ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

@gezavatam_nakon


بـسـم الـلّـه الـرّحـمـن الـرّحـیــم

شروع رمان جذاب : ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

ܝ̇ߺویܢܚܝ̇ߺܥ‌‌ܘ : 𝕄𝕠𝕠𝕟🌙.𝕤𝕙𝕚

اثر دیگر نویسنده 👇
https://t.me/rooh_shahr1

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

30 Sep, 19:27


#قضاوتم_نکن

#پارت130

_دیگه گریه نکن


میخندم و اشک هایم را پاک
میکنم 

- قول میدی دیگه تنهام نداری؟


_قول میدم نفسم قول میدم عزیز دل مامان


دوباره به آغوشش میکشم


_همینجوری که تصور میکردم هستی مامان!


هنوز به کلمه آخر جمله هاش عادت نکرده بودم امکان داشت از خوشی قلبم بایستد


- تو به من فکر می کردی ؟


- آره وقتی به آسمون نگاه میکردم
میدونستم خیلی خوشگلی!


میخندم میان آن همه درد و غمی که کشیده بودم
این آخری را دوست داشتم


بوسه ای روی پیشانی اش میگذارم و روی مبل
مینشینم  .


_دوست داری چیکار کنیم؟



- از این به بعد میای پیش منو بابا؟



_نہ عزیزم نمیشه بیام منو بابا اهورات از هم جدا شدیم بخاطر همین هم از پیشت رفته بودم



بغلم میکند و غر میزند


_نمیخوام من دوست دارم بیای پیشم
دیگه همیشه ببینمت



- من همیشه پیشتم دیگه
تو هر وقت دوست داشته باشی میتونی منو ببینی موش موشک

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

30 Sep, 19:26


#قضاوتم_نکن

#پارت129

- تو مامانمی؟!


نمیتوانستم حرف بزنم با سر تایید
میکنم


او هم مثل من اشک میریزد و کمی فاصله میگرد



- چرا منو تنها گذاشتی باهات قهرم .


هق هق میکنم
خدایا از همین میترسیدم


جلوش زانو میزنم و به چهره سرخ شده اش
نگاه میکنم


_گریه نکن خب؟؟
منونگاه کن ، مامان رونگاه کن افرا


به سمتم بر میگردد و نگاهم میکند


- من هیچوقت تو رو ول نکردم همیشه 
اینجا بودی


دستش را می گیرم و روی قلبم میگذارم


_هر ثانیه
هر ساعت هر روز بهت فکر میکردم و
دلم تنگ میشد مامان مجبور بود از پیشت بره
تو نفس منی
جونی منی
چطور میتونم تنهات بزارم ؟


خودش را در آغوشم پرت میکند


با تمام وجود به خود میفشارمش  و هق میزنم


_ خیلی دوست دارم هیچوقت تنهات نمی ذارم!


_منم دوست دارم مامان!


آخ که برای شنیدن این کلمه جان می دادم


باورم نمیشد بالاخره اتفاق افتاده بود


صورتش را بوسه باران میکنم

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

30 Sep, 19:26


#قضاوتم_نکن

#پارت128


لبخندی میزنم


ولی چاره ای نبود نفس عمیقی میکشم 
ضربان قلبم افزایش یافته بود



دستش را می گیرم


_میدونم بابا اهورات بهت گفته که مامانت

فوت شده درسته ؟


- آره وقتی که من بدنیا اومدم


- خب ، خب بهت دروغ گفته
افرا مامانت زنده اس بابات مجبور شده که بهت دروغ بگه

میدیدم در
ذهنش داشت حرف هایم را تجزیه تحلیل میکرد

صاف مینشنید و خیره نگاهم
می کند


_راست میگی؟

- آره .


باشعف نگاهش میکنم

و دستی به موهایش میکشم


_ چرا بابا دروغ گفته چرا مامانم پیشم نمیاد؟


نمیدانستم سوالاتش را جواب دهم یا اول بگویم مادرش هستم


  - عزیزم بخاطر یکسری اتفاقات که شما الان نمیتونی متوجهش بشی دروغ گفته مامانت ، سفر رفته بوده ولی الان ،الان روبه روت نشسته!



