و باز در برابر نگاه محمد منصور جدی سیمکارتم را که درون مشت بعدیم بود زیر پایم انداختم و با تمام قدرت عاج نیم بوت های خیس و گل آلود شده را رویش فشردم..
بعد هم با همان پلک های خیس و چشم لرزانم رو گرفتم و چرخیدم تا دور شوم..
به قدری سریع که به اولین تاکسی خطی و خالی ان طرف خیابان گفتم دربست.
مرد که از خدایش بود و داشت لیوان چایش را پشت فرمان می نوشید تفالهی ته لیوانش را به خیابان پاشید و گفت بشین خانم..
نشستم و با همان دستهای مشت شده در جیبم فقط رو به رو را نگاه کردم.
دوست نداشتم از این لحظه به بعد پشت سرم را نگاه کنم.
حتی اگر ماشینی شبیه ماشین محمد منصور پشت سر تاکسی باشد و مرد با تردید بپرسد خانم... فضولی نباشه...این ماشین پی شماست؟...که چسبیده به ما داره نور میده؟
بدون نگاه کردن با سرم نچی کم جان و پر بغض گفتم و دوباره به رو به رو چشم دادم.
****
سلام..
تقدیم تون...با عشق..🤗🤗
دوستان فصل دوم تموم شد و اگر عمری باقی بمونه و بتونم در خدمتتون باشم، فصل سوم و پنج شنبه در خدمتتون هستم...