کیخسرو، به دنبال لهراسپ فرستاد و او را به جای خود بر تخت نشاند. ایرانیان برآشفتند و زال گفت: «لهراسپ نژادی ندارد و فرومایهای بیش نیست؛ تو او را به جنگ الانان فرستادی و منزلت بخشیدی. آیا میان این همه خسرونژاد، بهتر از لهراسپ نیافتی؟!» کیخسرو گفت: «او نبیره هوشنگ است. یزدان مرا فرمان داد تا او را به جانشینی خود انتخاب نمایم». زال، از سخن خود پشیمان و شرمگین شد. پس از آن، خسرو با پهلوانان و مردمان شهر و چهار کنیز خود خداحافظی کرد و آنها را به لهراسپ سپرد و گفت به دنبال من نیایید. گودرز و رستم و زال پذیرفتند ولی توس و گیو و فریبرز و بیژن و گستهم نپذیرفتند و با شاه همراه شدند تا به چشمه آبی رسیدند. شبهنگام شاه با آبِ چشمه سروتن شست و به همراهان گفت که اکنون زمان بدرود است به دنبال من نیایید که اکنون هوا دگرگون میشود و سردرگم میشوید. همراهان درمانده و نالان شدند و کنار چشمه ماندند. صبحهنگام، نشانی از خسرو نبود. باد و بوران شد و همه زیر برف ماندند. رستم، چون دید همراهان بازنگشتند، در پی آنان رفت و دریافت که در برف جان سپردهاند. همه زار و نالان شدند و به سوگواری پرداختند. لهراسپ، پس از شنیدن خبر، بر تخت نشست و گفت: «هرچه کیخسرو گفت من همان را انجام میدهم و شما نیز پند او یاد آرید و چنین کنید». زال گفت: «اکنون من و رستم از تو فرمان میبریم و تو را شاه میدانیم». گودرز گفت: «اکنون من عزادار پسرانم هستم ولی من نیز چون زال و رستم، تو را پادشاه میدانم و با تو پیمان میبندم». لهراسب، هنگامی که پهلوانان را همراه دید، شادمان شد و در روزی فرخنده تاجگذاری کرد.
زال، چون سخنان کیخسرو را شنید، غمین شد و چون دیگران گمان کرد که شاه به دام اهریمن افتاده است. پس لب به پند او گشود و گفت «اکنون که زمان آسایش است، نباید این سخنان را بر زبان آوری و اسیر دام اهریمن شوی». کیخسرو از سخنان زال رنجیده خاطر گشت و گفت: «بدان که راه من از راه اهریمن جداست. من از نژاد توران هستم اما فرزند سیاوشم و حال که کین پدر را ستاندم دیگر کاری در جهان ندارم و بیم آن دارم که مانند کاووس و جمشید گمراه شوم. من هرگز ناعادلانه رفتار نکردم و این کار من ایزدی است ولی اکنون از پادشاهی سیر شدهام». چون زال این سخنان شنید از کیخسرو پوزش خواست و شاه نیز خرسند شد. سپس به زال گفت: «اکنون تو و رستم و توس و گودرز و گیو سراپرده را از شهر بیرون برید». پهلوانان نیز چنین کردند و سپس شاه بر جای نشست و گفت: «این جهان فانی است. از هوشنگ تا کاووس هیچکدام نماندند و فقط نام آنها باقی است. اکنون به آرزوهایم رسیدم و حالا زمان رفتن است. از خداوند بخواهید تا من آسان از این سرای بگذرم». پس از هفت روز، شاه در گنجهایش را گشود و به گودرز گفت: «این گنجها را به نیازمندان بده و اگر آبگیری خشک است، کاروانسرا یا پلی خراب است، آتشکدهای ویران است، اگر شهری آباد نیست و... همه را آباد کن. گنج دیگری را نیز به گیو و زال و رستم داد. سپس جامههای خود را به رستم سپرد و طوق و جوشن و گرز و سلاحهایش را به گستهم داد و اسبان را نیز به توس سپرد. باغها را به گودرز و زرهها را به گیو سپرد و ایوان و خرگاه و پرده سرا و خیمه و آخور چارپایانش را و جوشن و ترگ رومی و کلاهش را به فریبرز داد و یک طوق و دو انگشتر گرانبها را به بیژن بخشید. همه بزرگان زار و گریان شدند و در اندیشه شدند که جانشین شاه کیست؟! پس شاه منشوری نوشت و منطقهٔ «نیمروز» (سیستان) را به رستم سپرد. سپس منشوری نوشت و «قم و اصفهان» را به گیو و گودرز سپرد و در منشوری دیگر «خراسان» را به توس سپرد. بزرگان هنوز در اندیشه بودند که جانشین کیخسرو چه کسی خواهد بود.
