خوشههای خشم، درو میکنند دست داسهایی که کینهی پینهها را به دل گرفتهاند و گاو آهن فقر زمین کودکی را شخم میزند تا از بذر تنگدستی سیب آدم برویاند پیش از باریدن بغضی که یک دل سیر گریه بدهکار است به سفرهی تفتیدهی خانههایی که به رنج پدر هم رنگین نمیشود تارهای سیاه و سپید بی سر و سامانی اش
داشتم ترانهٔ «زمستون» افشین عبداللهی را گوش میکردم. به قدری مبهوت متن ترانه شده بودم که هر چند ثانیه یکبار ناخودآگاه زبان به تحسین شاعرش میگشودم. «زمستون، تن عریون باغچه چون بیابون.» تصویر «تن عریون باغچه» را در ذهنتان مجسم کنید، دلتان به حال باغچه نمیسوزد؟! «درختا، با پاهای برهنه زیر بارون» چقدر دوست دارم برای درختان از کفاش طبیعت، کفش نو بخرم، آخر سردشان میشود. «نمیدونی تو که عاشق نبودی چه سخته مرگ گل برای گلدون» گلدان در فراق گل چگونه فصل سرد زمستان را سپری خواهد کرد؟! «گل و گلدون چه شبها نشستن بیبهانه واسه هم قصه گفتن عاشقانه» گلدان شکوفا شدن گل در فصل بهار را چگونه از یاد ببرد؟! او امروز چگونه پر کشیدن گل را به خورشید گوید؟! «چه تلخه! چه تلخه! باید تنها بمونه قلب گلدون مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون.» کدامین مرهم قلب گلدان را میبوسد؟! کدامین باران غم دوریات را میشوید؟! «زمستون، برای تو قشنگه پشت شیشه بهاره، زمستونها برای تو همیشه» چگونه طروات بهار را بر شاخههای خشکیدهٔ درختان میبینی؟! «تو مثل من زمستونی نداری که باشه لحظهٔ چشمانتظاری» زمستان را بوسیدی و رفتی و مرا با خاک سرد تنهایی، تنها گذاشتی. «گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون گُلای کاغذی داری تو گلدون» تو چه میفهمی گلدان چه میکشد؟! تو که خود را با گلهای کاغذی سرگرم میکنی، از شادابی گل چه میدانی؟! «تو عاشق نبودی، ببینی تلخه روزای جدایی چه سخته! چه سخته! بشینم بی تو با چشمای گریون بشینم بی تو با چشمای گریون. بشینم بی تو با چشمای گریون.» چرا من؟! چرا من باید طعم گس عشق را بچشم؟! تو چرا نه؟!