سکوت میکند یک ثانیه

دوثانیه !


اشک جمع شده
در چشمانش را میبینم


نمی توانم جلوی بغضم را بگیرم

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

30 Sep, 19:26


#قضاوتم_نکن

#پارت127

افرا نفس زنان مقابلم قرار می گیرد


_ خاله بستنی بخوریم


- آره عزیزم چرا که نه حالا دستتو بده بریم


قدم زنان به سمت مارکت نزدیک پارک می روم بستنی قیفی گرفته و به دست افرا میدهم


- اینم دستمال کاغذی بگیر دستت که نریزی رو لباست


_تو چرا برای خودت نخریدی؟


_ بستنی نمی خورم یعنی یکم برام ضرر داره



تا رسیدن به خانه بستنى را پس میزند و تمام
می کند


_ دستاتو پاک کن که رسیدیم.


سوار آسانسور میشویم و سپس وارد خانه


مصمم بودم باید میگفتم تنها راهی بود که افرا را از دست نمیدادم


کاش از برخوردش
نمی ترسیدم!



لباس هایم را عوض میکنم و
آبی به صورتم می زنم


کنار افرایی که در خسته ترین حالت روی مبل
لش کرده بود مینشینم


- افرا جان !



توجه اش جلب میشود و با کنجکاوی نگاهم
می کند



_میخوام در مورد یک چیز خیلی مهم باهات حرف بزنم دوست دارم با دقت گوش بدی باشه ؟!



- باشه خاله

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

30 Sep, 19:26


#قضاوتم_نکن

#پارت126

- خاله حالت خوبه؟


اشک زیر چشمم را پاک میکنم و لبخند زوری میزنم

_من خوبم ؛ بریم؟


_ دلم میخواد برم اهوش رو صدا کنم


- نه عزیزم شاید مشغول كاره بعدا هم چیزی
نگی ها باشه؟ نگو دیدمت تو خیابون


- باشه


دستش را میگیرم و با نگاه آخر به آنها بر می گردم

_ بریم خونه ؟


_ یکم بازی میکنم


_ باشه ولی دیر نکن بریم خونه کیک بخوریم


دوبارہ روی نیمکت مینشینم


هر چیزی را تحمل میکردم ولی اینکه افرا مرا
فراموش کند نه !


- به افرا میگم!
همه واقعیت رو
نمیترسم ازت اهورا اجازه نمیدم دخترم رو برای
همیشه ازم بگیری



واکنش افراچه میشد نکند حالش بد شود ؟

آخ
خدایا اینطوری نمیتونم لطفا بهم جسارت بده !



کمی در افکارم غوطه ور میشوم
نمیدانم چقدر گذشت

یک ربع؟!

بیست دقیقه
یا نیم ساعت!

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

25 Sep, 19:34


چقد واکنش کمه 💔🙁

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

25 Sep, 18:59


#قضاوتم_نکن

#پارت125

اھی میکشم

نگاهم را به او می دهم

به دوان دوان به سمتم می اید.


- خاله بابام رو دیدم


متعجب با جشمانی گرد
نگاهش میکنم و بلند میشوم


یعنی باید در این شهر بزرگ درست جایی باشد که ما هستیم!؟


- عزیزم حتما اشتباه دیدی


_چرا خودشه

دستم را می کشد با خود به آنطرف سرسره که به خیابان نزدیک بود میبرد

با دست اشاره ای به طرف دیگر خیابان
می کند

_ببین
یه خانوم هم کنارشه



با دقت نگاه میکنم حق با افرا بود
  اهورا با یک دختر قد بلند کنارش !!


ناخودآگاه بغضم میگیرد چه صمیمی دستش

را هم گرفته بود


پوزخندی میزنم


چه توقعی داشتی سحر
که منتظر تو بمونه ؟
مثل قبل ؟!

