جمعه توی یه شهر دیگه آزمون داشتیم و قرار شد با خانواده ام و آرکا بریم و چون صبح زود میخواستیم حرکت کنیم آرکا شب اومد پیشم بخوابه. با کلی خوراکی که مامانش بهش داده بود و برای منم کلی لواشک فرستاده بود، اومد پیشم. قبل خواب آرکا کاکاتوسم رو دیدو گفت چقدر خوب رشد کرده، منم گفتم که معلومه دیگه خیلی حواسم بهشون هست. بعدش عکس گرفتیم و رفتیم بخوابیم. پشتم به آرکا بود و داشت باهام حرف میزد،که من یهو با ذوق برگشتمم و دستم رو گذاشتم زیر لپم و گفتم خببب داشتی میگفتی،بعدش آرکا کلی به اینکارم خندید. بعد که حرفش تموم شد، چشمامون رو بستیم و پشت کردم بهش. داشتم فکر میکردم که چقدر زشت شد یکم رمانتیک باشم یه بوس شب بخیر بهش بدم و بعد بخوابم. برگشتم دیدم آرکا هم بیداره و شروع کرد به نوازش کردن موهام. واییی اینقدر با اینکارش عشق میکنم که نگممم بعدش من بوسیدمش و همو بغل کردیم و خوابیدیم. از اونجایی که من خیلی راحت خوابم میبره، همون اول بیهوش شدم و دو ساعت بعد بیدار شدم و دیدم صاف خوابیدم و آرکا صورتش نزدیک گردنمه و بغلم کرده. اینقدرررر ناز خوابیده بود، سرم رو یکم بردم عقب که بتونم بیشتر نگاش کنم محو چشماش و لبش شده بودم و میخواستم ببوسمش اما ترسیدم که یه وقت بیدار شه و بد خواب شه. خلاصه ساعت زنگ خورد و بیدار شدیم و وسایل رو جمع کردیم. رفتیم وسایل رو تو ماشین بزاریم که در رو باز کردم خورد به دیوار و آرکا میگفت این چه کاریه، اونجا فهمیدم که آرکا ماشین بگیره رو ماشینش به شدت حساس میشه. سوار ماشین شدیم تو راه آرکا یکم خوابید و منم یکم درس خوندم و صبحونه خوردیم و رسیدیم دانشگاه. اونجا یه گربه داشت که من هر سمتی میرفتم دنبالم میکرد و آرکا هی صداش میزد که بیاد سمتمون و من فرار میکردم آرکا هم میخندید. قبل آزمون همو بغل کردیم و گفتیم موفق باشی. آزمون با اینکه سخت بود اما ما نسبتا خوب دادیم. آزمون که تموم شد اومدم جایی که قرار گذاشته بودیم منتظر هم باشیم، چون جای متفاوت افتاده بودیم و دیدم آرکا نیست. گفتم حتما نیومده یهو دیدم از پشت بغلم کرد و گفت گوشیم با اینکه شارژ داشته خاموش شده. حالا من هی داشتم دلیل می آوردم که باهاش کار کردی و شارژت هم کمتر از من بوده واسه همین اینجوری شده و آرکا قبول نمیکرد و کلا داشتیم باهم بحث میکردیم و یه جا بهش گفتم یعنی چی من هر چی میگم تو میگی نه! خجالت بکش فقط باید بگی چشم ، درسته. اونم میخندید.
اومدن دنبالمون و رفتیم خونه یکی از اقوامم و اونجا یه گربه داشتن که تازه زایمان کرده بود.یکی از بچه هاشو آوردن جلوی من ، من میترسیدم گفتم سمتم نیار میترسم. حالا آرکا اومد و بچه گربه رو بغل کرده بود و قربون صدقش میرفت. همونجا مامانم به آرکا گفت برو دستات رو بشور و همه میخندیدیم. موقع ناهار شد و فامیلمون منو بغل کرده بوده هی فشارم میداد و میگفت اخخخ چقدر نرمییی در حالی که آرکا دقیقا کنارم نشسته بود و فقط میخندید. بعد منو بردن که ترسم از گربه بریزه و بهشون دست بزنم با آرکا رفتیم و دستم رو گرفته بودن و میکشیدن رو تن بچه گربه. واقعا میترسیدم اون نرمی بدنش رو رو حس میکردم اما آرکا عاشق بچه گربه ها شده بود و من تو دلم میگفتم یعنی چی باید فقط عاشق من باشی. راجب خارج رفتن صحبت شد و من دقیقا بین مامانم و آرکا نشسته بودم و مامانم میگفت الی هیجا نمیره، آرکا هم گفت من تنهایی که نمی تونم برم و من فقط تونستم سکوت کنم. خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدم و راه افتادیم. هممون خیلییی خسته بودیم به شدت خوابمون می اومد چون خیلی کم خوابیده بودیم منم وسایلا رو کنار گذاشتم و رو پای آرکا خوابیدم. نمی دونم چقدر گذشت اما تو این تایم کم انرژی گرفتم و بلند شدم آهنگ انداختم. آهنگام همه غمگین، آرکا میخواست بزنه بعدی میگفتم عه نه وایسااا اینو دوست دارم و میخوندم، جوری که انگار ۱۰۰ تا شکست عشقی خوردم. یه آهنگ اومد من و بابام با خواننده یهو اوج گرفتیم و بابام برای مامانم میخوند و منم برای آرکا. این ما بین هم خوراکی خوردیم و عکس و چالش گرفتیم
و یکی از به یاد موندنی ترین خاطراتمون شد.