asalkhorsandian|عسل خرسندیان

@asalkhorsandian72


وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ 
یک درونگرای شبه برونگرا
ارشد فلسفه دین👩‍🏫
فنِ لاته☕️
زندگی گر سخت باشد من از آن سخت ترم💪🏻
Founder of:
حامی رویش🌱

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

02 Oct, 05:01


#روایت_نویسی
بذارید از الانِ خونمون بگم براتون
پسرا رفتن مدرسه، و شاید باورتون نشه ولی موقع رفتن حرز براشون خوندم و از ته دلم بوسیدمُ بوشون کردم..
و تو دلم گفتم فدای امام زمان بشید و دلم هُری ریخت پایین..
تازه در شهری آروم این‌ حس رو تجربه کردم!!
عجیبه....
خیلی زیاد!
منُ دخترک هم سرماخوردیم بعد پسرا
دخترک دارو خورده خوابیده منم ۶.۳۰ وایستادم برای دومین بار تو کل عمرم خورشت به درست کردم😂
دیشب به رفیقم میگفتم حالا فردا خورشت به رو بخوریم بعد جنگ زده بشیم🤪 و الان بوی خورشت به خونه رو پر کرده و عجب چیزی شده دلبر!
من عاااشق پاییز و بوهای پاییزی و غذا و شیرینی های پاییزی ام..
خیلی زیاد!
و الانم دارم کتاب مدیریت بازاریابی کاتلر رو میخونم، که خیییلی دوستش دارم
و بعدم باید آماده بشم برای ‌ورزشم
و بعدش دوتا جلسه کوچینگ دارم.

من این زندگیِ از حالت تک بعدی خارج شده رو بیشتر دوست دارم!

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

01 Oct, 14:59


من با بوها زندگی میکنم..
بو قدرت اثرگذاری زیادی روی مغز داره.
وقتی پاییز میشه دلم میخواد بعضی غذاها رو بیشتر درست کنم انگار بوی این غذا برای پاییزه..
مثل کله گنجشکی..

فیلم برای ۷.۴۰ صبح هست.

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

01 Oct, 14:34


دوستانم این دوتا فایل رو که از کانال رها برداشتم
میدونم خیییلی به دردتون میخوره.

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

01 Oct, 14:34


جدول چالش ۷۵ روز

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

30 Sep, 11:16


#روایت_نویسی
اینکه
یهو
زنگ بزنیُ
بیای
بگی
آماده
باش
بریم
صبحانه
بخوریم
چشمام
برق
میزنه..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

29 Sep, 18:43


من دقیقا تو همون لوکیشن صبح ام😁

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

29 Sep, 18:43


‏به مجموعه‌ای نامتعادل از احساسات متناقض تبدیل شده‌ام. نوسان مداوم میان اندوه اضطراب و دلخوشی‌های کوچک.

