نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

@gharar1403


نصیبه رمضانی @nasibe_ramezani61

📚شب دور از خورشید،
📚پاییز مرا تو رنگ بزن،
📚سه کنج،
📚یک شهرِ خالی از من،
📚شبیه زنجیریم،
📚میرآباد
حوالی کوچه خورشید


@CaffeTakRoman
ادمین:
@nasibe_ramezani61
@Reyhan91

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 23:05


گوشی میان مشتم بود که در برابر نگاه متعجب و جا مانده‌ی محمد منصور پرتش کردم وسط خیابان.. همانجا که وانت آبی رنگی با سرعت آمد و از رویش رد شد.
و باز در برابر نگاه محمد منصور جدی سیمکارتم را که درون مشت بعدیم بود زیر پایم انداختم و با تمام قدرت عاج نیم بوت های خیس و گل آلود شده را رویش فشردم..
بعد هم با همان پلک های خیس و چشم لرزانم رو گرفتم و چرخیدم تا دور شوم..
به قدری سریع که به اولین تاکسی خطی و خالی ان طرف خیابان گفتم دربست.

مرد که از خدایش بود و داشت لیوان چایش را پشت فرمان می نوشید تفاله‌ی ته لیوانش را به خیابان پاشید و گفت بشین خانم..

نشستم و با همان دست‌های مشت شده در جیبم فقط رو به رو را نگاه کردم.
دوست نداشتم از این لحظه به بعد پشت سرم را نگاه کنم.
حتی اگر ماشینی شبیه ماشین محمد منصور پشت سر تاکسی باشد و مرد با تردید بپرسد خانم... فضولی نباشه...این ماشین پی شماست؟...که چسبیده به ما داره نور میده؟

بدون نگاه کردن با سرم نچی کم جان و پر بغض گفتم و دوباره به رو به رو‌ چشم دادم.

****

سلام..
تقدیم تون...با عشق..🤗🤗

دوستان فصل دوم تموم شد و اگر عمری باقی بمونه و بتونم در خدمتتون باشم، فصل سوم و پنج شنبه در خدمتتون هستم...

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 23:05


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_138

اما نگذاشتم جای درد آن پتکِ سنگین را کسی ببیند. زخمش را پنهان کردم و بدون گفتن حرف و توجیهی رفتم نشستم روی صندلی تا امتحانم را بدهم.

سخت بود و نفس کشیدن در هوای ابری و گرفته اوضاعم را سخت تر کرده بود که همچنان سعی داشتم همه جا را نگاه کنم جز بچه ها و کسانی که پچ پچ شان از روی ناآگاهی بود.
شنیدن از اینکه یک آدم بیمار بیاید دیدار بیمارگونه‌ی عادل پرویزی را تبدیل به عکس کند و پخش کند و شایعه بسازد دلیل این ناآگاهی بود و لطفی نداشت.

در تمام مدتی که سعی داشتم شبیه باقی جلسات امتحان باشم و بشینم سر برگه به همه شک داشتم. حتی به مراقبی که چند بار از کنارم رد شده بود.

نمی دانم چه نوشتم و چه قدر زمان گذشت که با تحویل دادن برگه آن هم خالی و با اسم و مشخصات ساره‌ی طریقت اولین نفر جلسه را ترک کردم. تا نگویند ساره سوال‌ها را داشت و همه را نوشت... اصلا بگذار بگویند.. مگر مهم بود؟

وقتی از فضای سنگین سالن بیرون امدم باران شدت گرفته بود که دستهای سرد و خشکم را در جیبم مشت کردم و سر به زیر از دانشکده و خیابان و محوطه‌ی خیس و باران خورده‌ی انجا دور شدم.

سردم بود و پاهایم سنگین ولی فقط راه رفتم و از خیابان های خیس و باران خورده که اب از سر پایینی ها راه گرفته بود و مسیر برگ های زرد و خیس را عوض می کرد، رد شدم.

سرم سنگین بود. پر شده بود از چراهای بی جواب که بلاخره سر بلند کردم تا اطرافم را ببینم. ببینم کجای این شهر شلوغ و بزرگ و بارانی هستم؟

همچنان که چشم می چرخاندم اسم خیابان و کوچه را پیدا کنم، دست بردم تا گوشیم را روشن کنم و به فرزین خبر بدهم نیاید دنبالم.
نمی خواستم این همه راه در باران بکوبد و بیاید و من را ببرد. تا مبادا خطری خواهرش را تهدید کند.

ولی گوشیم خاموش بود و شارژ نداشت. چند روز بود که اصلا سمت گوشیم نرفته بودم. بدون اینکه فکرم کار کند دوباره راه افتادم و نمی دانم چگونه خودم را به خیابان های اشنا رسانده بودم. خیس شده بودم و به خودم که امدم متوجه شدم تمام راه را پیاده طی کرده ‌ام.

سر خیابان منتهی به دفتر بودم و دست‌هایم را دوباره در جیبم مچاله کردم و با بالا آوردن لبه‌ی آستین بارانی، ساعت را دیدم.
سه ساعت در مسیر بودم و دلیل درد پاهایم هم همین بود.. با دست قطره های بارانِ روی صورت و موهایم کنار زدم و دوباره که راه افتادم نوک دماغم هم سِر شده بود.

بی حواس و بی نتیجه از این همه راه رفتن قبل رد شدن از عرض خیابان، با شنیدن بوق های ممتد ماشینی که پشت سرم بود، در شرف غر زدن به راننده اش که چرخیدم، ماشین از کنارم رد شد و جلوتر ترمز کرد.
تا به خودم و ذهن یخ زده ام بجنبم راننده‌ی ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم کرد.
محمد منصور بود که بعد دو ماه می‌دیدمش. فرزین گفته بود برای یک کار شخصی رفته است سفر.

_حواست کجاست؟
چشم در اطراف چرخاندم. خلوت بود.
_سر جای همیشه..

صدایم از شدت بی حرفی گرفته بود و جان نداشت که به جوابم اخم کرد و با دست اشاره کرد سوار شوم. همین را با اخم های کمیابش کم داشتم.

_راهی نمونده... میرم...
_کسی دفتر نیست.. تعطیله.. شانس آوردی که اومدم چیزی بردارم..فرزین سر پروژه ست..
_مشکلی نیست که چاره نداشته باشه..برمیگردم..

چراغ چشمک زن ماشینش روی اعصابم بود که از ماشین فاصله گرفت و سمتم امد. نگاهش مستقیم به چشم منی بود که کل مسیر فقط روی زمین را نگاه کرده بودم تا راه حل رهایی از عادل پرویزی را پیدا کنم. راهی پیدا نکرده بودم جز محو شدن.. جز گم شدن..

_چیزی شده؟
_آره..
_رنگت واسه اینه پریده؟
_آره..
از جواب های بدون معطلی و آره هایم جا خورد.

_کسی...کاریت کرده؟...چرا یه جوری...
_به شما مربوطه؟

اخم کرد و با اعتراض راننده‌ای برگشت‌..
بوق کشدار راننده همراه با حرف رکیک هم خم به ابرویم نیاورد. حتی برای محمد منصور موحدی که دوباره در بهترین حالت ممکن لباس پوشیده بود و موهای خیس و شانه زده اش تیره تر به نظر می رسید، حرف راننده مهم نبود.

_بیا بریم.. بشین تو ماشین...بیینم چی شده؟... زبونت چرا تیز شده؟.. کی نیشت زده که زهر داره حرفات؟

نرفتم. مگر او چه کسی بود با او بروم. دست که دراز کرد پشت سرم بگذارد شانه ام را عقب کشیدم.. دستهایم همچنان در جیبم بود. که وقتی لب باز کرد بگوید چی شده پلک زدم و اشک کم جانی با قطره های باران یکی شد.
_بیا بریم.. بشین ... اینجا وایستادی مناسب نیست.. همه دارن...نگاه می کنن..

با همین حرفش منفجر شدم.. پا کوبیدم و گلِ زمین خیس و باران خورده از اعتراضم پخش شد.
_می تونی بری...

اخم داشت که گفت:

_گوشیتو...بده ساره...با کی...
_مهم نیست... برام دیگه هیچی مهم نیست... برو.. برو به دفتر و کارت برس...چکار من داری؟

رنگ و رویش پرید ولی خودش را نباخت.. دستش را که دراز کرد گوشیم را بگیرد بلاخره مشت درون جیبم را بیرون آوردم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:57


بازم هست..