بزرگترین شاهنامه جهان در دهلی نو خطاطی: شمیم احمد از معدود خطاطان فارسی در هند نگارگری: گروهی از نگارگران هندی علاقهمند به شاهنامه طول: 90 عرض: 50 سانتیمتر وزن کتاب با جعبه عاج فیل: 50 کیلوگرم
کیخسرو چندی به جشن و شادمانی پرداخت ولی دیری نپایید که کیکاووس پس از صدوپنجاه سال زندگی رخت از جهان بربست. کیخسرو، چهل روز به سوگ نشست و پس از آن تا شصت سال به پادشاهی ادامه داد. روزی کیخسرو پراندیشه شد و گفت: «من کین پدر را ستاندم و تاکنون به راه نیکی رفتهام ولی پس از این هراسانم که چون گذشته نباشم و چون ضحاک و جمشید به دام بدی افتم». پس، در به روی خود بست و به نیایش یزدان پرداخت. پهلوانان، از سکوت و خلوتگزینی شاه نگران شدند و از رستم چاره جستند. پس، زال و رستم به سوی ایران روانه شدند. کیخسرو، سرانجام از خلوت بیرون آمد و به پهلوانان گفت: «نگران نباشید! آرزویی دارم و آن دست کشیدن از دنیاست و اکنون از یزدان کمک میطلبم». پس از پنج بار خلوتگزینی، شبی کیخسرو سروش غیبی را در خواب دید که به او گفت: به آرزویت که رفتن ازاین سراست، خواهی رسید. کیخسرو از خواب برخاست و پیام سروش غیبی را به زال و رستم و همه درباریان بازگفت.
کیخسرو، سوار بر کشتی شد و چون باد موافق میوزید، پس از هفت ماه به خشکی رسید. وقتی به مکران رسید «اَشکش» به پیشوازش آمد. سپس از نامداران آنجا کسی را مهتر مکران کرد و خود با سپاهیان به چین رفت و در آنجا رستم از او پذیرایی کرد. سپس در سپندارمذ (بیست و پنجم ماه اسفند)، به سوی سیاوشگرد رفت و در آنجا از پدر بسیار یاد کرد. چون «گستهم» خبر ورود کیخسرو را شنید به پیشوازش آمد و او را به بهشت کنگ برد. هیچکس آنجا از افراسیاب خبر نداشت؛ پس از چندی، آنجا را به گستهم سپرد و همچنان به سوی کیکاووس حرکت کرد و در مسیر بازگشت به «چاج و سغد و بخارا» رسید و سپس به آتشکده رفت و به نیایش خدا پرداخت. سپس از «جیحون» گذشت و به «بلخ» آمد. یک هفته نیز در بلخ بود سپس شاه از آنجا به «طالقان و مرو و نیشابور» رسید و از آنجا به «ری و بغداد» رفت و سپس به سوی کیکاووس شتافت. کیکاووس از آمدن خسرو شاد شد و فرمان داد تا همه جا را آذین بستند و جشنی باشکوه برپا شد. کیخسرو و کیکاووس، چندی شادمانه از پیروزیها سخن گفتند و به جشن و شادی پرداختند. سپس بر آن شدند تا به «آذرگشسپ» روند و به نیایش خداوند پردازند و برای یافتن افراسیاب از او مدد گیرند. از این سو، افراسیاب در نزدیکی «بردع» در غاری ماوا گرفت. مردی به نام «هوم» صدای افراسیاب را شنید و از ناله و نیایش او در خواب، فهمید که آن مرد افراسیاب است. پس کمندی انداخت و او را اسیر کرد ولی چنان افراسیاب ناله و زاری کرد که دل هوم سوخت و کمی کمند را شل کرد؛ افراسیاب نیز از فرصت استفاده کرد و بر دریای «چیچست» پرید و ناپدید شد. گودرز و گیو، چون بدانجا رسیدند، هوم را دیدند و او ماجرا گفت. به کیخسرو و کیکاووس خبر دادند و آنها آمدند. هوم گفت که اگر گرسیوز را بیاورید و بر کِتف او چرم گاو بدوزید، هنگامی که صدای ناله و زاری برادر را بشنود، بیرون آید و او را اسیر کنیم. چنین کردند و افراسیاب صدای برادر را شنید و از آب بیرون آمد و اسیر شد. افراسیاب گفت: «ای کینه جو چرا نیایت را میکشی؟ من این روز را در خواب دیده بودم!» خسرو پاسخ داد: «از کجا بگویم، از خون برادرت اغریرث که او را کشتی، یا نوذر که گردنش را زدی، یا پدرم سیاوش بگویم...؟» پس شمشیر کشید و به کین خواهی سیاوش، سر از تن افراسیاب جدا ساخت و دستور داد جان گرسیوز را نیز دژخیم بستاند.