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

29 Sep, 06:29


سلااااام بعد مدت ها من برگشتم😍
عضو جدید خونمون بهتون سلام میکنه🌱

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

19 Aug, 09:46


____
بسم الله..
برخلاف خواهر و برادرش، عکس گرفتن مورد علاقه ش نیست..
اصلا بذار از اینجای داستان بگم، وقتی فهمیدم برای اولین بار مادر شدم
با بوی جوجه متوجه شدم!
بوی جوجه بهم خورد تو خیابون و به محمدحسن گفتم
همین الان‌ وایستا!
و هم‌زمان خنده ام گرفت،همون لحظه حدس زدم که اومدی تو زندگی مون،
دکتر گفت پنج هفته ای، احساس متفاوتی نداشتم
و اصولا از اون مامانایی نبودم که قلبم اکلیلی بشه
حتی لحظه ای که دکتر گذاشتت تو بغلم اولش گفتم وای خدا چقدر خونیه و زشته و دکتر خندید و خودمم خنده ام گرفت از حرفام
تا حوالی نه ماهگی ات هم احساس خاصی بهت نداشتم
ولی از همون حوالی من یهو شدم یه آدم دیگه!
احساس میکردم چقدر دوست دارم و چقدر وصله ی جونم شدی
من یه دختر بیست و چهارساله ی بی تجربه بودم که داشتم برای اولین بار مادری میکردم، چه شبایی که چون فلانی به زور از بغلم تو رو گرفته و تو چشمات ناامن شده گریه کردم، چقدر واسه ساختن‌ ارتباط قشنگ ات با بابات تلاش کردم و حرف شنیدم و هنوزم میشنوم، چون فکرمیکنن بابا داره لطف میکنه نمیدونن دقیقا داره پدری میکنه..
و هزاران‌ حرف و تجربه ی دیگه که اگر تو نبودی من نداشتمش..
هیچ وقت به دست شون نمیاوردم!
تو منو ساختی..
از اول، از نو..
من در مورد حیدرم همینو میگم
ولی جنس این دوتا باهم فرق میکنه!
تو این هفت سال که تو اومدی و شدی وصله ی جونم
ارتباط های متفاوتی رو باهم تجربه کردیم
ولی من جایی فهمیدم که تازه دارم تو ارتباط با تو غرق میشم
و از عمق وجودم حالم خوب میشه با تو که باهم حرف میزنیم
که برنامه ریزی میکنیم، که کتاب میخونی واسم، که سر چیدن قوانین خونه
بامن کل کل میکنی و میگی خودت گفتی نظر همه مون مهمه و باید حرف مونو بزنیم
و آخرش دلیل قانع کننده ای میاری که قانون رو با تبصره ای جدید بنویسیم،
جایی واسم پررنگ تر شدی که هر بار بهم پیچیدیم گفتی دوتا رفیق باهم این جوری حرف نمیزنن..
وارد هفت سالِ دوم زندگیت شدی!
و من بُهت زده ام..
تو همون پسرکی هستی که سال پیش سرکلاس اول
شش ماه اول روزی شش هفت ساعت باهم درس میخوندیم تا راه بیفتی
ولی الان میری دفترتمرین ات رو برمیداری و میای میگی ببین انجامش دادم..
یه جوری در مورد فوتبال حرف میزنی گاهی شک میکنم
عادل فردوسی پور بچه شده!
دقیق و با جزئیات برام تعریف میکنی..
من قند تو دلم آب میشه با اینکه فوتبال ورزش با معنی ای واسم نیست!
ولی وقتی پای تو درمیون باشه من فیفا هم بازی میکنم
من برای خرید کارت فوتبالی و کلکسیون فوتبالیست ذوووق هم میکنم.
میخوام هفت سالِ دوم زندگیت رو قوی تر بسازیم باهم
تولدش ۱۸خردادِ
ولی چشمه نوشتار من الان فوران کرده..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

15 Aug, 21:29


چقدر حق میگه..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

23 Apr, 13:12


#روایت_نویسی
جایی خوندم امروز که نوشته بود:
آرزو میکنم به جایی نرسی
که فکر کنی این مهربونی ها
حق ش نبود!

اولش به نظرم جذاب اومد ولی بعدترش به این فکر کردم که مگه ما به خاطر طرف مقابل مون بهش مهربونی میکنیم؟..
به این فکر کردم که اصلا مهربونی یعنی چی برای من؟
به این فکر کردم که وقتی دارم با یه نفر بر اساس مهرم رفتار میکنم نیتم چیه؟
واسه خودمه یا واسه خودش؟
بعد به این رسیدم که من، به خاطر عمقِ عاطفه ای که دارم تجربه میکنم
مهر رو میارم توی رفتارم..
یا گاهی به خاطر احترامی که بین مون هست‌.‌‌.
و این برای من، مسئولیتی رو برای طرف مقابلم ایجاد نمیکنه، حتی فرزندم که پاره ای از وجودِ منه..
فرد مقابل من میتونه این مهرُ ببینه و بپذیره
میتونه هم کاملا پس بزنه..
اجباری نیست..

میدونی میخوام چی بگم؟
میخوام بگم
اگر انتخاب میکنی بسترت مهر باشه در یک ارتباطی، بی قید و شرط ش کن..
این جوری خودت حال ات بهتره..
توقع نداری
منتظر جبران نیستی
واینمیستی ببینی دیده شدی یا نه‌‌..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

14 Apr, 21:33


#شبانه_نویسی
من فکرمیکنم درمان روان، از درمان جسم هم مهم تر باشه..
دیدین آدمی رو که سرطان داره ولی حالش خوبه؟
چون روان ش سالمه..
ولی ممکنه یه نفر جسمی مشکلی نداشته باشه اما اینقدر روان ش درد داشته باشه که...

