بارون زده

@barooonzadeh


ارتباط با ادمین:
@mohammadrb70

متن و شعر و کلیپ و کلام و هر آنچه که مفید باشه براتون به اشتراک میزاریم❤️

میشنوم با جان و دل
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-921272-7lwlZJQ


فیلم و سریالامون:

@film_barooonzadeh

بارون زده

21 Jan, 00:26


مادربزرگم می‌گوید قلب آدم نباید خالی بماند اگر خالی بماند مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم مدتیست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم یعنی، راستش چطور بگویم؟‌
دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم یا نمیدانم کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

پدرم می‌گوید قلب مهمانخانه نیست که آدم‌ها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه‌ء گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد. قلب، راستش نمیدانم چیست اما این را میدانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه...

ـ نادر ابراهیمی

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:26


آبان هم رسید ...
با کوله باری پر از باد و باران و برگ هایِ نارنجی .
با حال و هوایِ دلبرانه ای ، که آدم را ناخودآگاه ، شیفته و عاشق می کند .
کاش ، همراهِ برگ هایِ خشکِ پاییز ، تمامِ کینه و دشمنی و غم ها بریزد ،
کاش دوباره مثلِ گذشته ، غمخوار و چاره سازِ هم باشیم .
هوا ، هوایِ رفاقت است و همدلی ،
فصل ، فصلِ دوست داشتن ،
و ماه ، ماهِ بخشش ،
ماهِ خوب بودن ...
"مهر" نیست ،
مهربانی که هست !!!

#نرگس_صرافیان

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:26


شاید عجیب باشه هر چه بیشتر خودتون رو درگیر یه رابطه عاطفی کنید و واسه حفظش به در و دیوار بزنید بیشتر در معرض از دست دادنش هستید!به محض اینکه دست از تلاش بکشید و اجازه بدید رابطه مسیر طبیعی خودش رو طی بکنه همه چیز به نفع شما عوض میشه...

