🏳🌈⃟•پنـــاهم بــاش •
#part_62
یک سال از اون اتفاق میگذشت ولی هنوز هم کابوس اون روز رهام نمیکنه
چنگی به موهام زدم وآهی کشیدم
از روی زمین سرد بلند شدم لباسامو در اوردم که نگاهم بهش افتاد چشمهام برقی زد
نزدیک تر رفتم تیغ و برداشتم دستم و جلو کشیدم نگاهی به پایین تر از آرنجم انداختم
ردِ کمرنگ زخم تیغ ها خودنمایی میکردند تیغ و پایین تر از آخرین زخم گذاشتم
چشم هامو بستم و تیغُ روی پوست دستم کشیدم از درد و سوزشش آهی کشیدم
از لذتی که تو وجودم جاری شد لبمو گاز گرفتم که صدای نالهم بلند نشه
با ضربهای که به در خورد ترسیده چشم باز کردم
+آنیا!
نگاهی به دستم کردم خونی بود و چند قطرهای روی زمین ریخته بود
با ضربهی دوم روی در سراسیمه سمت دوش رفتم و دستمُ زیرش گرفتم
با صدای لرزون جوابشو دادم:
_ب...له خا...نم
+دوساعته اون تو چکار میکنی!؟ بیا بیرون میخوام دوش بگیرم دیرمون میشه
آب و بستم سمت حوله ای که تو حموم آویزون بود رفتم:
_چشم چشم
لباس نیورده بودم به ناچار حوله رو دور تنم پیچوندم و از حموم خارج شدم
کنار در ایستاده بود با دیدنم چشم هاشو ریز کرد به سر تا پام نگاهی انداخت
با استرس دستم و پشتم قایم کردم دستپاچه در حالی که سمت اتاقم میرفتم گفتم :
_ببخشید طول کشید
صدای آرومش و شنیدم که گفت:
+سریع تر آماده شو صبحونه رو حاضر کن داره دیر میشه
وارد اتاق شدم درو بستم ، حوله رو از دور تنم باز کردم با دیدن رد خون روی حوله آهی کشیدم
گند زدم! حوله رو مچاله کردم یه گوشه از کمد قایم کردم که وقتی تنها بودم بشورمش
دستمو با تیکه پارچهای بستم و لباسامو تن کردم به آشپزخونه رفتم سریع صبحونه رو اماده کردم و روی میز چیدم...
***
نویسنده : سامیه.م
"کپیممنوع "