خرم سعیدی, [8/7/2024 3:02 PM]
وَ آرش همچنان با باد می نالید وُ پیغام شه توران برِ سردارْ سر می داد وُ آن سردارِ ایرانی گمان بد بَر آرش برد وُ دستش تیز تیغش آسمان چرخید وُ تیغش سنگ شد بر دست وُ دستش خشک وَ آرش بر دوپای خویش محکم گشت وُ در البرز بخروشید، من تیر افکنم آری! کنون بر طبلها کوبید، غریوِ کرِناها تا فلک افزون، فروزید آتشی انبوه وُ شهبازی به پرواز آورید اکنون وَ آرش با کمان گوژپشتش سوی کوهستان نهاده گامِ بی برگشت، پریشانست وُ لب خاموش وُ بی پروا، به سر اندیشه فردا، سراپا داغ وُ چهره پر شد شبنم، زدوده جامهها وُ گام بر البرزِ پنهان گشته اندر ابر. همه لشکر ز آرش سایه گردانید وُ او را مرد تیر افکن نپندارید وَ آرش می خروشد زارْ من بیزارم از دشمن؛ سروشی گفته: گر با زور بازو نَه، وَگر با دلْ تو تیر تیزی اندازی رود آن سوی پندارت، وَ آرش ایستاده پرشکوه اندر برِ خورشید، کمانش را نگه می کرد وُ نجوا خوان، به بادِ قله می گوید، که آیا تا سراپرده رود تیرم وَ یا دشتی که خانه دارم اندر اوی؟ سروشش می خروشد دورتر تا دور وَ آرش خود به خاک افکند وُ گفتش سوی من نیرو بیاور سخت نیروبخش وَ بر بالا وُ بالا رفت تا جایی که توران دیدبانان بود؛ آنها نیزهها در چنگ بود وُ تیغها در مشت، کنار شعله آتش به آرش شوخ خندیدند وُ او آنسان به آرامی به سوی قله ره پیمود، تنش چون کوره ای می سوخت کو با آتشِ اندیشه دربند است وُ دیری تا میان مِه فرو رفته، سروشی بیخ گوشش خواند: کنون تیر تو ایران را رها خواهد نمود از ذلت دوران، وَ آرش با همه اندوه، رو سوی دگر می کرد وُ گویی مملکت با او به گفتارست؛ ره بسپرده آهسته به بالا رفت. آنجا پهنهیِ گردونه رانان آسمان می بود، کمانش کوژ، تیرش راست، زیرپایش ابرها پربار، زمین وُ بسترش اندوه، کمانش را به ابری تکیه داده، بر درِ گردونهی خورشید وُ مهر آتشینش داد، کمان خود به بالا برد وُ سر بر آسمان سایید وُ تیری در کمان بنهاد وُ زانو بر زمین کوبید، کمان را زه کشید وُ ابر در جنبش، خروش از بادها برخاست، آرش گفت: منم فرزند این خاکم، وَ زه را با دوصد نیرویِ دل برهاند، در آن دم آذرخشی تند پیدا شد، زمین را لرزشی لرزاند وُ نعره از دل البرز سر میداد چنان خورشید از رفتار واماندست وُ هفتم آسمان زیر وُ زبر گردید وُ گردون سرختر از هر شرابی شد، تنِ ابر از سرش بشکافت، وَ رود از راه خود واماند، وُ اکنون آذرخشی چند از البرز، زبانش شعلهِ آتش، وَ آرش در میان دیگر نبودش جان وُ تیرش کو بلندا نیزهای میبود وَ آن افراسیاب بد سرشت از خود نشانی بر برِ آن تیر بنهاده، همان با بادها می رفت وُ از کوهها وُ از دامان دریاها وُ دشت پهنور بگذشت وُ خورشید جهان تابش سه دوره رفت وُ باز آمد، سه توفان درگرفت وُ باز آرامش؛ وَ چندین روز آن مردانِ نالان، منتظر گفتند آرش باز خواهد شد. وَ اما جان آرش همره تیرش کنار تک درختِ سالدار وُ سایهسارِ دور، ورای مرزهای کشور ایران چه خوش بنشسته در فَرغان. وَ در ایران تمامِ مردمان شادان. وَ آن خورشید تابان روشنی بخشید وُ باران باز با نرمی فروبارید، دوباره دشتها سر سبز وُ از دشمن گزندی نیست، شادی هست وُ البرز همچنان بر آسمان سر را همی سایید وُ مردم همچنان گویند: آرش باز خواهد گشت وُ دشمن خون خود می خورد با لبخند. وَ مردم شادمان گفتند؛ آریْ هان، که کی آرش به همراهِ یکی شهپر از آن سیمرغ، روزی باز خواهد گشت سوی مردم ایران.رهاندشان زِ بند دشمنان شادان...
#خرم سعیدی، شهریار بهمن 1402
https://t.me/Bahram_Beyzai