یک نفر رو میشناسم که دارن بهزور مجبورش میکنن ازدواج کنه چون سنش به گمان جامعه داره زیاد میشه و خواهر کوچکترش قصد ازدواج داره و گفته: «تا خواهر بزرگتر ازدواج نکنه، من ازدواج نمیکنم». این دختر سیودوساله دکترا گرفته، برای اینکه خانواده اجازه بدن بره شهر کار کنه هنوز توی خوابگاه دخترونه زندگی میکنه و مدیر یک بخش از یک دفتر بزرگ بیمهست با کلی ارتباطات سازنده و دستاورد کاری. بقیه میگن باتوجه به اینکه خانواده ساکن روستا هستن قرار نیست شانس درخشانی برای ازدواج با مردی از موقعیت بالا داشته باشه و باید با همین خواستگارهای معمولی از روستاهای دورتر ازدواج کنه. خودش ازدواج رو هیچجای زندگیش نمیبینه ولی بهش میگن احمقه و داره با دستدستکردن بخت خودش و خواهرش رو میبنده و چرا مونده و سرکار میره؟ به کسی که هفتاد نفر زیردستشن و چندتا کد نمایندگی رو مدیریت میکنه میگن پساندازش رو به پدرش بده تا پدر براش گاو و گوسفند بخره و بمونه خونه تا شوهر خوب براش پیدا بشه.