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:57


با این جمله حتی قدرت نداشتم حرفی بزنم و توضیح بدهم.
اصلا چه کسی این عکس ها را گرفته بود؟ چه کسی پخش کرده بود و چرا؟
چراها شبیه یک گوی بزرگ و سنگین شدند و به سرم کوبیده شد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:57


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_137


خیلی هم می لرزید. بیشتر از حد و تمام وجود من که حتی قدرت نداشتم زبان بچرخانم و بخواهم برود.

_من قولی ندارم به شما بدم...اگه پدرم گفته نه...می دونه که قصد ازداوج ندارم.

با شنیدن حرفم بر خلاف تصورم با خوشی خندید و لب‌هایش از هم باز شد.
دو دستش را رو به اسمان گرفت و گفت:

_شکر...جوابمو گرفتم... تو قصد ازدواج نداری... می دونستم.. می دونستم دختر سر سختی هستی‌.. از همینت خوشم میاد...

بی شک دیوانه بود یا مجنون؟... ولی هر چه بود داشتم از نگرانی قالب تهی می کردم.

_برو... برو... که این روزا بد جوری ازت شکارم...فقط جاش نیست...

باز خندید. رنگش همچنان پریده بود و خنده هایش ترسناک به نظر می رسید.

شبیه خنده نبود که به سرعت کوله‌ی روی دوشش را باز کرد. با همان دست های لرزانش، برگه هایی که درآورد را سمتم گرفت.
_واست نمونه سوال دراوردم.. اینا رو بخونی قبول میشی.

دستم مشت شد و نمی‌خواستم بگیرم که لب زد:
_نترس... خلاف نکردم.. فقط واست سوالای مهمو‌ درآوردم.. پدرت رفت سر ساختمون... یکی بهش زنگ زد... تا برسه من رفتم..

اما صدای پا که امد هول کردم.. دستم را روی دهانم گذاشتم و با آروم باش گفتن عقب کشید.
گفت:
_ دوستمه.. خواستم مراقب باشه..تا تو تو دردسر نیفتی.. خوب کردم.. نه ساره؟

_دیوانه ای به خدا...

لبخند زنان گفت دیوانه‌ی خودتم و به سرعت راه آمده را برگشت...رفت و در را که بست من از بی رمقی پاهایم نشستم..

برگه ها را که پخش زمین شده بودند نگاه کردم و چشمم را بستم. حتی از شوک چند ثانیه‌ی قبل قدرت نداشتم پلکم را باز کنم.

به انی با به یاد آوردن امانتیش‌ بلند شدم سر پا... در را باز کردم و چشم در کوچه که چرخاندم داشت سوار ماشین می شد.‌ یکی پشت فرمان نشسته بود که بدون صدا کردن یا هر حرفی متوجه شد در را باز کردم‌. به پلاک ماشین نور افتاده بود. برای پایتخت بود. پلاکی با شماره های رند.

فرزین عاشق پلاک و شماره‌ی موبایل با خط رند بود. می گفت کلاس دارد و افشین معتقد بود عوض آن همه پول برای رند کردن خط موبایل و پلاک، باید سهامِ در بورس را رند کرد.
حتی ظاهر عادل پرویزی هم متفاوت تر بود. به قدری استرس داشتم و شوکه شده بودم که متوجه نشدم چقدر خوش تیپ تر از قبل شده بود.

با صدای لرزانی که لرزشش دست خودم نبود گفتم صبر کنید یه امانتی پیش من دارین؟ بذار بیارمش..

خندید و دوباره از ماشین دور شد.‌ تا نزدیک تر شود‌. بعد گفت:

_بهتره واسه دفعه‌ی دیگه بهانه داشته باشم..تا اینجام میرم به بابات میگم که بهم فرصت بده‌... واسم دعا کن ساره...لازم باشه هزار بار هم میام و میرم...

حرف و تصمیم هایش ازارم می داد و با افتادن نور ماشین، به هوای مامان و بابا یا فرزین و افشین دیگر منتظر نماندم سوار شدن و رفتنش را ببینم.
در را بستم و پشتش سقوط کردم. کاش هیچ وقت مهتاب آدرس اینجا را به او نمی‌داد. کاش محمد منصور هشدار نمی‌داد که با آن پیش زمینه از وجود عادل پرویزی دلهره بگیرم.

که از یادآوریش دلم آشوب شود و هر چه خوشی در خانه‌ی خواهرم جمع کرده بودم تا دلم خوش شود برای خواندن و رو به راه شدن، را بالا بیاورم.

خدا می داند چقدر آن دو روز باقیمانده را در تلاش بودم خودم را رو به راه کنم و بتوانم پا در دانشکده بگذارم. خدا می دانست تمام تلاشم همین قدر بود که بتوانم حضور داشته باشم و اندازه‌ی معقول سوال جواب بدهم و بتوانم یک ترم باقیمانده را به سرانجام برسانم.
اما انگار هیچ وقت قرار نبود این لحظات آخر را با خاطری اسوده شبیه دیگر دانشجوها سپری کنم.
چرا که تا پایم به دانشگاه رسید پچ پچ های آشکار و اشاره به من آزارم دادند.
باز از فن بی توجهی داشتم استفاده می‌کردم که یکی از بچه های دوره ی خودمان گوشی به دست و نفس زنان نزدیکم شد تا آنچه را که دلیل پچ پچ و نگاه های پر حرف بود من هم بدانم.

وقتی گوشیش را دیدم از تصویر آشنای دو شب پیشِ دم در خانه مان رنگ و رویم پرید.
چشمم پرید و تصویر بعدی را دیدم. باز من و عادل پرویزی بودیم‌. با برگه های دستش...با کیفی که روی دوشش بود... ایستاده رو به روی من... یا لحظه ای که دم در از دیدنش جا خورده بودم همه در قالب تصویرهای واضح میان گروه های دانشکده پخش شده بود.

نمی دانم کسی که اینها را نشانم داد و طعنه زد چه گفت... فقط داشتم به چشم و عقل خودم از دیدن تصویرها شک می کردم.

گوشی نداشتم که باز کنم و ببینم..به خاطر همین کسی که عکس هایش با من در گروه ها بود و تیک خورده بود خاموشش کرده بودم. من از ترس حاشیه نداشتن هر چه خواسته بودم دور باشم، با عکس ها درست افتاده بودم وسط حاشیه های این روزهای دانشکده...با همان چشم های وق زده دیدم که یکی زیر عکس ارسالی نوشته هکر و پخش کننده‌ی سوالا پیدا شد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:18


سلام دوستان دو تا پارت به شدت حساس هم مونده‌‌. تموم کنم بعد تقدیم تون کنم...😎😎🤗🤗

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:15


_بیا با من بریم...یه چیزی بهم بگو.. تا برم... یه تضمینی که دلم قرص شه تو تو تیم منی...به جون مادرم.. که عزیزترینه‌ بعد خودت میرم تا وقتی دست پر بیام... تا به پدرت ثابت کنم واسه دخترش کم نیستم.. ساره من اینجام پره.. کار میکنه.. اینده داره کارم و تجربه ام...

دو دستی صورتش را پاک کرد و من تازه متوجه شدم چقدر دست هایش می لرزد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:15


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_136

اینکه دوباره بعد دو ماه و شاید بیشتر اثری ازش نبود و حالا رد پای بودنش احساس می‌شد ترس داشت.
اینکه خودش را نشان نمیداد ولی خواسته داشت نگران کننده‌تر بود.
با همینکه اسم و خواسته و مادرش به بابا و فرزین و مامان رسیده بود نمی گذاشت آرام و قرار داشته باشم.
از شدت نگرانی نتوانستم آن دو روز فرجه را درس بخوانم. کل ساعت روز و شب چسبیده بودم به اتاق و تخت و هربار که بیرون می رفتم عین قحطی زده ها فقط سر یخچال و پای گاز بودم.
گوشی و تمام راه های ارتباطی را قطع کرده بودم و مدام ساعت را نگاه می‌کردم که زمان بگذرد و بروم گند بزنم و بیایم خانه و راحت باشم.

