در زندگی به دو گروه هیچوقت اعتماد نمیکنم و همیشه با دیدهی شک و تردید بهشان نگاه میکنم. اول کسی که پت خانگی دارد مخصوصا سگ و گربه. دوم دختری با بکگراند مذهبی -بهطور ویژه چادری- که الآن صدوهشتاد درجه تغییر کرده و دارد چاک سینه و عقب و جلویش را بیرون میاندازد. نپرسید چرا اما از من میشنوید شما هم به این دو گروه اعتماد نکنید.
دوران اینترنی و روتیشن قلب چندتا استاجر ادایی داشتیم که هنگام پرزنتیشن سر راند تامپونید و پریکاردیتیس و مایوکاردایتیس و ایتریال از دهانشان نمیافتاد بعد ازشان میپرسیدی خب تریاد بک این تامپونیدی که شما میگویید چی چی هست اصلا مثل بز نگاهت میکردند. اینجا اما برای اتندهای خفنترین بیمارستان قلب کشور و نویسندهی کتابهای تکستی چون پرکتیکال کاردیولوژی که در بعضی از دانشگاههای اروپا و امریکا تدریس میشود تامپونید همان تامپوناد است و پریکاردیتیس همان پریکاردیت و مایوکارد همان میوکارد و ایتریال همان اتریال/دهلیز. واقعا که میزان اداییبودن با سطح سواد نسبت معکوس دارد و معمولا پوستههای زیبا از مغزهای پوک و پوک محافظت میکند. پس استاجرها و اینترنهای ادایی گلم بهجای پرداختن به این حواشی و اداها درستان را بخوانید.
گفتیم یک روز قبل از آزمون با هواپیما یک ساعته میرسیم و یک روز هم استراحت میکنیم و کمی مرور میکنیم و سر حال میرویم سر آزمون. اما از شانسمان ماجراهای موشکاندازی اتفاق افتاد و نهتنها کل هواپیماها و بالطبع هواپیمای ما کنسل شد که قحطی اتوبوس هم آمد و باعث شد که هواپیما بشود اتوبوس، مسیر یک ساعته بشود ده ساعت، روز قبل از آزمون بشود شب قبل از آزمون و یک بدن سرحال بشود یک بدن خسته و آش و لاش از اتوبوسسواری! شبی که مجبور شدیم فارما را توی اتوبوس و روی گوشی مرور کنیم و عملا خودمان تجربه کنیم که خط اول درمان موشن سیکنس چیست :)
قبل از انتخاب رشتهی دستیاری با اینکه اولویتهایم تا حد زیادی مشخص بود اما محض اطمینان یکسر رفتم به بیمارستانهای قلب شهر تهران (رجایی، مرکز قلب، مدرس) و ضمن بازدید از بخشهاش با چندتا از رزیدنتهاش هم حرف زدم و مشورت گرفتم. الان هم که یک ماهی میشود از شروع بخش گذشته و محیط و روال بیمارستان تا حدودی دستم آمده باید بگویم که بیمارستان رجایی در مقایسه با دو بیمارستان دیگر حکم تیم فوتبال بایرن مونیخ در بوندیس لیگا را دارد. ممکن است هرچند سال یکبار سروکلهی دورتموندی، لایپزیشی، لوزکوزنی چیزی پیدا شود که بخواهد عنوان قهرمانی را از بایرن بگیرد -و شاید هم گهگاهی بتواند- اما هیچگاه نمیتواند به لول، افتخارات و اصالت بایرن مونیخ برسد.
میخواستیم برای بیماری انسولین شروع کنیم و نیاز بود با توجه به وزن بیمار دوزش را محاسبه کنیم. من فورا حساب کردم و توی برگه نوشتم. استاد گفت: «نه اشتباهه اینقد نمیشه.» گفتم: «میشه استاد!» گفت: «نه نمیشه.» گفتم: «من رشتهم ریاضی بودهها!» خندید و گفت: «پس دیگه حجت تمومه» و دیگر پیگیری نکرد. البته که من واقعا درست نوشته بودم. اصلا حاجیتان و اشتباه؟! استغفرالله!
