روزهایی هم هستند که همه چیز خوب است. جهانم آرام است. آسمان افکارم صاف و دلم گرم زندهگی است. روزمرهگیها خوب اند. زمان رام، آفتاب روزها تابنده و ماهتاب شبها هم درخشان است. روزها کمتر ملال آور اند. شبهایم هم روشن و پر ستاره اند. به معنی واقعی همه چیز خوب است. و هیچ دلیلی وجود ندارد که حال خوشم ناخوش، روزهایم ملال آور و شبهایم تاریک بشود. به معنی واقعی کلمه، همه چیز خوب است. همه چیز خوبِ خوب است.
اما با این حال، با وجود تمام مکمل های زندهگی؛ هنوز انگار چیزی نیست. انگار چیزی کم است. انگار چیزی گم است. یک نوع خلاء غریب که نمیدانم چیست، کیست و کجاست… دلم را چنگ میزند و آسمان افکارم را ابری میسازد. گفتم، به معنی واقعی کلمه همه چیز خوب است. و هیچ دلیلی وجود ندارد که ناخوش احوال و رنجور خاطر بشوم. اما با این حال، احساس عجیبی برایم دست میدهد. اینکه این حسهای غریب از کجا سرمنشأ میگیرند و برای چه؟ هیچ نمیدانم. به این میاندیشم که این خلاء چیست، کیست، و کجاست… و بعد چنان میشود که نه تنها به جواب این سوال پی نمیبرم؛ بلکه شکاف این خلاء کمکم، بزرگ و بزرگتر شده و یک نوع حس بلاتکلیفی مطلق تمام وجودم را فرا میگیرد. یک نوع حس غریب از ناکجا آباد دنیای احساسات سراغم آمده و قلبم را به کلی فتح میکند. سپس آسمان افکارم را غبار آلود ساخته، روزهایم را ملال آور و شبهایم را تاریک، تیره و تار و بی ماهتاب میسازد.
سوال من اینست، با همهٔ این احوال، سرخوشیها، خوشکامیها و مکملها، چرا درونم خلائی هست که درکش نمیکنم و قادر به این نیستم که شرحش بدهم؟ این خلاء چیست، کیست و کجاست… که هر روز در درون من بزرگتر میشود؟ این احساس نقصان مانند موش، موذیانه و حریصانه درون مرا و روح مرا میجود و روز به روز از من میکاهد. هر جا که میروم، به هر سوی که میروم، هر کی را که ملاقات میکنم و هر چقدر هم که همه چیز خوبِ خوب باشد؛ این بلاتکلیفی, این نقصان، این خلاء درونیام نیز همیشه و تحت همه حالات و شرایط با من یکجا راه میآید و مرا رها نمیکند.
چرا آن زمان که همه چیز خوبِ خوب است و امور و کارهای روزمرهگی به فرجام رسیده اند، و هیچ دلیلی دیگری برای ناخوش احوالی وجود ندارد؛ این احساس خلاء هنوز درون من هست و جایی نرفته است و گم و گور نشده است؟ یا چرا برعکس همه، در حین خوشبختی من احساس غم میکنم؟ یا اینکه چرا در میان جمع آدمیان، احساس تنهایی میکنم؟ یا آن زمان که هنوز اول راه است و مقصد نامعلوم، من به پایان راه میاندیشم و چون به پایان، به هیچی و پوچی راه میرسم؛ بیرمق و نامحسوس میشوم؟
انگار در درونم رازی است، چیزی است، کسی است، که او را نه از دیگران؛ بلکه از خودم پنهان میکنم و همواره او را انکار میکنم.
این راز چیست؟ کیست؟ کجاست؟؟
-نامهها
@Delnavis_2023