طبق معمول دستم بشقابی پرِ پلو و مرغ و ترشی بود و داشتم برمی‌گشتم به اتاقم که مامان گوشی به دست داشت با خاله صحبت می‌کرد. گویا مامان درنا بدخلقی می‌کرد و نمی خواست در شهر زندگی کند. بحث شان با خاله برای پیدا کردن راه های رضایت مادرشان داغ بود که زنگ خانه زده شد.
با دیدن تصویر هادی لبخند زنان به استقبالش رفتم. تنها بود و از وقتی از سفر برگشته بودند موفق نشده بودم ببینم‌شان.

شال روی سرم را مرتب کردم. آمده بود سهم گوشت قربانی ما را بدهد و پیغام سوده را برساند.
سرحال بود و حین خوش و بش کردن با مامان بشقاب دستم را دید و خندید. بعد هم گفت سوده سپرده تو را هم با خودم ببرم. اخبار موثق داشت دچار پرخوری شده ام و خواهر بازیش گل کرده و دلتنگم شده است.
به محض شنیدن درخواست هادی معطل نکردم و شال و کلاه کردم تا همراهش شوم. نیاز داشتم از این حال و هوا در بیایم تا چند خط درس بخوانم.

سوده با مهربانی مضاعف پذیرایم شد و هادی جگر و قلوه های گوسفند قربانی را برای ما سفارشی کباب کرد و بعد هم با خواهرهای هادی نشستیم به سوغاتی سوغاتی گفتن. در نهایت هم چمدان متعلق به سوغاتی ها را به دلخواه خودمان تقسیم بندی کردیم و رضایت دادیم.

چند ساعت که آنجا بودم حال و هوایم عوض شد و وقتی مامان تماس گرفت که دارد با بابا از خانه‌ی مامان‌بزرگ راه می افتد هادی و سوده من را تا دم رساندند.

تا وقتی کلید انداختم و داخل حیاط شدم منتظر شدند و بعد که در را بستم صدای دور شدن ماشین شان به گوشم خورد.

چراغ های طبقه‌ی اول روشن بود و جای ماشین بابا و فرزین خالی. هنوز از در فاصله نگرفته بودم تقه های ریزی به در زده شد و همزمان یک بوق کشداری هم پشت بندش بلند شد.

به خیال اینکه سوده یا هادی باشد دوباره برگشتم و به محض باز کردن در با دیدن عادل پرویزی هین کشیدم. دست و پایم برای چند ثانیه خشک شدند تا کمکم کنند دور شوم. از کسی که این وقت شب و با این فرصت ظاهر می‌شد فرار کنم.

با شتاب برگشتم داخل خانه و لنگه‌ی در را دو دستی و با تمام قدرتم هُل دادم تا بسته شود.
اما زور کسی که می خواست من را در این شرایط قرار بدهد بیشتر از این بود. بیشتر بود که نمی توانستم از ترس و آبروداری داد بزنم.. اما به انی فکرم رسید به اینکه بگویم یه قدم بیای جلو داد می زنم دزد..

دو دستش را از هم باز کرد و من در برابر نور ضعیف حیاط و هوای ابری یک صورت غمگین با صدای گرفته دیدم.
_خودتم خوب میدونی... برای هر کی خطر داشته باشم... واسه تو امنم ساره...چرا ازم داری فرار میکنی؟

با خشم و عصبانیت نگاهش کردم:

_بابام الانه که سر برسه.. داداشام... می کشنت. برو‌..

بدون توجه دستش را اورد جلوتر تا دستم را که قصد داشتم راه خروج نشانش بدهم بگیرد. موفق نشد و با همان شدت خشم و عصبانیت عقب کشیدم. قلبم از شدت نگرانی و سر رسیدن بقیه داشت می‌کوبید که خم شد و نشست‌.

_حالم بده ساره‌.. داغونم بی انصاف...امروز پیش پدرت بودم‌. گفته بود بیام...مردونه حرف بزنیم... اما‌.. مردونه آب پاکی رو ریخت دستم...

جاخورده از حرف هایش وقتی متوجه شدم دو دستی مچ پاهایم را گرفته است وای گویان دستم را روی لبم گذاشتم.

_بکش عقب...چرا اینطوری میکنی؟ اصرار به چی داری؟ از من انتظار داری واست چیکار کنم؟ چرا فقط حرف و خواسته‌ی خودت مهمه؟ یه ذره دیگه بمونی قلبم از حلقم میزنه بیرون...برو‌...

با همین حرفم به ضرب سرش را بلند کرد و نگاه خیس و گرفته اش را به صورتم دوخت‌ و بلند شد سر پا.‌

_چرا با من سر جنگ داری؟ چکارت کردم ساره؟ پدرت گفت من واسه دخترش مناسب نیستم... کم بودن از نظر بابات پوله؟... دارم شب و روز کار می کنم...به خاطر تو... رفتم و قید هر چی درس و کار و موقعیته زدم.. تا فقط بهت ثابت کنم چقدر واسم مهمی...
پاهایم از دستش آزاد شده بود که دوباره عقب تر رفتم. گوشیم خاموش بود.. چیزی نداشتم به کسی زنگ بزنم.‌

آخر من از کسی که صورتش به عرق نشسته بود و رنگ به رو نداشت می ترسیدم. حرف هایش بیشتر می ترساندم..تجربه در این چند ماه ثابت کرده بود عادل پرویزی مساویست با دردسر.. دلهره و هر کاری جز همین ها که داشت می‌شمرد تا اطمینانم‌ بدهد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:05


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_135

تا جواب بگیرم صدایم را با گرفتن دماغم تغییر دادم و وقتی صدای مادر عادل پرویزی با الو گفتن پیچید، سراغ پسرش را گرفتم‌.
زن که با رها شدن نفسش اه کوتاهی کشید، پرسید چکارش دارم؟
گفتم:
_مادر پسرتون یه امانتی آورده بودن مغازه مون.. واسه تعمیر.. چند ماه پیش بود. شماره تماسی که گذاشتن جواب نمی ده‌.. این خط ثابت رو دادن که مزاحم شدم.

زن که انگار به درستی متوجه منظورم نشده بود گفت خودش نیست دخترم. کار گرفته یه شهر دیگه..توک پای شما بهش زنگ زدم گفتم یه سر بیاد... کارش دارم. اسم مغازه تون چیه؟ یادم نره بهش بگم.

بلافاصله بعد از اینکه متوجه شدم عادل پرویزی در چه حال و اوضاعی هست گفتم:

_آدرس بفرمایید من واسه تون ارسال کنم. هزینه‌ی تعمیرم‌ با صاحب مغازه هماهنگ میکنن. نیاز نیست پسرتون بیاد.

مادرش که آدرس را حدودی داد همان لحظه انگار یکی صدایش زد. از حدس اینکه یکی از خواهرهایش باشد خودم را جمع و جور کردم و وقتی تماسم با خواهر عادل پرویزی با معرفی خودش ادامه پیدا کرد، گفت داداش بیاد ازش میخوام بیاد پیگیری کنه. بعد هم گوشی را قطع کرد‌.

با پایان تماس از عملیات ناموفقم شاکی شدم و حین منهدم کردن سیمکارت افشین در سطل زباله، روی گزینه‌ی بعدی فکر کردم. اینکه باید لپتاپ را چه کار کنم برایم اندازه‌ی آزمون پیش رو مشکل بود.

ولی درست از همان روز که مامان به مادرش گفته بود دخترم خاطرخواه دارد و قرار هست بعد عروسی پسربزرگش رسمی کنیم، دوباره پیام ها از همان شماره‌ی ناشناسی که برای عادل پرویزی بود و در این مدت پیام و تماسم را جواب نداده بود، شروع شد‌.
نوشته بود عادل هستم. خوبی ساره؟
کمی بعد ادامه داده بود اگه نیستم دارم تلاش می‌کنم دست پر بیایم. پر از اعتماد و افتخار واسه تو.

پرسیده بود ساره مادرت چی به مادرم گفته؟ حرفاش که راست نبود؟ بهم ریختم تا شنیدم.. بهم بگو دروغه تا آروم بگیرم..