سر راند بودیم و یکی از بچهها داشت بیمار را پرزنت میکرد: «بیماری خانم ۵۷ سالهی دیابتیک...» که اتند یکهو پرید وسط حرفش و قطعش کرد و گفت: «هیچوقت نباید در معرفی بیمار از عباراتی استفاده کرد که بار معنایی منفی داشته باشه و بهش استیگما زد!» و در حالی که توی سر ما این سوال پیش آمد که دارد چه میگوید ادامه داد: «یعنی باید به جای عبارت diabetic patient (بیمار دیابتیک) از عبارت patient with diabetes (بیمار مورد/کیس دیابت یا یک همچین چیزی) استفاده کنیم! الان علم پزشکی به این سمت میره که دیگه نباید با این کلمات به بیمار استیگما زد و حتی مقالاتی که این مورد رو رعایت نکنند ریجکت میشن! شما هم از حالا سعی کنید توی شرح حالهاتون رعایت کنید و به بیمار استیگما نزنید!» من گفتم: «بیمار رو که دیگه خدا بهش استیگما زده مگه به حرف ماست؟!» بچهها خندیدند و اتند چشم غرهای بهم رفت. والا! این ادابازیهای کونیانه و لفاظیهای مسخره دیگر چیست؟ پزشکی هم افتاده دست افرادی با گروه خونی OB+ و ما خبر نداریم؟
دوران جیپی و الان هم در دورهی رزیدنتی بهم ثابت شد که بین تمکن مالی و موفقیت تحصیلی یک رابطهی مستقیم وجود دارد و «فقیر درسخوان موفق» افسانهی کصشری بیش نیست. ترکیب جمعیتی رزیدنتهای ورودی ما هم شاهدی بر این مدعاست. از چهلودو نفر ورودی حداقل ده نفر وضعیت مالی عالی (منزل شخصی ونک به بالا و ماشین گرانقیمت) دارند، پانزده نفر وضع مالی خوب، ده نفر وضع مالی متوسط رو به بالا و چند نفری هم -من جمله خودم- وضع مالی متوسط رو به پایین. یعنی اینجا خبری از فقر نیست و درآمد خانوادگی پایینترین قشر رزیدنتی هم معادل یک زندگی قابل قبول در یک شهرستان است. من وقتی ترکیب جمعیتی رزیدنتها را میبینم بیشتر از پیش به خودمان -من و قل دیگر- کردیت میدهم، چرا که ما از خیلی خیلی معدود افرادی بودیم که خودمان را جمع کردیم و این قاعدهی کلی را بهم زدیم و وارد جمع این گروه رزیدنتی شدیم. آفرین به ما و کص مادر بدخواهانمان!
شاید فکر کنید (که در هر صورت فکر شما به یکور بنده هم نیست) این حرفی که میخواهم بزنم به خاطر این است که خیلی مغرورم و اعتماد به نفس بالایی دارم و یا اصلا دارم الکی جو میدهم و یا حتی از سر حسادت است (حسادت؟! حس چه آدتی؟!). اما از ته قلبم باور دارم هر قدمی که توی بیمارستان برمیدارم ارزشش از هزارتا پست پزشکبلاگرها و تزریق ژل و بوتاکس زیباییکارهای بهدردنخور بیشتر است. اصلا کرور کرور از این دلقکها و پزشکهای ژلکار فدای یک تار موی یک رزیدنت در هر سطحی. نه فقط فدای یک رزیدنت که فدای هر پزشک عمومیای که دارد شرافتمندانه طبابت میکند و گرهای از کار خلق باز میکند و وارد این بازیهای بچگانه نشده است.
ویژگیهای دموگرافیک بیماران مراجعهکننده به اینجا با همهی بیمارستانهای آموزشی دیگر زمین تا آسمان متفاوت است و تعداد قابل توجهی ازشان از لحاظ اقتصادی و اجتماعی در یک لول دیگری هستند. یعنی هربار که درمانگاه میروم قشنگ امید به زندگیام چند سال کاهش پیدا میکند. یکی سیتیزن آمریکاست و چون شنیده پزشکهای اینجا خوب هستند حین سر زدن به اقوام آمده یک بررسی هم بشود. یکی پسر فلان وزیر است. یکی حین اسبسواری دچار تاکیکاردی شده. یکی در پنتهاوس الهیهاش دچار چست پین شده و الخ. جز اینها اصلا چندتا بخش ویژه و دیپلمات هم وجود دارد که هر بیمار و رزیدنتی اجازهی ورود به آنجا را ندارد و صرفا مختص خواص است. مثلا الآن طرف دارد در مورد مسافرت آخر هفتهی دانمارک میگوید که «آره بچهها اوکی کردند چند هفتهای از این شرایط دور شم، میخواستم ببینم اگه چند هفته دیرتر بیام مشکلی نیست؟» و همان موقع ما رزیدنتهای روبروش احتمالا داریم به این فکر میکنیم که با اتوبوس برگردیم یا مترو که هزینهها کمتر شود. آنهم نه برگشت به خانه که برگشت به یکی از پانسیونهای تخمی جنوب شهر. یا اینکه چند ساعت بیشتر بمانیم و شام را هم رایگان بخوریم یا برویم یک تخم مرغی چیزی بخریم. یعنی خوارت را گاییدم زندگی.