اگر فکرمیکنید ذره ای نیاز دارین که شنیده بشین و دردهای نهفته ای دارین
مادر و خواهر و خاله و عمه و دوست
گزینه ی مناسبی نیستن!
اینا فقط حکم مسکن های مقطعی رو دارند چون علم ش رو ندارند..
در بهترین حالت ممکن، احتمال داره بتونن همدلی کنن و شنونده ی موثری باشن
که واقعا چند درصد اصلا معنای همدلی رو میدونن و مهارت شنیدن رو دارن؟؟

من همیشه به آدمایی که نسبت به دکتر رفتن گارد دارن و با درمان های خونگی حال شون رو خوب میکنن میگم آخه یه عده میرن پزشکی میخونن که وقتی یه آدم مشکلی پیدا کرد حالشو خوب کنن!
در مورد روان شناس و روانپزشک هم همینه
یه عده ای میرن سالها عمرشون رو میذارن
مهارت یادمیگیرن که روان آدما رو درمان کنند..
چرا مراجعه نمیکنید بهشون و به خودتون ظلم میکنید؟
اینم بدونیم تو جامعه ی کنونی آدمی که نیاز به مراجعه ی به روان شناس و روانپزشک نداشته باشه انگشت شماره!

بیایم ما دهه ی هفتاد و هشتاد
اونقدر تلاش کنیم تا این فرهنگ درمان کردن روان بشه مثل درمان کردن مشکل معده و قلب و سرماخوردگی..

ادامه شو مینویسم براتون..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

14 Apr, 21:33


#شبانه_نویسی
تو این چهارماه، من بدترین احساس های عمرم رو تجربه کردم..
حال جسمی ناپایدارم و نگرانی هایی که داشتم یک طرف ماجرا بود‌، افسردگی حادّی که عین یه هشت پا روی مغزم خوابیده بود یه طرف ماجرا..

به جایی رسیدم که گفتم من دیگه توان ادامه دادن زندگی رو ندارم من نباشم بچه ها زندگی ای قشنگ تری دارند چرا باشم و آسیب بزنم با این احوالاتم..
نمیخواستم بچه ها شاهد یه مامانی باشن که
دلش میخواد پرده ی سیاه بزنه به پنجره و کلا زیر پتو باشه!

اونجا بود که به زور محمدحسن رفتیم پیش همون روان پزشکی که اصلا توان مالی شو نداشتیم..
تو فاصله ی چهارماه هزینه ش تقریبا دو برابر شده بود، اما رفتم!
اولین جلسه فقط منو شنید..
اهان قبلش بگم، تو این چهارماه روان درمانی رو ادامه دادم ولی میدیدم که جواب نیست واسم..
یه چیزی باید مستقیم بره رو مغزم بشینه و کمکم کنه!
داشتم میگفتم اولین جلسه که رفتم
باهام حرف زد، منو شنید..
و یه دونه قرص برام نوشت
گفت برو و سه هفته دیگه بیا
فقط اگر سر ساعت های منظم نخوری انگار نخوردی..
بهش گفتم میگین چه مشکلی دارم؟
گفت من روی هیچ آدمی هیچ برچسبی از اختلالات رو نمیزنم، اونقدر محکم گفت که من سکوت کردم، گفت سه هفته دیگه میبینمت..

وقتی اومدم بیرون گفتم چه عجیب!
انتظار داشتم یه کیسه دارو بهم بده..
حتی گفتم میشه یه خواب آور هم بهم بدین که شبا راحت بخوابم؟
من شب تا صبح پلک نمیزنم...
دلم میخواد شب ها بخوابم..
گفت تو فقط ۲۷سالته!
باید خودت بتونی با ذهن آگاهی بخوابی..
و بازهم اینقدر قاطع کن که سکوت کردم!

سه هفته گذشت..
از هفته ی دوم بهبود رو توی خودم میدیدم
میفهمیدم یه کورسوی امید تو وجودم داره روشن میشه
بازهم میگم جلسات روان درمانی مو داشتم

گذشت!
چهارسال از اون دوران میگذره..
اما من گاهی حسرت اینو میخورم چرا اون چهارماه رو از دست دادم

ادامه شو مینویسم براتون..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

14 Apr, 21:32


#شبانه_نویسی
امشب میخوام در مورد جلسه ی تراپی امروزم بنویسم..
اول بگم، من میدونم که هزینه های جلسات تراپی حقیقتا خیلی زیاده برای زندگی های معمولی ما، اما موقعی ارزش این هزینه کردن رو فهمیدم که دیگه خیلی داشت دیر میشد..