و من مانده بودم با این آدم روانی که هر وقت دوست داشت ظاهر می شد‌‌ و هر وقت عشقش می‌کشید غیبش میزد، چه کنم؟

در نهایت شماره اش را از حرص مسدود کردم و دوباره با شماره های دیگری پیام هایش ردیف شد. و من باز همه را نخوانده حذف می‌کردم و بعد هم مسدود.

اما نمی شد مادرش را مسدود کرد وقتی که دو روز بعد آمده بود خانه مان..در حالیکه من نبودم و مهسا تمام اخبار و چند و چون گفتگوی مادر عادل پرویزی و مامان را گفت و منی که می خواستم بروم سر جلسه‌ی امتحان آشفته و بهم ریخته شدم. حتی وقتی گفت بابا هم با افشین همان موقع از سفر اصفهان سر رسیده بودند و بابا خیلی مودبانه و مختصر مادر خواستگار سمج را جواب کرده بود‌، بیشتر نگران شدم.
دلم اشوب شد و نفهمیدم چه نوشتم و چه چیزی تحویل مراقب دادم وقتی گفت همه رفتن.. شما قصد دارید شبم اینجا باشید، بلند شدم و آنجا را ترک کردم.

به همین اندازه درهم و اشفته بودم که باید چند روز دیگر آخرین امتحانم را می‌دادم و تا شروع ترم آخر قرار بود استراحت کنم.

اما بابا وقتی شب که می خواست بخوابد من را صدا زد دلم به شور افتاد. می دانستم اگر جریان به بابا برسد اوضاع بروفق مرادم نخواهد بود.

وقتی به اتاق‌شان رفتم مامان هم بود. افشین با صدای بلند داشت فیلم اکشن نگاه می‌کرد و فرزین از خانه‌ی پدری مهسا برنگشته بود.
مامان داشت برای بابا کنار رادیات رختخواب گرم و نرم پهن می‌کرد. سلام دادم و در حالیکه شانه‌ی سیبیلش را برمی داشت پرسید:
_دخترم...این پسره کیه که مادرش در خونه رو از جا کنده؟

لبم را تر کردم و نگاهش کردم. باید حقیقت را مرتب و مختصر به بابا می‌گفتم.

_تا چند ماه پیش نمیشناختمش...از بچه های ارشدن بابا... الانم یه ترمه دانشگاه نمیاد.

خواستم مطمئن شود هیچ سر و سری ندارم و این روزها نمی بینمش. تا بابا یک دور دیگر شانه به سیبیلش بکشد اضافه کردم:

_داداش همه چی رو می دونه. هر نگرانی هم باشه به خودش میگم.

مامان که ساکت بود و خودش را مشغول پوش دادن متکای پر بابا کرد.

_چیزی هست که من بدونم؟. از مادرش خواستم بگه بیاد ببینم کیه...راستش بابا.. می‌خوام ردش کنم بره.

مامان بلافاصله گفت:
_ بهترین کاره... غریبه رو چجوری راه بدیم بیاد تو خونه زندگی مون؟ هادی نمونه اش‌.. خدا حفظش کنه..

سخت بود مقابل بابا دوباره قول‌هایم را تکرار کنم ولی با کوتاه ترین جمله ها به مامان و بابا اطمینان دادم قصد من فقط اتمام ترم آخر هست و مشغول شدن در کاری مرتبط به رشته ام.
بابا خیلی جدی گفت اگه حمایتت میکنم و اجازه میدم بری و بیای واسه اینه که خودتم دختر عاقلی هستی‌. برو بابا. نگران نباش. خودم این پسر رو ردش میکنم بره.

امیدوار بودم بابا بتواند ولی ته دلم از پیله بودن عادل پرویزی و پیگیر بودنش مطمئن نبود.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:59


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_134

رویش اسم تک تک بچه های گروه مهتاب و خطر را نوشته بود. با اسم منی که از دیدنش براشفتم. تا امدم توپ و تشر بزنم به من ربطی ندارد دخترک زل زد در صورتم و راهم را با دوست همراهش سد کرد.
گفت:

_فعلا به نظر میرسه دوباره غیبشون زده...بهشون بگو پا از رو دم اونی که میدونن کیه بردارن... برسون خبر داریم دارن با کیا زیر آبی میرن..

برگه را در صورتشان کوبیدم و با اشتباه گرفتی گفتن به سرعت دانشگاه را ترک کردم.
فرزین با بابا و افشین آمده بودند دنبالم تا برگردیم خانه. آنها بعد از یک روز سخت، کاری و من با افکاری در هم که خدا را شکر می‌کردم به پایان ترم نزدیک می شویم و قرار بود شمارش معکوس برای آخرین ترم را جشن بگیرم.
در این میان اصلا خبری از پیگیری های محمد منصور نبود. نه من دفتر می رفتم..نه او را می‌دیدم. هر چند با روی روال افتادن برنامه‌ی فروششان خیالم راحت بود مشکلی ندارند و گاهی پیش میامد فرزین را هم از رونق گرفتن کارشان کمتر میدیدم. با این اوصاف تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی تلاشم برای پاس شدن.

اوضاع همه در این مدت عادی بود. افشین را بابا با خودش سر کار می برد و می اورد. اخر بعد از ادب شدنش توسط فرزین فعلا رفتن به آن شرکت و فعالیت های فروش را تعطیل کرده بود‌. اما می‌دانستم با از دست دادن کل سرمایه و بدهی های بالا اورده، دارد در بورس فعالیت می‌کند.
مدام سهام ها را چک می کرد و گاهی هم به من واگذار می‌کرد برایش خرید و فروش‌ها را بررسی کنم. می دانستیم خطر ندارد و چیزی نمی‌گفتیم.

دو روزی هم می شد بابا افشین را برداشته بود و برده بود اصفهان، سنگ برای نما و ساختمان خریداری کنند. مسعودشان هم گویا در همان دفتر وکالت منشی شده بود.‌

فرزین سخت مشغول بود و مهسا با حوصله و علاقه داشت کارهای مراسم عروسی شان را که قرار بود اوایل اسفند رقم بخورد انجام می داد. سوده و هادی هم چند روز پیش برای قرار داد با یک شرکت خارجی و صادرات خشکبار رفته بودند ترکیه. اوضاع شان شبیه هم فال بود هم تماشا شده بود.

مامان همزمان که سرش گرم این مدل تدارکات بود اکثر اوقات به دیدن مامان درنا و خاله می‌رفت که بلاخره خانه خریدند و زندگی در شهر را برای فصل سرد سال انتحاب کردند.

روزهای پایانی ترم امد و همچنان خبرسازترین گروه دانشکده با عادل پرویزی، غایب بودند.
دیگر کسی از انها حرف نمی زد و تا ان دختری که انروز دیدم و خواسته بود پیام رسانش باشم را کم و بیش می‌دیدم رویم را میگرفتم و از سمت دیگری می رفتم.

تا اینکه با شروع اولین آزمون تخصصی یک شب قبل امتحان، دوباره گروه ها هک شدند و خبر رسید اگر کسی مشتاق داشتن سوالات هست به این ایدی برود.

آیدی ناشناسی که در ازای گرفتن پول سوالات را تقدیم شان می کرد. با اینکه مسول های دانشکده به بچه ها گوشزد کرده بودند در صورت مشاهده ی موردی برخورد جدی خواهند کرد، ولی کم بیش بودند که زیر آبی رفته و سوال ها را گرفته بودند.

این خبرها در روزهای پایانی آزمون ها مثل توپ صدا داد و باز صحبت ها داغ بود و هر کسی نظری می داد.
باز توجهی نمی کردم و آسه رفتن و آمدن را انتخاب کرده بودم که بین فرجه‌ی یکی از آزمون‌های سخت، دوباره برای خودم برنامه نوشتم تا وزن کم کنم و لباس مورد نظر به تنم خوش بشیند.

از شدت استرس و حجم فایل ها نمی توانستم تمرکز کنم و ساعتی پیش با مریم صحبت کرده بودم که او هم مثل خودم درگیر بود.
به قدری استرس این درس را داشتم که هورمون هایم بهم ریخته بود و شکلات لای لپم، گوشی خانه زنگ خورد و کنجکاو شدم ببینم مامان دوباره با چه کسی اینقدر محترمانه حرف می زند؟ روی پله نشستم و به بهانه‌ی خواندن مطالب جزوه، متوجه شدم مامان داشت حین دست کشیدن به پرز فرش می‌گفت:

_ نه خانم.. دخترم خاطر خواه داره...قسمت پسر شما نشد.. بله.. بعد عروسی پسر بزرگم...انشالله... این حرفو نزنید خانم.. لابد قسمت نبود.

