بیرون دروازه شرقی، سیذارتا با پیرمردی با موهای خاکستری، دندان های از دست رفته، تاری دید و گوش های ناشنوا برخورد کرد. شاهزاده از این منظره شگفت زده شد و در مورد این شخص جویا شد. چانداکا به او توضیح داد که این مرد نشانه های پیری را نشان می دهد و اینگونه است که همه مردم پیر می شوند.
از دروازه جنوبی، سیذارتا مردی بیمار را دید که روی چمن ها دراز کشیده بود و از درد گریه می کرد و ناله می کرد. یک بار دیگر چانداکا به او توضیح داد که همه موجودات در معرض بیماری و درد هستند.
از دروازه غربی، سیذارتا جسدی را دید که در وسط جاده افتاده بود. مگس ها وزوز کردند و دور بدن پرواز کردند. چانداکا پاسخ داد که مرگ سرنوشت اجتناب ناپذیر همه کسانی است که در حال زندگی هستند.
سیذارتا از این درک که زندگی در معرض پیری، بیماری و مرگ است، به شدت نگران بود و از رنج موجودات ذیشعور به شدت ناراحت بود. سیذارتا از ناپایداری وجود فیزیکی ما سرخورده شده بود و احساس می کرد که ممکن است چیز بهتری وجود داشته باشد.
سرانجام، سیدارتا به دروازه شمالی رفت و با یک راهب ارجمند ملاقات کرد. او علاقه عمیقی به راهب داشت و به ملاقات او شتافت تا از اعمال روحانی او جویا شود. راهب پاسخ داد: من یک راهب هستم و فدای من این است که خود را از هر قید دنیا رها کنم و به روشنایی برسم تا همه موجودات ذی شعور مانند من رهایی یابند. وقتی سیدارتا این کلمات را شنید، تصمیم گرفت از راهب الگو بگیرد.
شاهزاده در میان این رنج های جسمی، زندگی ناخوشایندی را در پی امیال پر از حرص، نفرت و توهم، پر از رنج دید و میل شدیدی در او به وجود آمد که بر رنج غلبه کند، بر پیری، بیماری و مرگ غلبه کند. . . او از رنج آگاه شد و متقاعد شد که مأموریت او این است که خود و دیگران را از رنج رهایی بخشد و به بودا بیدار تبدیل شود! 🙏❤️ ☸