حتما میخواهد با او ازدواج کند

افرایم با یک غریبه بزرگ شود؟



اگر افرا او را بپذیرد و من را فراموش کند ؟ !


مادر واقعیش را !

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

25 Sep, 18:59


#قضاوتم_نکن

#پارت124


باید هر طور شده اعتمادشان را جلب میکردم


نمی توانستم ریسک کنم


من دیگر نمی توانستم دخترکم را رها کنم


- خب پرنسسم خودت که میدونی خیلی باید مراقب خودت باشی مواظب باش زمین نخوری 
من نزدیكتم



_باشه اول بریم تاب بازی منو هل بده


- چشم


سوار کہ میشود

از محکم نشستنش مطمئن میشوم


سپس شروع به هل دادن میکنم


- خاله خیلی آرومه محکم ترش کن


کمی تر هل میدهم.


_ بازم



_ عزیزم خطرناکه همینجوری خوبه


دیگر حرفی نمیزند


حسابی که از تاب رفتن خسته میشود

دستور نگه داشتنش را صادر میکند


_ میری سرسره مراقب باش


روی نیمکت نزدیکش میشینیم



و چشم از او برنمی دارم



نگاهم را به اطراف میدهم



هر کس مشغول بازی با بچه هایشان بودند



اکثرا پدر و مادر با هم!!


دخترکم منو ببخش که از این لذت محروم


کاش یروزی وقتی بزرگ شدی منو درک کنی

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

25 Sep, 18:59


#قضاوتم_نکن

#پارت123

می ترسیدم!


اگر زمین میخورد و پایش زخم می شد چه؟

اگر اهورا ما را بیرون می دید چه؟


اصلا به اهورا چه ربطی داشت
مگر عهد بسته بودم که فقط در خانه بمانیم


دخترکم حوصله اش سر می رفت


مخصوصا که حیاط یا باغچه ای  برای بازی نداشتم


لبخندی به رویش می زنم


_اووم حالا که فکر می کنم می بینم فکر بدی نیست


_یوهوو می ریم پارک


بوسه ای روی گونه ام می گذارد و زندگی را برایم شیرین می کند


_صبر کن آماده شم.


نمی خواستم وقت را از دست دهم مانتو و شلواری تن می زنم بدون آرایش و با شالی کرم رنگ از اتاق خارج می شوم


_خب من آماده ام بریم پرنسسم


دستش را می گیرم با برداشتن گوشی از خانه بیرون می زنیم


_بریم پارک نزدیک خونمون؟


عزیزم اونجا دوره
تازه نزدیکمون یه پارک بزرگتر و بهتر هست بریم عاشقش میشی


_باشه.


سوار تاکسی شده داخل پارک پیاده می شویم

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

25 Sep, 18:58


#قضاوتم_نکن

#پارت122

قطعا اجازه نمی داد
ولی شاید افرا می توانست مجابش کند

با این فکر لبخندی روی لب هایم میآید


- شاید اجازه نده افرا جان ولی دیدی که من خیلی دوست دارم


- خب چرا اجازه نده خاله تو که خیلی خوبی



- عزیزم بزرگترا یچیزایی می دونن که شما موش موشک خانم نمی تونی درک کنی


- پس گریه میکنم تا بیارتم

خنده ای میکنم و بوسه ای روی سرش می نشانم


_ولی من دوست ندارم شما چشای خوشگلت
اشکی شه ها


_خب انوقت شما ناراحت نمیشی خاله اگه نیام؟


_چرا میشم


_پس منم گریه میکنم تا اهوش منو بباره


- آخ من قربون تو برم بپر بغلم


خودش را به آغوشم میاندازد
سفت و سخت می فشارمش

بانفس های عمیق عطر تنش را به ریه هایم میکشم

گاهی به فکرم میرسید به او بگویم که مادرشم بدون فکر به عواقبش !