بعد هم با مختصر و مفید کردن حرف هایش تماس را شاکی تر قطع کرد.

_کدوم دخترت مامان‌؟

نگاهم کرد و بدون جواب به من دوباره از دست زن شاکی شد که مردم چقدر زود رنگ عوض می‌کنند..

دوباره که پرسیدم کی بود دستش را برایم پرتاب کرد و گفت پاشو بیا یه لیوان آب بزن حداقل عذاب وجدان نگیرم دختر می فرستم خونه مردم..

تا مامان سرش گرم شود با دیدن شماره‌ی افتاده روی گوشی اخم کردم.. مامان به مادر عادل پرویزی این حرف ها را زده بود؟
در حالیکه یک علامت سوال به چه بزرگی روی سرم شکل گرفته بود دوباره برگشتم سر جزوه ها و فایل های نخوانده.
اصلا عادل پرویزی بود که مادرش هر چند وقت یکبار تماس می‌گرفت و درخواست پسرش را مطرح می‌کرد؟

یک ان با یادآوری لپتاپ و امانتی، طی یک عملیات فوق سری، با یکی از خط های رها شده‌ی افشین در کشو اش، با همان شماره که با مامان صحبت کرده بود تماس گرفتم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:52


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_133

عمو فرامرز یک ان، دل به دل شیطنت ما داد و راهنما که زد بکشد بغل، مریم همچنان داشت نخودی می خندید.
تا عمو فرامرز بنده خدا را که شبیه پسرش جدی و در فکر بود قانع کنم فعلا منتظر رای تجدید نظر باشند، مریم با ای وای گفتن خنده اش جان بیشتری گرفت.

حرفم حتی کنج لب‌های عمو فرامرز را هم باز کرده بود که اهسته کنار گوش مریم پچ زدم:

_نخند..رفته جد و آباد همکلاسی منو درآورده گذاشته کف دست داداش... بعد میپرسه نظری نداری‌؟

مریم چشمش گرد شد و مشتاق تر نگاهم کرد.

_رفتی خونه رو مامانت کار می کنی.‌ بلکم تشویق شه پاشه بره واسه پسرش یه دختر در خور گوشت تلخ خان پیدا کنه‌‌..همون طور که شنیدم نصف ازدواجا‌ی فامیل میرسه به توانمندی‌های معصوم جون..

مریم باز خندید. اینبار تلخ و غمگین..

_منو مامان....پیدا کرده بودیم..قرار بود.. با قل دوم همتا... آشنا بشن..

با امیدواری نگاهش کردم.
_خب؟
_یه دختر تپل و هنرمند بود..البته ما اونجا فهمیدیم داداش رو وزن خیلی سخت گیره..

چشمم را لوچ کردم و با کنار زدن مقنعه تا پشت گوشم گفتم:

_کو؟ کجاست؟..شماره شو داری بده من...بگم بیاد...رژیمش میدم...نی قلیون تحویل...

دستم را گرفت و کنار گوشم گفت:

_ بعد رفتن داداش همه چی بهم ریخت. نشد اصلا حرفشو بزنیم...

بعد این حرف مریم خودش هم بهم ریخت و ما رسیدیم خانه مان.. مریم را بوسیدم و از پدرش تشکر کردم و رفتم.

مامان و مهسا نبودند. رفته بود دنبال برنامه هایشان که وقتی با فکری درگیر روی تخت دراز کشیدم حتی میل به خوردن ناهار دیر هنگام هم نداشتم.

خسته و کلافه گوشیم را باز کردم تا از اوضاع دانشگاه خبر بگیرم. اما قبل رفتن سراغ گروها متوجه شدم یک پیام برایم آمده بود.
از یک شماره‌ی عجیب و غریب بود. با کلی صفر و یک های تکراری...پیام حاوی یک کد بود که نوشته بود برای دسترسی به فایل ساره... رمز بود..رمز فایلی که بسته بودمش و بنام خودم بود. و چرا برای من پیام امده بود؟

سوال‌های بی جواب کم‌ کم داشت کلافه ترم می‌کرد و می دانستم از این مدل رمزها هست که برای امنیت برنامه های نوشته شده به کار می بردند اما تا به حال ندیده بودمش.
که با فعال کردنش همزمان به صاحبِ برنامه و فایل پیام می رفت و وارد فاز بعدی که میشدی امنیت داشت. عادل در این جور طراحی ها به معنای کلی نابغه بود ولی چه فایده که همه چیز در هم پیچیده بود.

بدون اینکه به لپتاپ روی میز نگاه کنم برای عادل پرویزی پیام دادم.. اما قبل ارسال تماس گرفتم تا حجتم را تمام کنم.

با اسناد امروز دیگر حاضر نبودم یک ثانیه هم ببینمش. اما نه بوق ها جواب داده شد. نه پیام هایم.
نه هم خبری از عادل پرویزی بود که اینبار بی پرده با او صحبت کنم. هر چه مقابل محمد منصورِ آگاه از همه چی غافلگیر شده بودم می خواستم با صحبت جانانه‌ای تلافی کنم.

حتی برخلاف اخطارهای محمد منصور و حساسیت های فزرین برای رفت و امدم دوباره به دانشگاه رفتم و امدم.. همزمان هم حواسم بود کی جواب پیام و تماس هایم را خواهم گرفت.

روزی که رفتم فردایش مهتاب و بقیه امده بودند. اما دیگر با هم جمع نبودند‌ هر کدام تنهایی می‌گشتند و بنظر می رسید انها هم ترسیده بودند.

در عین حال شایعات هر روز رنگ و روی دیگری می گرفت. همه دنبال فرد یا افراد باهوش می‌گشتند و هنوز رد و نشانی از مسول این همه شگفتی نبود..چرا که اینبار اسامی اساتید و مسول های خیرخواه و درستکار روی مانیتورها گاهی می آمد و همه با خنده و شوخی گوش می‌کردند و تمام که می‌شد استادها دوباره به درس شان ادامه می دادند...انگار باز همه چیز امن و امان بود با این تفاوت که حتی جواب سلام مهتاب و رضوانه را نمی دادم.

رفت و امدم را جوری تنظیم کرده بودم که با هیچ کس بعد اتمام کلاس ها برخورد نداشته باشم.
ولی در همین مراقبت ها می شنیدم که می گفتند عادل پرویزی ترک تحصیل کرده و به صورت ناشناس دارد با گروهی بزرگ فعالیت می کند. یکی می‌گفت رفته است در بورس فعالیت می کند.. یکی حرف از بُر خوردن عادل با یکی از استادهای اسم و رسم دار دارد،می‌گفت و معتقد بود نان نبوغش را می خورد.
این وسط هر جا تا اسم عادل پرویزی می‌آمد راهم را کج می‌کردم و دور می‌شدم. یا گوش‌هایم را می‌گرفتم تا نشنوم. اصلا هم برایم عجیب نبود چرا نیست. فقط سکوت بچه های خطر خیلی عجیب به نظر می‌امد که یکی از همین روزهای پر شایعه و حرف، حین خروج از کلاس، از دخترهای ترم بالایی و غریبه بدون مقدمه سر راهم را گرفت و برگه ای دستم داد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:48


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_132

بقیه‌ی فیلم را خودم از حفظ بودم. اخر یکی از بازیگرهایش منه بی خبر از همه جا بودم که بی معطلی کیف لپتاپ و امانتی عادل پرویزی را باز کردم.
همان موقع که برای روشن کردن لپتاپ تردید نکردم در دفتر را زدند. یک مرد و زن جوان بودند. آمده بودند از چند و چون واحدهای پیش فروش پرس و جو کنند که در ظاهر لبخند زدم و وقتی رفتند در اتاقی که برای برادرم بود مشغول باز کردن صفحه و روشن کردنش شدم.

عادل پرویزی گفته بود زندگیم در این هست و وقتی با زیر و رو کردن برنامه هایش چیزی پیدا نکردم دقیقا نمی دانستم کدام زندگی اش را گفته بود و اینهمه تاکید داشت‌؟

تمام محتویات لپتاپش چند برنامه‌ی ساده بود که همه را درون یک فایل با اسم ساره ذخیره کرده بود. فایل را بدون باز کردن بستم و به بازی که خورده بودم و نمی دانستم کجای این نمایشِ از پیش تعیین شده هستم، پوزخند زدم.

