن ز جان گردد تهی
از تن بی جان چه امید بهی؟

ذوق ایجاد و نمود از دل رود
آدمی از خویشتن غافل رود

جبرئیلی را اگر سازی غلام
بر فتد از گنبد آئینه فام

چشم او بر رفته از آینده کور
چون مجاور رزق او از خاک گور

گر هنر این است مرگ آرزوست
اندرونش زشت و بیرونش نکوست

طایر دانا نمی‌گردد اسیر
گرچه باشد دامی از تار حریر

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


سخنان حکیم اقبال درباره‌ی خدای حق و باطل:

آن خدا نانی دهد جانی دهد
این خدا جانی بَرد نانی دهد

آن خدا یکتاست این صد پاره‌ایست
آن همه را چاره این بیچاره‌ایست

آن خدا درمان آزار فراق
این خدا اندر کلام او نفاق

بنده را با خویشتن خوگر کند
چشم و گوش و هوش را کافر کند

روح با حق زنده و پاینده ایست
ورنه این را مرده آن را زنده ایست

هرکه بی‌حق زیست جز مردار نیست
گر چه کس در ماتم او زار نیست

زندگی بار گران بر دوش او
مرگ او پرورده‌ی آغوش او

عشق را از صحبتش آزار ها
از دمش افسرده گردد نار ها

بند بر پا نیست بر جان و دل است
مشکل اندر مشکل اندر مشکل است

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


مرا این خاکدان من ز فردوس برین خوشتر
مقام ذوق و شوقست این‌حریم سوزوساز است این

زمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


نه در اندیشه‌ی من کار زار کفر و ایمانی
نه در جان غم اندوزم هوای باغ رضوانی

اگر کاوی درونم را خیال خویش را یابی
پریشان جلوه‌ای چون ماهتاب اندر بیابانی

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

21 Oct, 01:58


وای من از خویشتن اندر حجاب
از فرات زندگی ناخورده آب

وای من از بیخ و بن بر کنده‌ای
از مقام خویش دور افکنده‌ای

محکمی ها از یقین محکم است
وای من شاخ یقینم بی نم است

عشق مردان سر خود را گفته است
سنگ را با نوک مژگان سفته است

عشق مردان پاک و رنگین چون بهشت
میگشاید نغمه ها از سنگ و خشت

عشق مردان نقد خوبان را عیار
حُسن را هم پرده در هم پرده دار

همت او آن سوی گردون گذشت
از جهان چند و چون بیرون گذشت

زانکه در گفتن نیاید آنچه دید
از ضمیر خود نقابی بر کشید

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:10


سخنان اقبال پیرامون عشق و محبت:

از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج می‌گیــــرد ازو ناارجمند

بی محبت زندگی ماتم همه
کار و بارش زشت و نامحکم همه

عشق صیقل میزند فرهنگ را
جوهـــر آئینه بخشد سنگ را

اهل دل را سینه‌ی سینا دهد
با هنـــرمندان ید بیضا دهد

پیش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات

گرمی افکار ما از نار اوست
آفریدن جان دمیدن کار اوست

عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است

دلبری بی قاهری جادوگریست
دلبری با قاهــــری پیغمبریست

هر دو را در کار ها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق

حکیم‌اقبال لاهـوری

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:04


مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است

حکیم محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:04


دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی

حکیم محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 15:04


پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعله ای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمه ای
واقف از چشم سیاه خود نه ای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بسته ای
از حدود حس برون نا جسته ای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعله ای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب»، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزه ای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانه ای
از صنم های هوس بتخانه ای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما

حکیم محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 07:01


خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا
صدر و بدر هر دو عالم مصطفی

آفتاب شرع و دریای یقین
نور عالم رحمة للعالمین

جان پاکان خاک جان پاک او
جان رها کن آفرینش خاک او

خواجهٔ کونین و سلطان همه
آفتاب جان و ایمان همه

صاحب معراج و صدر کاینات
سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات

هر دو عالم بستهٔ فتراک او
عرش و کرسی قبله کرده خاک او

پیشوای این جهان و آن جهان
مقتدای آشکارا و نهان

مهترین و بهترین انبیا
رهنمای اصفیا و اولیا

مهدی اسلام و هادی سبل
مفتی غیب و امام جز و کل

خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود
در همه چیز از همه در پیش بود

خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت
انما انا رحمة مهدات گفت

هر دو گیتی از وجودش نام یافت
عرش نیز از نام او آرام یافت

همچو شبنم آمدند از بحر جود
خلق عالم بر طفیلش در وجود

نور او مقصود مخلوقات بود
اصل معدومات و موجودات بود

حق چو دید آن نور مطلق در حضور
آفرید از نور او صد بحر نور

عطار منطق الطیر


@iqballahoriafg

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 06:35


روزی《باز》پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره!  تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟

مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق

پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.

هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست


مثنوی_معنوی
مولانا

علامه محمد اقبال لاهوری

20 Oct, 06:34


" هر کسی اندازه ی روشن دلی
  غیب را بیند به قدر صیقلی

  هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
  بیشتر آمد بر او صورت پدید "

#مثنوی_مولانا_دفترچهارم


هر کسی به اندازه ی صافی و روشنیِ
   باطن خویش, قدرت دیدن حقایق را
   پیدا می کند و روشنی دل, به تلاش
   برای صافی و پاک ساختن آن حاصل
   می شود...

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Oct, 07:54


نغمه‌ی او خالی از نار حیات
همچو سیل افتد به دیوار حیات

چون دل او تیره سیمای غلام
پست چون طبعش نواهای غلام

از دل افسرده‌ی او سوز رفت
ذوق فردا ، لذت امروز رفت

از نی او آشکـــارا راز او
مرگ یک شهر است اندر ساز او

ناتوان و زار می‌سازد تو را
از جهان بیزار می‌سازد تو را

چشم او را اشک پیهم سرمه‌ایست
تا توانی بر نوای او مایست

الحذر این نغمه‌ی موت است و بس
نیستی در کسوت صوت است و بس

تشنه کامی این حرم بی‌زمزم است
در بم و زیرش هلاک آدم است

سوز دل از دل بَرد غم میدهد
زهر اندر ساغــــر جم میدهد

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Oct, 07:29


این جهان از نور جان آگاه نیست
این جهان شایان مهر و ماه نیست

یا مرا از خدمت او واگذار
یا ز خاکش آدم دیگر بیار

چشم بیدارم کبود و کور به
ای خدا این خاکدان بی نور به

از غلامی دل بمیرد در بدن
از غلامی روح گردد بار تن

از غلامی ضعف پیری در شباب
از غلامی شیر غاب افکنده ناب

از غلامی بزم ملت فرد فرد
این و آن با این و آن اندر نبرد

در فتد هر فرد با فردی دگر
هر زمان هر فرد را دردی دگر

از غلامی مرد حق زنار بند
از غلامی گوهرش ناارجمند

شاخ او بی مهرگان عریان ز برگ
نیست اندر جان او جز بیم مرگ

کور ذوق و نیش را دانسته نوش
مرده‌ای بی‌مرگ و نعش خود بدوش

آبروی زندگی در باخته
چون خران با کاه و جو در ساخته

ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر

روزها در ماتم یک دیگرند
در خرام از ریگ ساعت کمترند

در چنین دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومی یک دم شمار

حکیم‌محمداقبال

علامه محمد اقبال لاهوری

18 Oct, 07:29


اهل دنیا عاشـــق جاه اند از بی‌ دانشی
آتش سوزان به چشم‌ کودک نادان زر است

مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور
شعله از گردن‌کشی‌ گر بگذرد خاکستر است

بیدل_دهلوی

علامه محمد اقبال لاهوری

16 Oct, 17:38


معنی آشفتگی بیدل ز زلف یار پرس

نسخه‌ی فکرِ پریشان جمع در طبعِ رساست


بیدل_دهلوی

علامه محمد اقبال لاهوری

16 Oct, 17:38


ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد


حافظ

2,036

subscribers

80

photos

12

videos