میخوام فلش بک بزنم به مهر ۹۸..
موقعی که من تازه جسمی داشتم به وضعیت پایدار میرسیدم و خبری از دردهای عجیبم نبود و داشتم برمیگشتم به زندگی عادی اما تازه داشتم متوجه افسردگی حادّی که اومده بود سراغم میشدم..
افسردگی که باید شش ماه قبلش بهش رسیدگی میکردم اما تو انکار بودم!
دقیقا فریم ش رو یادمه..
عصری بود دم دم های اذان بود و تو خیابون بودیم میخواستیم بریم مسجد نماز بخونیم که زنگ زدم مطب روان پزشکی که مشاورمون بهم معرفی کرده بود..
زنگ زدیم گفت یک ربع اول ۹۰ هزارتومن هر ۵دقیقه ۱۳ هزارتومن اضافه میشه و معمولا جلسه ی اول ۴۰ دقیقه طول میکشه..
حساب کتاب کردیم دیدیم از پس ش برنمیایم!
گفتم نمیرم و میرم پیش یه روان پزشک دیگه..
کمتربود هزینه ش..
اما آسیب دیدم ازش
چرا؟؟
چون به منی که هیچ پذیرشی نداشتم با دوتا جمله لیبل یک اختلال زد!
اومدم بیرون و گفتم من دیگه نمیرم سراغ روان پزشک..!

که البته اون تشخیص درست بود اما
من آمادگی پذیرشش رو نداشتم
و اون روانپزشک باید حرفه ای تر عمل میکرد و بدون گفتن اسم هیچ اختلالی به من، گفتگو میکرد.. بعد دارو تجویز میکرد و با علم ش منو به پذیرش دارودرمانی میرسوند..

۴ماه گذشت!
و من هر روز حالم بدتر و بدتر و بدتر میشد‌..

ادامه شو مینویسم براتون..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

12 Apr, 22:09


#شبانه_نویسی
خیلی زمان برد تو یادبگیرم
برای رسیدن به اهدافم چقدر باید بجنگم
یعنی چقدر یعنی متعادل؟
نه کم نه زیاد..

خیلی زمان برد تا یادبگیرم
اگر میخوام یه اتفاقی رو با جزئیات زیاد تعریف کنم یعنی نیاز به شنیده شدن و تایید گرفتن در من بیداد میکنه..
و باید براش یه اقدامی کنم.

خیلی زمان برد تا یادبگیرم
وقتی تصمیم میگیری مادر بشی
موظفی و باید
(هرچند لغت باید در رویکرد nvc مصداق بارز خشونت هست!)
خیلی کارها رو حتی وقتی حوصله نداری انجام شون بدی مثل مراسم مسواک زدن قبل خواب بچه ها، مثل سرساعت خوابیدن بچه ها، مثل آماده بودن صبحونه ناهار شام شون و مدیریت تغذیه شون، مثل اینکه تو حق نداری چون خودت خسته ای یا بی حوصله ای رو بچه ات بالا بیاری، مثل اینکه پناه و امید اون موجود کوچولوی ضعیف تویی..

خیلی زمان برد تا یادبگیرم
رسیدگی به سلامتی جسم و روح خودم
اول اولویت زندگی باشه
و اگر نداشته باشم شون قطعا کل زندگی ام آسیب میبینه و تحت الشعاع قرار میگیره..

خیلی زمان برد تا یادبگیرم
وقتی یه نفر یه حرفی میزنه که برای من ناخوشاینده به جای داغون کردن، بیام از بیرون نگاه کنم و ماجرا رو هویتی نکنم و از دریچه ی نگاه اونم ببینم ماجرا رو و اصلا شاید بهش حق دادم.."لایکلف الله نفسا الا وسعا.."

خیلی زمان برد تا یاد بگیرم
منم محبتم به آدمای اطرافم رو به زبون بیارم و بهشون بگم چقدر دوستشون دارم، برام مهم و ارزشمندند..

خیلی زمان برد تا یادبگیرم
وقتی یه مشکلی دارم فکرنکنم فقط منم و همه حالشون خوبه!

خیلی زمان برد تا یادبگیرم
از اتفاقای زندگی ام بحران سازی ذهنی نکنم
از کاه کوه نسازم و فرصت های پیش رو، رو نادیده نگیرم..

خیلی زمان برد تا خیلی چیزا رو یاد بگیرم..

این روزا وقتی موهامو شونه میکنم و تارهای سفید زیادی رو لا به لای موهام میبینم و پسرم ازم میپرسه یعنی داری پیر میشی و ممکنه بمیری؟
بهش میگم نه..
سفیدی مو نشونه ی پیری و مردن آدما نیست
آدما هرچی موهاشون سفیدتره تجربه هاشون بیشتره، بیشتر بلدن، بیشتر زندگی کردن..

بازهم شب شد و من هذیان گویان مینویسم!
اما انگار تو دلِ شب من با خود خود واقعی ام مواجهه‌ی رو در رو پیدا میکنم..

