برایش نوشتم رفتن کمی مردن است. بعد پاک کردم. بعد ترکش کردم. بعد کمی مردم. وقتی رفتم، فهمیدم جای زیادی را از دنیایش گرفتهبودم. دیدم که نور تابید. دیدم که در شهر او باران میبارد. دیدم که میخندد. دیدم که با کسی ملاقات میکند. دیدم آهسته به آغوشی میرود. دیدم کسی لبانش را... چه چیزهایی دیدم. وقتی کسی را ترک میکنی، باید فورا از او بروی. اگر بمانی، و یکگوشه بایستی و سعی کنی خودت را با تماشای زیبایی از دست رفتهی او زنده نگه داری، مجیوری درد بکشی. درد از تو آدم خوبی نخواهدساخت.
برایش نوشتم کاش با هم رفتهبودیم سفر. بعد پاک کردم. بعد فکر کردم اگر با هم رفتهبودیم نوشهر، میبردمش به آن ساحل خلوت بچگیم و برایش تعریف میکردم روزی که بچههای محلی کودکیم را بازی ندادند چقدر تنها بودم. یا میبردمش روی صخرههای نزدیک رودخانه، تا ببیند ماهیهای ریز چطور در نور صبح روی صخرهها میپرند و بعد به آب برمیگردند. یا میبردمش میان درختهای سیسنگان و میبوسیدمش. چرا در خیالم هم باید او را دور از چشمها ببوسم؟ فکر کردم اگر با هم برویم اصفهان، وسط ناژوون میبوسمش. بعد یادم افتاد قرار نیست برویم سفر.
برایش نوشتم از تو موریانهای در چشمم جا مانده. بعد پاک کردم. بعد نشستم در تاریکی و صبر کردم تا موریانه به آهستگی از چشمم فرو برود تا قلبم و همهچیز را تهی کند. بعد موریانه را از لای پلکهایم برداشتم. گفت تقصیر من نبود، خودت خواستی. گفتم طبیعی است که موریانهها با آدمها حرف بزنند؟ گفت آدم؟ تو خودت هم یک موریانه بزرگی. نگاه کن چگونه دنیایت را از درون خالی کردهای. تو نگهبان اندوهت هستی، و یادت رفته همهچیز خیلی وقت است ترکت کرده.
برایش نوشتم در اولین برف امسال به یادم باش. بعد پاک کردم. بعد دستهایم را باز کردم و زیر برف ایستادم. آدمبرفی شدم. دختر کوچکی که مثل کودکی او شکننده و خواستنی بود، با زغال برایم لبخند کشید. پسر کوچکی که مثل کودکی من تنها و کلافه بود، شال قرمزش را دور گردنم پیچید. بعد دست هم را گرفتند و دویدند و رفتند. من تماشا کردم، و قطرهقطره آواز خواندم، تا بالاخره تمام شدم.
و این داستانی برای فراموشکردن است: یکی گفت سلام و رفت، یکی گفت خداحافظ و ماند. و ماندن در جایی که خوشحال نیستی، وقتی بیتاب رفتنی، فرقی با غرقشدن ندارد. حالا برقص ای غرقشده، اگرچه کسی به تماشای تو نمیآید.
همین.
حمید _ سلیمی
@bluers