دراز کشیدهام
زنم شعری از جنگ میخواند؛
همین مانده بود
تانکها به تختخوابم بیایند
گلولهها
خوابهایم را
سوراخ سوراخ کردهاند
بر یکی از آنها چشم میگذاری:
خیابانی میبینی
که برف پوستش را سفید کرده است...
کاش برف نمیآمد
که مرز ملافه و خیابان بود
حالا تانکها
از خاکریز ملافههای تخت گذشتهاند وُ
کم کم به خوابم وارد میشوند:
من بچه بودم
مادرم ظرف میشست
و پدر با سبیل سیاهش به خانه برمیگشت،
بمب ها که میباریدند
هر سه بچه بودیم...
تصویرهای بعدی این خواب
خفهات میکند!
چشمهایت را ببند
لب بر این دریچهی کوچک بگذار
و تنها نفس بکش
نفس بکش
نفس بکش!
نفس بکش!
نفس بکش لعنتی!
نفس بکش !
نفس...!
دکتر سرش را تکان میدهد
پرستار سرش را تکان میدهد
دکتر عرقش را پاک میکند
و رشته کوههای سبز
بر صفحهی مانیتور
کویر میشوند
🔹اسبها
ما چند نفر
در کافهای نشستهایم
با موهایی سوخته وُ
سینهای شلوغ از خیابانهای تهران
با پوستهایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعلهای خاکی اسپورت
ازگلوی گرفتهی کوچهها بیرون زدیم
درختها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشکهای طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشتهایی را که در هوا میچرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشتهامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشتهامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشتهامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشتهامان را در جیبهامان پنهان کردیم...
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست میگذارم
درد میکند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...
دلم نیامد بگویم!
این شعر
در همان سطرهای اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمىشد
کلمات