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:26


متن های شاعرانه کوتاه را دوست دارم؛
به عنوان مثال،نام شما را...❤️


#شاعرانه
#عاشقانه

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:25


خواننده هه داشت می‌خوند:
" دیدی دلشوره‌هام بی‌جا نبودن؟ "
دلشوره داشتم! پیام دادم:
- کجایی؟
طول کشید تا جواب بده
+ سرِ کار عزیزم! می‌دونی که چقدر سرمون شلوغه این روزا!
می‌دونستم! یعنی خودش گفته بود که وقتِ سر خاروندن نداره این روزا، انقدر که کار ریخته سرشون! ناخن انگشت شستمو گرفتم به دندون، براش نوشتم:
- نبینمت امروز؟
بعد حساب کردم آخرین باری که دیده بودمش کی بود؟ هفته ی قبل؟ یا هفته ی قبل ترش؟
نیم ساعت بعد جواب داد
+ امروز نمیشه، تا دیروقت گیرِ کارم!
باشه ای زیر لب گفتم و بدون اینکه جوابی به پیامش بدم، سرک کشیدم تا توی آینه ی جلو، خودمو ببینم. استرس داشتم، زیاد!
قابلمه ی بقچه پیچ ماکارونی رو بغل کردم و بی اختیار لبخند زدم، لابد خیلی ذوق می‌کرد!
دستامو گذاشتم روی فرمون ماشین و صورتمو تکیه دادم بهش و نگاه گردوندم سمت تک و توک همکاراش که داشتن از پیاده رو رد می‌شدن، با خودم فکر کردم یعنی چقدر طول می‌کشه؟
نیم ساعت شد؟ نشد! پاشو که گذاشت توی پیاده رو، دیدمش. لابد کارش زودتر تموم شده بود! بقچه به بغل پیاده شدم از ماشین و قدم برداشتم سمتش، فرصت نشد برسم بهش و صداش کنم. کسی قبلِ من، طول خیابونو دوئید و خودشو انداخت توی بغلش و من...
غافلگیر نشدم زیاد!
خودم نخواستم یا مجالش نبود؟ نمی‌دونم! راهِ رفته رو برنگشتم، ادامه دادم مسیرمو!
بهش که رسیدم سر بلند نکردم که چشمای بهت زده شو ببینم، که چشمای خیسمو ببینه...
خیره شدم به بند کفشایی که خودم یه روزی انتخابشون کرده بودم و بقچه ی دستمو گرفتم سمتشو تکونش دادم و جون کندم تا بگم:
- بیا! برای تو پختمش! اون روز که نشسته بودی رو به روم و کله کرده بودی توی گوشی و لبخند می‌زدی و وقتی پرسیدم چی توی گوشی انقدر جذابه که دو دقیقه بیخیالش نمیشی و به من و من افتادی که چیزی نیست، می‌دونستم یه چیزی هست! بعد که گفتی یه کلیپ آشپزیه که خانومه داره ماکارونی می‌پزه با کلی رب و چقدر هوس کردی، می‌دونستم داری دروغ میگی، ولی دوست داشتم باورت کنم!
می‌خواست چیزی بگه اما با دیدن همکاراش ساکت شد، منتظر شدم تا صدای پاها دورتر بشه...
خیالش که جمع شد از رفتنشون، دست دراز کرد سمت بازوم، دو قدم رفتم عقب‌تر. سربلند نکردم...
- خر نبودم! حالیم بود هیچ آدمی، اونقدری سرش شلوغ نیست که قدِّ یه پیام دوستت دارم و یه تماس پنج دقیقه ای و یه نیم ساعت بیا ببینمت، وقت نداشته باشه؛ ولی دلِ لاکردارم قبول نمی‌کرد،
الانم نیومدم واسه حق‌خواهی و جنگ و دعوا، اهلش نیستم...
با مشت آروم کوبیدم سرِ دلم
- فقط اومدم که دست از حماقت برداره این لامذهب!
صدای زیر و زنونه ی پر عشوه ای که تا حالا ساکت بود، پر شد توی گوشم
" چه میگه این؟ این دیگه کیه؟ "
سر برنگردوندم؛ نگاهم به زمین بود هنوز! آروم گفتم:
- هیشکی عزیزم! من اگه کسی بودم، شما الان اینجا نبودی!
ولی حواست باشه، اونی که یه بار خواست و تونست و خیانت کرد، هزار بار دیگه هم می‌تونه...
قطره ی اشک سمجو با دست پس زدم و بقچه رو هول دادم توی دستاش
- بگیرش! ماکارونیه، با کلی رب! با هم بخورینش!
فرصت ندادم چیزی بگه یا کاری کنه. حتی نگاهشم نکردم برای بار آخر؛ عقب گرد کردم سمت ماشینو بی سر و صدا دور شدم از اون فضا و اون آدما...
صدای هق هقم نمی‌ذاشت بشنوم، وگرنه مطمئنم خواننده هه هنوزم داشت می‌خوند:
" دیدی دلشوره هام بی‌جا نبودن؟ "

طاهره اباذری هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:25


حتی غر زدن درباره‌ی قیمت سکه و دلار توانی می‌خواد که جامعه‌ی خسته‌ی ما نداره. به ما اطمینان دادن که صدامونو نمی‌شنوند.

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:25


آرزو می‌کنم سرنوشتتون به آدمی گره بخوره که باعث میشه خودتونو بیشتر دوست داشته باشید!!

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:25


مراقب باشیم که در کنار چه کسانی وقت می‌گذرانیم.

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:25


دلتنگ توام
تو آن جایی
و من اینجا
در این فکر
که تا چه حد دوستت دارم
در این فکر
که تا چه حد برایم با ارزشی
در این فکر
که تا چه حد دلتنگ توام
تو آن جایی
و من اینجا
در این فکر
که تا چه حد در اشتیاقِ
بار دیگر
در کنار تو بودنم
در این فکر
که چگونه بیش از همیشه
قدر آن زمان
که در کنار هم خواهیم بود را
خواهم دانست
دوستت دارم

#سوزان_پولیس_شوتز


🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:24


حد و مرزی که داستایوفسکی تو کتاب قماربازش برای روابط بین ادما مشخص کرده،خیلی عالیه :
گرچه صمیمانه دوستتان دارم،
اما به شما حق نمیدهم که بعضی سوالات را از من بکنید...


🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:24


یه جایی خوندم که «آدم چاره‌ی آدم است. هر چقدر هم دور شویم، هر چقدر بی‌اعتماد‌ شویم و از آدم‌ها بگریزیم باز جایی به آغوشی پناه می‌بریم و اشک می‌ریزیم. از آدم‌ها به آدم‌ها پناه می‌بریم. از دستی که طردمان کرده است دور می‌شویم و دست‌هایی که به سویمان دراز شده است را می‌گیریم. به چشم‌های کسی که آزارمان داده است نگاه نمی‌کنیم و در چشم‌های منتظر دیگری غرق می‌شویم. ما ناگزیر به لمس دست‌هاییم، به بوسیدن، به بوسیده شدن، ما چاره‌ی همیم..»

دیکتاتور حانیه


🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:24


با وجود مدرک دانشگاهی
چهار کتاب
صدها مقاله
هیچگاه در خواندن اشتباه نکردم
جز وقتی که نوشتی «صبح بخیر»
و من خواندم :
دوستت دارم...

محمود درویش

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:24


امروز صبح آماندا تا من را دید گفت: "چه پولیور قشنگی، خیلی بهت میآد". بعد هم کله اش را فروبرد توی مانیتور و مشغول محاسبه سایز میلگردهای ستونهای بتنی پل شد. همین دو جمله ساده، هزار ژول انرژی برایم تولید کرد. پارسال هم با دوستم رفته بودیم رستوران. گارسونمان یک دختر خیلی جوان بود که وقتی میخندید یک چاله گود میافتاد روی لپ راستش. غذا را که آورد رفیقم بهش گفت: چال گونه ت خیلی جذابه. بعد هم با سر رفت توی کاسه سوپ قارچ و مشغول خوردن شد. گارسون هم دو برابر لبخند زد برایمان و چال گونه راستش به اندازه یک بند انگشت گود شد. معلوم بود که همین یک جمله ساده کار خودش را کرده و روز گارسون را قشنگ کرده است. خود من هم چند سال پیش رفته بودم توی یکی از دهات شمال ایالتمان. توی راه برگشت دم یک کافه نگه داشتم تا چای بگیرم. کافه دارش زن پیر و چروکی بود که موهایش را آبی کرده بود. به نظرم خیلی قشنگ میآمدند. همین را بهش گفتم. آنقدر خوشحال شد که آمد این طرف دخل و بغلم کرد. حالا بماند که چای اش مزه پشکل خشک میداد. دارم یاد میگیرم که زیباییها را اعلام کنم. به شکل بیمنظور و بیخطر. همان تعریف یا کامپلیمنت. باید اعتراف کنم که در کنار میلیاردها خاصیت خوبی که فرهنگ ما دارد، جای این یکی کمی خالی است. شاید هم من میترسم از این سلاح کاربردی برای خوب کردن حال دل ایرانیها استفاده کنم. ترس از سوِءتعبیر. پارسال با دو نفر قرار داشتم شهرکتاب میدان ونک. خانم پشت دخل لبخند که میزد، امید به زندگی آدم سه برابر میشد. اما به هیچ وجه جرات نداشتم زکاتش را به آن خانم پس بدهم و بگویم چه قدر لبخندتان قشنگ است. احتمالا بابت این تصور که از این سلاح بینهایت بار سواستفاده شده و کاربردش راه انداختن کارهایمان شده یا کشاندن پای صاحب قشنگی به رختخواب. حتی جرات نداشتم به رانندهی تاکسی ونک-آریاشهر بگویم که چه خالکوبی قشنگی روی گردنش دارد. به هر حال ممکن بود سوتعبیر کند و بگوید که در خانه اش شتر سخنگو نگه میدارد، بیا تا برویم. همین شد که با خیال راحت به پیرزن خارجی توی دهات گفتم چه موهایت قشنگ است اما به داخلیها نگفتم. اما خب. تمرین لازم دارم. تعریف و کامپلیمنتِ بیمنظور و بیخطر، خیلی لذتبخش است. اصلا مثل سیب و انگور و نارگیل، میوهای از میوه‎های بهشت است. چه اشکال دارد به نگهبان ساختمان بگویم که موهایش را چه قشنگ کوتاه کرده. یا مثلا به ماموری که پای پاسپورتها را مهر میزند بگویم چه سبیلهای حقی داری. یا به مهماندار هواپیما بگویم رنگ چشمهایت مثل آسمان ماه نوامبر است. بعد هم راهم را بکشم و بروم. بی آنکه هیچ چیزی بخواهم. بیمنظور و بیخطر.