عصبی از دست عادل پرویزی لپتاپ را بستم و دو دستی صورتم را پوشاندم.

گیج و سردرگم بودم و نمی دانستم اصلا باید چه کاری کنم؟
باورم نمی شد یکی بیاید و به آدم ابراز علاقه کند و بعد هر کجا بچرخم اسم و رد و نشانه های آن فرد باشد. آن هم به غلط. به نادرست. شاید هم من نادرست و اشتباه تلقیش می‌کردم.

اما چرا من؟ چرا حالا؟ چرا باید یکی به اسم عادل پرویزی پنهان‌کاری و خرابکاری کند تا یکی هم به اسم محمد منصور موحدی بیاید تمام آنها را با مدرک و فیلم نشان من بدهد؟ به چه جرمی؟

شاید هم دانشکده ای عادل پرویزی بودم؟ یا چون ابراز علاقه کرده بود و من از بیخ و بن این علاقه را قبول نداشتم، چرا باید درگیر این مسائل می‌شدم؟

نه سر پیاز و نه ته پیاز را که می گفتند من بودم. هیچ کجای این جریان ها که بوی خطر می داد نبودم و نقش نداشتم‌ ولی یا رد پای من هم بود. یا رد پایش بود. اصلا نمی دانستم عادل پرویزی چه هدفی داشت و محمد منصور با اینهمه اطلاعات وسیع و به روز از او چه می خواست؟

تنها حدسی که می توانستم بزنم دزد و پلیس بود. یکی دزد باشد و یکی پلیس.. پس چرا نمی رفتند عادل پرویزی را بگیرند؟

با صدای نرم و مخملی محمد منصور دستم را برداشتم و نگاهش کردم. سوالهایم تمام نشده بود که دستش یک برگه بود با نگاه کنجکاوش.

_شما مسول گرفتنشی؟
با مکث به صورتم ابرویی بالا انداخت تا نه بگوید.
_مگه نگفتین با یه نفر که دنبالشن...دیده...

حرفم را برید و یکبار دیگر نه را کوتاه و محکم زمزمه کرد.
_من که عقلم..به...جایی نمی...
_عقل سالم میگه باید دور باشی..
بلند شدم سر پا..
_دورم... اصلا هم مسیرش نیستم که بگم..

_ولی تو مسیرشی.. ته این ماجرا رو می دونم که ازت میخوام موندن تو اون دانشکده رو فراموش کنی..

به انی حرفش را بریدم..
_من خطایی ندارم.. دارم درسمو میخونم..اتفاقا اگه عقب نشینی کنم متهم میشم.

شانه اش را بالا داد و متوجه شدم لباسش را با یک پیراهن مردانه عوض کرده است.

_داری مجبورم میکنی به فرزین و پدرتم اخطار بدم..

رنجیده از معنی حرفش گفتم:

_زحمت نیفتین.. خودم امشب همه چی رو با داداش در میون میذارم..

فرزین بیرون آمد و با انرژی مضاعف گفت بریم... باید می رفتند سر ساختمان که متوجه شدم امروز برای رفتن به خانه قرار هست با پدر مریم همراه شوم. حتم دارم محمد منصور که می‌خواست دانشگاه را ببوسم و بگذارم کنار این برنامه را چیده است. دلخورتر اعتراض کردم و فرزین کنار گوشم گفت:

_اَمنه اجی...بذار فقط نگران بچه بازی افشین باشم... خیالم از تو راحت باشه.

قبول کردم و وقتی با عمو فرامرز راهی شدم متوجه شدم مریم هم هست..با لب‌هایی اویزان که کنار گوشم گفت:

_ چون دایی باید بره سفر... مسعود گند زده و کسی نیست حواسش به من باشه باید دوروز کلاسا رو غیبت کنم..

دستش را فشردم و گفتم:

_ من که می دونم تمام این اتیشارو اون داداش عجیب و غریبت به پا میکنه..حیف دستم...کوتاه.‌‌

دخترک قبول داشت و صورتم را بوسید و گفت:

_راه حل نداری استاد‌؟

پدرش داشت از اینه نگاه مان می کرد.

_اونقدرم گوشت تلخ هست‌..که نمیشه گزینه های فرزینو روش پیاده کرد. تو هم که مثل خودم نیستی...

خندید و لپم را کشید.

_الان من باید ناراحت بشم.. داداشمه ها...

_تو قبل ناراحتی یه لطفی کن اون طومارو پیدا کن..بده دستم..بدیم ازش بسازن... تا بلکه منم نجات پیدا کنم..این لیسانسو‌ بگیرم..

خندید:
_همش کارای سختو به من میدی که..

عع گویان کش امدم بین دو صندلی و گفتم:

_عمو میشه نگه دارید؟

از اینه نگاهم کرد. و چطور دخترم را شبیه بابا با محبت تر پرسید، صدای مریم و خنده اش ماشین را پر کرده بود.

_قراره مریم تا سر اتوبان پیاده بیاد. پاهاش واشه...بلکه ذهنشم‌ وسیع تر شد‌.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:46


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_131

با تعجب چشم از تصویرهای اشنا گرفتم تا از خودش بپرسم یعنی چه؟

نبود. محمد منصوری که ریز به ریز اتفاق ها را ثبت شده و چند روز بعد از من داشت نبود و صدای فرزین شنیده می‌شد که داشت با آرامش و احترام به فرد مورد نظر مفاد قرار داد را توضیح می‌داد.
این محمدمنصور به چه کسی و کجا وصل بود که می توانست به دوربین ها دسترسی پیدا کند؟

اصلا بگویم چون پدرش قاضی بود‌. قبلا بود‌.. نه حالا که به نظر می رسد بیشتر وقتش صرف ادب کردن مسعودشان و رفت و آمد مریم می‌شود.

بدون اینکه سوالهایم را جواب بدهم دوباره نگاه کردم. به تصاویر دوربین. تمامِ صحبت کوتاه من و مادر عادل را ثبت کرده بود. هر چند از دور... بعد که مهسا آمده بود دنبالم و ما رفته بودیم دوربین به حرکت اهسته در آمده بود.

تا نشان بدهد شخصی که سوار موتور شد و کلاه روی سرش گذاشت خیلی اشنا می زند. هر چند انقدر سوال داشتم که نفهمیدم چرا اشنا به نظر می‌اید؟

دوربین اینبار یکی از بچه های گروه خطر را جلو کشید.. نمی دانستم دقیقا کدام شان هست. هیچ کدام جایی نرفتند وقتی
من و مهسا رفته بودیم تا برسیم به مریم.

درحالیکه خبر نداشتیم قرار هست بعدش گوشیم دزدیده شود و محمد منصور خواهد رفت تا کیفم را بیاورد. بدون گوشی و کیف پول..

تمام انچه را که میدیدم با صحبت های انروز عادل پرویزی داشتم مقایسه می‌کردم. و همین طور در شوک بودم که فرزین داشت با محمدمنصور در اتاقش حرف می زد.
صحبتشان هر چه بود مربوط به این چیزی که من دیده بودم نمی شد.

با نوک انگشتم فیلم را عقب کشیدم تا بلکه موتور سوارِ از مقابل دانشکده را با همانی که کیفم را زد و دستم را کشید مقایسه کنم... نبودند..یکی نبودند و انگار فقط ان موتور سوار شاهد بود. فقط همین...تا رسیدم به جای دیگری از تصاویر در گوشی محمد منصور.

گویا تصویر ها بهم وصل بود و اینبار تصویرهای مربوط به جایی که من استین لباسم پاره شده بود ضبط شده بود. از یک جای دیگر. از آنجایی که همان موتوری تعقیب کننده از دانشکده، بدون دخالت داشتن در قاپیدن گوشیم نقشی داشته باشد، هم حضور داشت.. از فکرها و حدس های هجوم آورده شده به ذهنم داشتم کلافه می‌شدم که تصویرها قطع شد و رسیدیم به جای دیگر.‌

به روز بارانی که دوربین ها خارج شدن بابا از دفتر فرزین را نشان داد. حتی بعدش که افشین رفت و من را آن روز تنها گذاشت.