قبلا در موردش نوشتهام اما باز هم بگویم که برخلاف انتظار و چیزی که در جامعه جاافتاده، توی روابط احساسی دخترها بااختلاف جزو بیاخلاقترین و لاشیترین و عمهخرابترین مخلوقات هستی هستند. مثلا خود من که همیشه دیکم توی اینجور مسائل بوده و به خاطر دویست گرم گوشت به هیچ احد الناسی باج و امتیاز نمیدهم و از لیسری مبرا هستم طی این چند سال چندباری شده که صرفا به خاطر دلسوزی و ترحم به مدعیان کراش و عشق فرصت آشنایی بیشتر با خودم را دادهام که تلاش خودشان را بکنند، آنهم در حالی که هیچ میل و کشش و علقهای بهشان نداشتهام. حالا طرف یا بختش میگرفت و برندهی لاتاری میشد یا سیکش را میزدم اما لااقل حسرت همکلامی من به دلش نمیماند. با این حال مطمئنم اگر شرایط برعکس بود محال بود دختری حاضر باشد صرفا به خاطر اصرار و خواهش من بهم فرصت آشنایی بدهد کما اینکه در بین دوستانم کم نبودند که مادر و خواهر خودشان را در طبق اخلاص قرار دادند تا دختره کمی باهاشان حرف بزند و بهشان فرصت بدهد اما دریغ از فرصت، در حالی که روی کاغذ پسرها از دخترها خیلی سرتر بودند. یادم میآید روزهای اخر فارغ التحصیلی دور هم جمع شده بودیم و داشتیم خاطرات هفتساله را مرور میکردیم. یکی از دخترها فاش کرد که ترمهای اول یکی از پسرهای کلاس عاشقش شده و حتی یک دفتر شعر هم برایش نوشته. ازش پرسیدم دفتر شعر را چیکار کردی؟ خیلی ریلکس گفت باز نکرده انداختم توی سطل آشغال!
امروز اسنپ زودتر از همیشه پیدا شد و زودتر از همیشه رسید و ترافیک کمتر از همیشه بود و ماشین زودتر از همیشه ما را رساند بیمارستان. تا مورنینگ شروع شود توی صندلی مچاله میشوم و به جبران کمخوابی دیشب چشمهایم را میبندم. چشمهایم که بسته میشود، حس شنواییام فعال میشود و شبیه یک گیرندهی قوی صداهای اطراف را در مغزم چندبرابر میکنم. اول سعی میکنم این همهمهها را نادیده بگیرم اما موفق نمیشود پس سعی میکنم روی حرفها تمرکز کنم و محتوایشان را تشخیص دهم. خیلی زود همهمهها تبدیل میشوند به یکسری کلمات و جملات قابل فهم. گوش سمت راستم دارد در مورد تقسیمات گروه حرف میزند میخواهم بگویم که تقسیمات گروه با بیمارستان است و نظر ما تاثیری در تصمیماتشان ندارد اما منصرف میشوم. تمرکزم را میبرم روی گوش سمت چپ و میشنوم که دارند در مورد سریالی صحبت میکنند. سریال را قبلا دیدهام و بهنظرم خیلی مسخره و بهدردنخور میآمد و حیف صحبت دربارهاش. دوباره گوشهام را میبندم و به این فکر میکنم که اصلا چرا باید حرف بزنیم؟ اصلا چرا باید حرفهایی بزنیم که هیچ تاثیری روی حال و احوالمان ندارد؟ فلان فیلم و کتاب و نویسنده و بازیگر کی هستند که ما بهخاطرشان انرژی مصرف کنیم؟ بله، انسان موجودی اجتماعی است اما آیا تنها صحبتکردن از بیهودیات این نیاز را برطرف میکند؟ اصلا آیا گاهی سکوت زیباتر نیست؟ در این فکرها هستم و چشمهایم دارد گرم میشود که با صدای بازشدن در و ورود اتندها و شروع مورنینگ رشتهی افکارم پاره میشود و بیدار میشوم.