فهیم عطار

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:24


اما من هیچوقت خیلی قوی نبودم
حتی یه جاهایی دلنازک تر و لوس تر از خیلیا بودم اما چون میدونستم نمیتونم روی هیچکس حساب باز کنم خیلی جاها وانمود کردم همه چی اوکیه و اصلا ناراحت نیستم...

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:24


از دست نده کسی را ..
که وقتی اسمت را می‌برد ...
گویی مکان امنی را توصیف می‌کند ..!

#محمود_درویش


من_با_او_زندگی_میکنم

با صدای :
#Andrea_Bocelli‌

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:23


چوپانی ماری را
ازمیان بوته های آتش گرفته نجات داد
و درخورجین گذاشته وبه راه افتاد.
چند قدمی که گذشت مار از
خورجین بیرون آمد و گفت:
به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت : آیاسزای خوبی این است؟
مار گفت : سزای خوبی بدی است...!!!
و قرار شد تا از کسی سوال کنند،
به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره ی کار را.
روباه گفت : من تا صورت واقعه
را نبینم نمی توانم حکم کنم.
برگشته و مار را درون بوته های آتش
انداختند ، مار به استمداد برآمد و روباه گفت :
بمان تا رسم خوبی از جهان بر افکنده نشود.
نه باید مثل چوپان خوب خوب بود.
نه مثل مار بد بود
باید مثل روباه بود و دانست
چه کسی ارزش خوبی کردن دارد!

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:23


رفتن كار آدم هاست
مى آيند
مى مانند
و يك روز چمدان مى بندند،
ماندن اما...
واى از اين ماندن
كه تنها از ديوانه ها بر مى آيد
ديوانه، كارش ديوانگيست
و ماندن ...
بودن
د.ى.و.ا.ن.گ.ى.س.ت !

وچه شيرين مى شود
دنيا را
ديوانه وار گذراندن!

#عادل_دانتیسم

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:23


خیلی اتفاق افتاده که دیدیم وقتی بچه‌ای زمین میخوره یا به چیزی برخورد میکنه،مادر و پدر برای آروم کردن بچه،شروع به کتک زدن اون چیز می‌کنن یا تف و لعنت به زمین سفت و قانون جاذبه می‌فرستن که باعث آسیب دیدن بچشون شده !
چون
به ما یاد ندادن دنیا چطور کار میکنه !
به ما یاد ندادن هر کاری ، عواقبی داره!
به ما یاد ندادن مسئولیت بپذیریم!
و حتی به ما یاد ندادن اگر انعطاف‌پذیر نباشیم حذف میشیم!

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:23


انقدر اوضاع سياسي جهان پيچيده شده كه راننده تاكسيا ديگه مسافر براي مسيرهاي كوتاه سوار نميكنن.
🚕

🍁@barooonzadeh🍁

بارون زده

21 Jan, 00:22


دی ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند.  هیچوقت کسی ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیلکرده ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی پولدار بودند، پولی که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی. مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی میکنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی که داریم در کرمان چیزی بسازیم. "استاندار خیلی خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد: "بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی نداره." مرد گفت: "نه!" استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره." —نه! —مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟ و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد: ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات! و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچههایی که نداریم و میتونستیم داشته باشیم. اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند. روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان، راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی در کنند و آبی بنوشند. راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو میخوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم. " راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی فاصله داره تا شهر." ولی مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو میخوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم."اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی از دیوارها بود. کسی تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش. سالها گذشت، خیلی اتفاقها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظهای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی از زیباترین، مجهزترین دانشگاههای ایران. شامل دانشکدههای مختلف تقریبا در تمامی رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی به اون داده نشد.
ولی او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکدههای مختلف یکی بعد از دیگری شروع به کار کردند. آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی هم ساخته بودند. روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشتههای مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی حتی نمیدونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم.وقتی رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاشها و کاری که کرده اند دانشکده و بیمارستانِ دانشگاهِ کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پلهها بالا رفتند. هیچ سخنرانی نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند.  و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان فاخره صبا و علیرضا افضلی پور.هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند . روحشان شاد، قهرمانان.

🍁@barooonzadeh🍁