با اخم دقیق شدم و از دیدن زنی که برایم سبد گل آورده بود قلبم از شدت ضربان فشرده شد. همان لحظه گوشی دستم زنگ خورد و فیلم قطع شد. همتا بود. نوشته بود دکتر همتا... داداش.

از یادآوری نسبت همتا، قلبم دوباره درد گرفت ‌در عین حالیکه داشتم به صفحه نگاه می کردم خودش آمد.‌

فرزین داشت همچنان صحبت می کرد که با دیدن مخاطبش رو به منه در شوکِ تصاویر گفت رد تماس بزن...ولی وقتی گوشی را با نگاه خشک‌ شده دستش دادم وصل کرد و به مخاطبش گفت:

_خودم تماس میگیرم.

بعد هم وقتی گوشی را دوباره دستم داد و اشاره کرد:
_دقت کن.. ببین چیزی متوجه میشی؟

ترسیده نگاهش کردم.

_داداش..چی؟... اونم دیده؟

منظورم به فرزین بود و بدون اینکه تایید یا رد کند گفت نظرتو بعدش لازم دارم.

نظری نداشتم وقتی صحبت کنان عطسه‌ی دوباره را مهار کردم و فرزین سرحال تر از اتاق بیرون امد.
گفت داداش اینو عوض کن خواهرم به رایحه‌اش الرژی داره...

سرم را بلند نکردم تا جا خوردن محمد منصور را با جدا گفتن بشنوم و بیینم.
اخر کسی که داشتم اینبار در تصاویر پیش چشمم می دیدم همانی بود که انروز برایم لپتاپ آورد. عادل پرویزی بود.‌ سبد گل و گوشی هم کار خودش بود با حرفهایی که زد تا من گمان کنم کار قاپیدن گوشیم نقشه‌ی گروه خطر بوده‌.

فرزین که حواسش نبود من دارم در گوشی محمد منصور چه چیزی را می بینم با خط خودش به ساختمان زنگ زد. داشت کارهایش را هماهنگ می‌کرد که دیدم عادل پرویزی هم رسید تا سناریو کامل شود. خودش بود. با لباس فرم و ارم شرکت مخابراتی امده بود که وقتی از جعبه تقسیم مقابل در استفاده کرد کسی شک نکند.. حتم دارم قطع و وصل شدن برق برای آن لحظه بود که با آبدارچی رو به رو شد و صحبت کرد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:37


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_130

در حالیکه دست ازادش را در جیبش می‌سراند توضیح داد پرونده قضایی برای آن شرکت مورد نظرِ مسعود و افشین تشکیل شده است.
گفت که فقط باید صبر کنند. تا پسرهای ناخلف هر دو خانواده با دیدن آخر و عاقبتِ شرکت غیر اصولی دست بکشند.
داشت می‌گفت گویا در فلان شعبه امروز یکی دو مورد شکایتی هست. اینا رو باید به عقل کل خان بگیم...کجاست الان؟ قرار بود پیش دایی بمونه؟..دایی ضیا خودش کجاست؟

همین طور داشت برای ادب کردن مسعودشان که یک لنگه‌اش را هم ما در قالب افشین داشتیم به پدرش راه پیشنهاد می‌کرد، فرزین هم رسید.
برادرم با دیدن محمدمنصورِ گوشی به دست، برایش با سر تکان دادن سلامی داد و رو به من لبخند زنان نزدیک‌ شد. خوشحال بود و گویا با معاون بانک برای دریافت وام به نتیجه‌ی خوبی رسیده بود.

عطسه‌‌ی بعدیم را دید و همزمان که کلید و کیفش روی میز رها می‌کرد نوک بینی ام کشید و گفت:

_ ایزوگامش که دوباره نشتی داد.

چشم غره رفتم و لباسش را بویید.

_من که عطر همیشه رو زدم. نندازی‌ گردنم..

با ابروهایم که اشاره به محمد منصورِ در حال خداحافظی با مخاطبش بود، خنده‌اش با لب گزیدن همراه شد.
شک نداشتم فرزین هم داداش خودم بود و با تشدید عطسه هایم می رفت و می گفت تا لباسش را عوض کند‌.

اما وقتی به محمد منصور گفت چه خبر، او هم با فکری مشغول سری تکان داد و حین ور رفتن با گوشیش گفت:
_ یه زنگ بزن...سراغ افشینو بگیر بابا بود.. بهش زنگ زدن گفتن پسرت سر از کجا درآورده..

فرزین چطور گویان داشت پیگیری می کرد که به سرعت برای افشین نوشتم:

"نکبت الدوله....باز چه کار کردین؟"

داداش باید برایم ماشین می گرفت که تا حرفهای پدرش را برای فرزین تکرار کند سمت میز امد و گوشیش را داد دستم و خواست به لپتاپ وصل کنم.

فرزین که هر لحظه خوشحالیش با شنیدن حرف‌های او پر می‌کشید توجهش به تصویر روی لپتاپ جلب شد.
طول کشید تا افشین جوابم را بدهد.

"کار بدی نمی کنم."

دوباره عطسه ای ریز زدم و از میز و تصاویر روی لپتاپ فاصله گرفتم. با عجب گفتن فرزین و محمد منصور از دیدن ویدئو، نوشتم:

"قاضی فرامرز موحدی ردتونو زده... از من گفتن بود... اگه دوست داری ظهر تو بازداشتگاه ناهار بخوری و غروب خورشیدو از اونجا ببینی..بازم برا من مزه بپرون.."

به سرعت جواب داد:

"به جون خودت خبر ندارم این پسر کجاست؟ صبر کن الان امارشو درمیارم."

با حالتی پیروزمندانه دیگر توجهی به تعداد عطسه هایم نکردم و نوشتم:

"خودتی افشین... داداشِ طرف داره دوربینای اونجا که پریدی مثل خروس کله زدیو به داداش ما نشون میده...مسعودم‌ به یارو چک زد...جدا خجالت نمیکشین؟.. همه شما رو به اسم و رسم باباهامون‌ میشناسن... اونوقت شما دو تا...سرافکندگی دارین.."

تا افشین فرصت پیدا کند سوراخ موش را پیدا کند فرزین و محمد منصور با هم داشتند افسوس و حرص و جوش میخوردند...راضی از خبرگزاری به موقع ساره، به بهانه‌ی شستن سر و صورتم وارد سرویس شدم.
اینبار اب بینی‌ام راه افتاده بود که به خودم در آینه توپیدم‌.

"چه وضعشه ساره؟... سکسکه... عطسه... آب دماغ.. هر چی‌ بلد بودی رو کن... جان من بسه.. ابرو داری کن..عطرش خدا وکیلی بد نبود...منم درسته روغن داغشو زیاد کردم...بیخیال شو..."

دوباره به خودم قول دادم دیگر عطسه و ابریزش را تمام می‌کند و
بیرون که رفتم فرزین داشت به یکی از تماس‌هایش با صدای بلندی جواب می داد.. رفته بود اتاقش و داشت از کشو چیزی را برمی داشت تا برای متقاضی‌ پیش خرید پروژه شان توضیح بدهد‌.

آدم نمی دانست با وجود فرزین ذوق کند یا با کارهای افشین حرص و جوش بخورد که با دیدن پیاله‌ی حلیم و تکه ای نان تازه روی میز مواجه شدم. ظرف شکر کنارش با گوشیش که از دیدنش کنار سینی با تعجب نگاهش کردم.
بدون حرف و دوباره جدی خم شد تا صفحه را برایم باز کند.
تا گفتم چیزی شده، صدایم گرفته و تو دماغی تر شده بود.
سر گوشی را چرخاند سمتم و گفت:

_اینو ببین.. با دقت.

با تلاش برای مهار کردن دوباره‌ی عطسه‌ی نزدیک به وقوع، چشمم به تصویر خورد‌.

صحنه‌ی آشنای دانشکده بود. از دوربین یکی از کافه های آن سمت خیابان دانشکده ثبت شده بود. کسی که پشت به دوربین و تکیه زده بود به تنه‌ی درخت را، دوربین جلو کشید. از آنجا که مرد قد بلند را از پشت سر نشان می داد دقتم به آن طرف دانشکده کشیده شد. آن هم تصویرِ روزی که مادر عادل پرویزی بود را نشان می داد.

