هرکسی که به فصل پاییز 🍁🍁یا چیزی که واقعا قشنگ باش😍 عکس یافیلم 📷📸🎥 برداری کنه به آیدی زیر بفرسته کسانی که تمایل دارن داخل مسابقه ما شرکت کنن شرایط زیر روبخونن 👇👇👇 لینک کانال ما @astanhalavi
اول عضوکانال ماباشین ویاباشن
دوم حداقل لینک کانال مارو برا ده نفربفرسین تاعضوبشن واسکرین بگیرین و بفرسین براآیدی ما
سوم این که هرکس عکسش بیشترین لایک رو خورد برنده نفر اول ودوم ما هستش
چاپ نخست کتاب «تروریسم رسانهای؛ کژکارکردهای شبکههای اجتماعی» تألیف حجتالله عباسی در ۲۹۲ صفحه از سوی انتشارات سروش منتشر و روانه بازار نشر شد. به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در بخشی از کتاب آمده است: شبکههای اجتماعی از یکسو امیدزا هستند و درهای زیادی را بهسوی دموکراسی، آزادی بیان، حقوق شهروندی و آزادی اطلاعات میگشایند و از سوی دیگر بستری برای ابراز خشم و مقاومت مدنی صداهای خاموش هستند. «بیواسطگی» و «گمنامی»، مخاطره در کنشگری اجتماعی را تقلیل داده و عصر جدیدی برای ظهور گفتمانهای با هویت مقاومت و ضد قدرت در این شبکهها آغاز شده است. نسل نوپدید تروریسم از قابلیت های شبکههای اجتماعی برای پیشبرد اهداف خود بهره میگیرد. شایان گفتن است عباسی در شهر آستانه از توابع استان مرکزی متولد شده است.
قصه از اونجا شروع شد که برای دوتا دخترها دارِ قالی زدند و دخترها صبح که بیدار می شدند کارهای روزانه رو انجام می دادن و می نشستند روی تخت قالی و تا شب گره پشت گره ، قالی می بافتند . غافل از تقدیراتِ روزگار هنوز یک زرع نبافته بودند که برای دوتاشون خاستگار اومد و رفتند خونه بخت .
قالی نصفه نیمه موند و کسی نبود قالی را تمام کند ، پدربزرگ و مادربزرگم پا را از گلیم شون فراتر میبرند و تصمیم میگیرند برای پسر ته تغاریه که اون موقع هنوز دست چپ و راستش را هم نمی شناخت، یک عروسِ همه چی تمام و زرنگ و قالیباف بگیرند تا هم قالی ببافد و هم از پسرشان یک مرد بسازد .
به تشبیه و لطافت کلامِ مادرم درباره ی زادگاهش : از شهر سنجان که بگذریم و تا انتهای جاده به سمت دشت های سرسبز پیش برویم ، میرسیم به دیاری که گویی :
" یک تکه از بهشت 💐 جا مانده در زمین💐 "
یک بار که مادرم از شهرشون برای زیارت امامزاده به آستانه می آیند ، یکی از آشناهای مشترک که سالها با دوتا خانواده رفیقِ گرمابه و گلستان بود مادرم رو برای پسر ته تغاری مادربزرگم می پسندد و نشان میکند .
به قول قدیمیا که میگفتن پیشونی ، من و کجا میشونی . اینجور میشود که مادرم با هزار امید و آرزو به غریبی میرود و .... و اولِ بِنا اول شروع به بافتن قالیِ نیمه کاره میکند .
یک سال که از ازدواج شان میگذره ، تازه پدرم به اِجباری (سربازی) میرود . روزها یکی پس از دیگری رفتند و مادرم قالی دوم و سوم را نیز بافت تا اینکه دو سال خدمت سربازی پدر تمام شد و بیشتر هم خدمتی ها برگشتند ولی از آمدن پدرم خبری نشد ، همه حدس زدند حتما اضافه خدمت بهش دادند، مدتی صبر می کنند تا اینکه پدربزرگ که نگران پدر بوده پاشنه ها را ورمیکشد و به شهر محل خدمت پدرم میرود .
مسئول پادگان که با اعتراض پدربزرگم روبرو میشود میزند زیرِ خنده و ماجرا را اینجور بیان میکند که دو ماه قبل نامه ی ترخیص را امضاء کرده اما قصور از پدر بوده که هنوز خودش را مرخص نکرده و در پادگان مونده ، القصه پدرم بابت خدمت اضافی وجهی دریافت میکند و برمیگردند .
مادرم حس میکند با اینهمه زحمت و تلاش ، کاری از پیش نمیبرد و باید سالهای زیادی قالی ببافد و از زندگی مستقل هم چشم بپوشد رو این حساب تصمیم میگیرد از آستانه مهاجرت کند . ناگفته نماند که مادربزرگ با رفتنِ پدر شدیداً مخالفت میکرد .
مادرم که اراده قویی داشت و بزن بهادری بوده واسه خودش، صبح علی الطلوع که مادربزرگ خواب بوده با زرنگی تمام درب اطاق مادربزرگ را از سمت حیاط قفل میکند و بی سر و صدا اسباب و اثاثیه را میریزند داخل ماشین کرایه ای و همراه پدرم به سمت طهران راه میافتند . با روشن شدن هوا مادربزرگ و خانواده پدرم که از ماجرا مطلع میشوند کلی خط و نشان میکشند که اگر دستشون به مامانم برسد خدا عالم چکار کنند .
در طهران پدرم با توجه به طبع و مهارتش در بالا شهر مشغول باغبانی میشود ، و اما مادرم ..... یک روز همسایه ها وسط حرفهاشون گفته بودن توی خیابون اونوری یک سِتاد هست خانم هایی که خوب بلدن بزنند رو استخدام میکند که بهشون میگن کماندو ، با شنیدن این کلمه ، قند توی دل مامانم آب میشود .
و با همین آیین !! چرخ روزگار قوی تر از همیشه چرخید و بعد از مراسم اهداءِ درجه ، خانواده پدر به همراهِ مادربزرگم با گل و شیرینی و اسفند به استقبال مامانم آمدند .