اهی میکشم و او را از خود فاصله می دهم


_ نظرت چیه باهم کیک درست کنیم ؟


_ نمیشه بریم پارک بعد بستنی بخوریم؟

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

25 Sep, 18:58


#قضاوتم_نکن


#پارت121


به انرژی ای که داشت غبطه می خوردم

نفس زنان خودم را روی مبل پرت می کنم


دوان دوان به سمتم می آید


_خسته شدی خاله؟   


حتی نای حرف زدن هم برایم نمانده بود

سری تکان می دهم که کنارم می نشیند


_مامانی زودتر از تو خسته می شه


_مامانی دیگه سنش از ما خیلی بیشتره پس زودتر خسته می شه



_خاله من باز آب پرتقال می خوام



_چشم‌.


دو لیوان می ریزم
یک نفس سر می کشم


لیوان بعدی را به افرا می دهم


نفس عمیقی می کشم
تا ضربان قلبم به حالت قبلی برگردد


نگاهم به ساعت می افتد

پنج عصر بود چرا امروز زمان زود می گذشت؟



کنارش می نشینم
دستی به موهای بافته شده اش می کشم



_کاش هر روز اینجوری پیشم بودی باهم بازی می کردیم غذا درست می کردیم شایدم پارک می رفتیم



_منم دلم می خواد خاله رفتم خونه به اهوش می گم هر روز بیارتم

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

21 Sep, 18:27


#قضاوتم_نکن

#پارت120

- خوابم می آد آخه!


_میدونم خوشگلم ولی خب نباید بخوابی میخای
قایم موشک بازی کنیم


من چشم میزارم تو قایم شو


_ باشه



_مراقب خودت باشها!

چشم میگذارم و او خنده کنان می دود


از صدای پایش میفهمم بطرف  اتاق ها میدود


خندی کرده و شروع به شمارش معکوس میکنم


_ دارم میام ها کجا قایم شدی موش موشک

به طرف اتاق اول رفته به آرامی در را باز میکنم از نبودش که مطمئن میشوم به اتاق خواب می روم


صدای خندیدن میشنوم و لبخند میزنم


- صدای یه موش میاد


رند می خندد

و سریع بیرون میپرد


از کنارم میگذرد

پشت سرش راه می افتم

سرعتم را کم میکنم
تا برسد


_ هورا هورا من بردم




_ای بابا چقدر سریع میدوی افرا


میخندد و چیزی نمیگوید


- اگه خسته شدی بازی نکنیم هوم؟

_ نہ خالہ دوبارہ چشم ہزار

- باشه چشم


دوباره چشم میگذارم

و از این لحظات نهایت
استفاده را میکنم

ܦ̈ࡎ߭ߊ‌ࡐ‌ࡅ߳ܩܢ ࡅ߭ܭࡍ߭

21 Sep, 18:27


#قضاوتم_نکن

#پارت119

_وای

کنار افرا می ایستیم و صدایش می زنم

_بیدار شو نباید بخوابی
افرا خوشگلم


نزدیک گریه کردنم بود

تکان میدهم دوباره صدایش میزنم


تکانی میخورد و چشمش را باز میکند

نفس راحتی
میکشم



_بیدار شو قشنگم نباید بخوایی


_خیلی خوبم میاد خاله


_بیا یریم آب بزنمم صورتت خوابت
میره .
 
  دستکش را میگیرم به اویی که گیج و منگ راه میرفت نگاه میکنم


- می خوای بغلت کنم؟


با سر تایید میکند
سریع به آغوشش میکشم و وارد سرویس میشویم


کنار روشویی زمین میگذارمش آب سرد را باز میکنم مشتی آب به صورتش میزنم


_الان بهتری _


- آره من دلم آب پرتقال میخواد

_چشم بریم بدم


ضربانم  کمی بیشتر شده بود


من هم باید قرصم را میخوردم


لیوان آب در تقال را تحویل افرا می دهم


خدارو شکر که بخیر گذشته بود


اگر چیزی میشد هرگز

اجازه دیدنش را هم نمیدادند


_ خب خوشگل خانوم میخوای بازی کنیم؟