خودم را هم دیدم. از هیکل و طرز راه رفتن، خودم را شناختم. گوشی دستم بود و ان لحظه داشتم با مهسا هماهنگ می کردم ببینم کجاست.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:35


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_129

با حفظ دلخوری ام، همان طور که صدای قاشق و کاسه جابجا کردنش بلند بود گوشیم را باز کردم و عطسه ای که داشت بی وقت سر می‌رسید را به سختی مهار کردم. داشتم شماره‌ی فرزین را می‌گرفتم که کاسه چینی به دست نزدیک میز و جایی که نشسته بودم شد و پرسید:

_ با من بودی؟ تشکر بود یا غر؟... نشنیدم.

نه‌ای با نگاه کوتاه به صورت جدی اش گفتم و صفحه‌ی تماس را باز کردم.

دور شد و دوباره عطسه‌ی دیگری در حال جان گرفتن بود که با شنیدن صدای فرزین نتوانستم مهارش کنم. حین برداشتن دستمالی از جعبه گفتم:

_ داداش کارم تموم شد.. می‌خوام برگردم..

همزمان که فرزین نفس نفس می‌زد و خبر داد ماشینش را در پارکینگ ساختمان پارک کرده و پیاده هست، متوجه شدم باعث عطسه‌هایم عطری بود که با هر بار نزدیک و دور شدن محمدمنصور است که در هوا پراکنده می‌کرد. بعد سکسکه همین را کم داشتم.

_مشکلی نیست داداش..‌ هر چی رو که لازم بود انجام دادم.. یه شماره حساب لازمه که اونو خودتونم می تونید انجام بدین. واسه بازبینی نهایی شب چک میکنم.

فرزین به خیال اینکه می خواهم بروم دانشگاه گفت بذار برسم. در جوابش با صدای تو دماغی و از تاثیر عطسه‌ی بعدی گفتم کلاسا رو کنسل کردن و میخواهم برگردم خانه.

تا تماس قطع شد اینبار محمدمنصور کتری به دست مقابلم ایستاده بود.

پرسید:
_ می دونی اینا چجوری کار میکنن؟

نیم نگاه دلخورم را از گوشی که داشتم چک می‌کردم دادم به کتری و خودش.

_ساده ست‌. آبو میریزین تو کتری...پریزو می زنین به برق.‌ بعدم دکمه‌ی پاور می زنین و صبر می‌کنین جوش بیاد.

دوباره که عطرش باعث تحریک بینیِ من بی‌جنبه شده بود دستمال را گرفتم مقابل صورتم تا عطسه‌ی در حال وقوع را مهار کنم.
در حالیکه منتظر بودم تا دور شود دو دستش را با کتری بالا برد و گفت:

_دیگه معافم کن...عطسه درمانی تو تخصصم نیست.

با این جمله نگاه برق افتاده‌اش برخلاف صورت جدی‌اش بود که دستش را انداخت و کتری را سمتم گرفت.

داشت که می گفت انجامش بده منم یاد بگیرم، به هوای ته گرفتن حلیم که گذاشته بود روی گاز، دور شد. مثلا با شتاب..حتی خیلی کم جان با ته صدای نگرانی که گفت سوخت‌‌.

دستمال دیگری برداشتم. باید پنجره را باز می‌کردم و نشان می‌دادم بوی عطرش عطسه ها و آبریزش بینی‌ام را زیاد خواهد کرد. البته نه به این شدت... ولی می خواستم تلافی آن کارش را داغ به داغ سرش در بیاورم.
گوشیم که بچه‌های دانشکده گروهها را ترکانده بودند و همچنان بازار شایعات داغ بود بستم و نگاهش کردم. سر گاز،سرش خم کرده بود روی قابلمه ای که حلیمش ته گرفته بود.

_بیا ببین شما اینجا دکمه می بینی؟ البته وجود عینکم شاید دخیل باشه ندیدم.

کتری را که پر اب کرده بود
برداشتم و پشت سرش ایستادم‌.

_الان با وایستادن و تماشا کردن دقیقا چکاری واسه اون حلیم می‌کنید؟

داشت تلاش می‌کرد قابلمه‌ی نو را که می دانستم مهسا همه را با وسواس خریده بود برای دفترشان، با قاشق هم بزند.

_ازتون بعیده وقتی تشخیص و درمان سکسکه رو با موفقیت تموم می کنی حریف دو ملاقه حلیم و کتری نباشین.

نگاهم کرد و من اشاره به کتری دستم اضافه کردم:

_در ضمن کتری که انتخاب کردین باید رو گاز به این صورت قرار بگیره و زیر شعله‌ی مستقیم جوش بیاد‌.

ابروهایش بالاتر رفت و من تک سرفه ای کردم. به جان خودم این یکی نمایشی بود. تا نزنم زیر خنده... چرا که ابروهای بالا رفته‌اش به نگاه برق افتاده‌اش نمی خورد.

تک سرفه‌‌ی بعدیم از بوی عطرش بود که شک ندارم داشتم اغراق می کردم.
با نوک انگشتم گوشه‌ی مقنعه را روی لب بینی‌ام گذاشتم و گفتم:

_تنها نکته‌ی مشترک شما با داداشا و بابام دست نزدن به سیاه سفیده‌‌.

بدون توجه به انتقادهایم تا پرسید
چیزی شده؟ گوشیش زنگ خورد.
تک سرفه هایم اینبار با مخلوطی از اغراقم به عطسه تبدیل شدند. داشتم سمت پنجره می رفتم که نگران تر پشت سرم بود.

لبه‌ی پنجره را باز کردم و عطسه ‌ی ریز دیگری زدم.
بدون اینکه کنجکاویش را مهار کرده باشد
گوشیش را جواب داد و منی که داشتم برمی‌گشتم سر میز تا بند و بساطم را جمع کنم با چشم دنبال کرد.

انگار پدرش بود که داشت می‌گفت دفتر هستم. بعد هم پرسید کی میخواهد برگردد.
داشتم تعداد پیام های گروه را می‌دیدم که با کمی مکث از پدرش خواست یک سر بیاید دفتر.. بعد هم با نگرانی پرسید:

_مسعود؟ چی شده؟
چشمش به جمع و جور کردن های من ابروهایش در هم شد و قدم زنان که داشت رد می شد عطسه‌ی دیگری هم در کمالِ موفقیت صدایش بلند شد.

هم‌زمان که داشتم عطسه های بی‌موقع‌ام را مهار می کردم تا دوباره تدبیری نیاندیشد صدای صحبتش را هم شنیدم.
تازه متوجه شدم وقتی جدی می‌شد و مساله‌ی مهمی را توضیح می‌داد صدایش گیراتر می شد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 18:11


سلام.. شب خوش دوستان..
اول از اینکه دیشب با شرایط من همراهی کردین ممنون و متشکرم..

دوم هم اومدم بگم حیفم اومد فقط اون سه پارت رو بفرستم.. پس کل امروز تا وقت پیدا کردم نشستم به نوشتن تا یکی دو ساعت دیگه همه رو تقدیم تون کنم.

سوم هم اینکه فعلا تا بعد...🤗🥰😎

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

20 Oct, 19:51


سلام دوستان.
شبتون بخیر‌
دوستان عزیز امشب قرار بود پارت داشته باشیم و من تا به الان درگیر بیماری و دکتر و سرم دخترم بودم.
سه تایی پارت نوشتم. امید به خدا برسم خونه براتون ارسال میکنم.
و در نهایت از اینکه نمی تونم مثل همیشه سر ساعت ارسال کنم پوزش میخوام.

تا رسیدن پارتا حق نگهدارتون❤️❤️

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Oct, 21:24


_عزیز خدا بیامرزم آخرین بار سکسه‌ی منو با تهمت دزدیدن کیف پولش بند آورد..

لب زدم:
_الهی شکر دزدم نکردین...دیوانه‌..
***

سلام.. چون قول داده بودم راس ساعت دوازده...بقیه موند یکشنبه....تقدیم تون...

به قول مادر همسرم خدا بیامرز که این جور مواقع می گفت یخ نکنی...
موافقین به روش درمانی یه نفر بگیم یخ نکنی؟😂😂😂😂