@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

11 Apr, 06:16


#شبانه_نویسی
امروز از اون روزای قشنگ بود..
از اون روزایی که احساس کردم خانواده بودن چقدر میتونه قشنگ باشه، خانواده ی واقعی..
جایی که بشه حرف زد‌، بتونی احساس و نیازت رو شفاف بگی، جایی که آدما رو تو قضاوت نمیکنن حتی اگر خیلی واقعیت های تاریک وجودت رو بدونن، جایی که میدونی وقتی یه بحرانی پیش میاد حتی اگر خودت نخوای باز پشتت رو خالی نمیکنن..
خانواده واسه ی من یعنی این.
فرقی هم نمیکنه این خانواده هم خون تو باشند یا نه..

امروز از صبح که بیدار شدیم بچه ها باااازی کردن تا همین یک ساعت پیش، تولد دخترک بود و با خانواده ی محمدحسن جمع شده بودیم..
خییییلی به بچه ها خوش گذشت..
و داشتم به یه چیزی دقت میکردم
وقتی بچه ها حالشون خوبه همه ی خانواده حالشون خوبه‌.‌.

بچه ها الان خوابیدن و من دل تنگ شب هایی ام که یازده خواب بودم و بچه ها ۸ میخوابیدن و حوالی ۹ اینا ماشین لباس شویی لباسا رو تحویل میداد و من یه تی میکشیدم و عود روشن میکردم و پنجره آشپزخونه رو باز میکردم و ۱۰ تا ۱۱ میشستم پای سریال یا کتاب غیردرسی مورد علاقه ام..
آره!
هنوز کامل برنگشتیم به روتین
و این نگرانم نمیکنه، حالمو بد نمیکنه..
به این فکر میکنم تجربه ی قابل توجه و ارزشمندی رو داریم زیست میکنیم..
و البته!
یخچال خالیه و باید بریم خرید کنیم😂

یه هدفی چیدم واسه ی خودم که الان نمیخوام در موردش چیزی بگم..
وقتی به ثمر نشست میام و مفصل از این روزایی که شروعش کردم و احتمالا یک تا دوسال آینده که براش قدم برداشتم مینویسم حتما..
خودم ذوقش رو دارم
یه جوری که احساس میکنم امید تو وجودم دوباره زنده کرده واقعی
امیدوارم خشک نشه و زنده بمونه تا بتونم به ثمر نشستنش رو ببینم..
شما هم دعا کنید واسم😊
@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

09 Apr, 22:23


#شبانه_نویسی
یه مادر وقتی اولین بار متوجه میشه باردار هست..
(با فرض اینکه طبیعی، با آمادگی و شرایط مناسب باردار شده)
هجوم افکاری که سمتش میاد میدونید چقدر زیاده؟
چی میشه؟
چه اتفاقی قراره بیفته؟
آیا بارداری راحت و قابل پیش بینی خواهم داشت؟
چه بلایی سر بدنم قراره بیاد؟
بدنم پذیرش این بچه رو داره؟
قلب کوچولوش تشکیل میشه؟
اعضای بدنش کامل تشکیل میشه؟
نکنه کمبودهای بدنی خودم روش اثر بذاره؟
اگر اتفاقی تو این ۹ماه بیفته چی میشه؟
وقتی میره آزمایش بده ته دلش یه جوریه که اگر بی بی چک اشتباه باشه چی؟
اگر بارداری ام پوچ باشه چی؟
وقتی میخواد بره سونو
هربار میمیره و زنده میشه که دکتر چی میخواد بگه؟
هرچی میخواد بخوره به این فکرمیکنه برای بچه ش خوبه یا نه؟
هر‌کاری میخواد بکنه به بچه ش فکر میکنه..
(اینا گوشه ی خیلی کوچیکی از دل نگرونی های یه مادره..)
وقتی قراره بره برای زایمان(فرض بر اینکه شرایط اورژانسی نشه)
چه طبیعی چه سزارین
پر از افکار ضد و نقیضِ..
چی قراره بشه یعنی؟
اصلا بچه ام چه شکلیه؟
دنیا میاد زردی نداشته باشه..
آروم باشه..
چه روزایی در انتظار زندگی مشترک مون هست..
قراره چه حجمی از درد رو تحمل کنم
روزای بعد از زایمان چه شکلیه؟

ادامه شو مینویسم براتون...
@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

09 Apr, 22:05


#شبانه_نویسی
دوسالِ پیش چنین شبی
دل تو دلم نبود که فاطمه آلاء رو بغلش کنم..
یکی از قشنگ ترین بارداری هام بود
زمان فاطمه آلاء..
ختم قرآن کردم، هر چهل روز یه دعا رو میخوندم و نماز هام رو اکثرا اول وقت میخوندم
روز زایمانم قشنگ حس میکردم روحم چقدر سبک شده ..
وقتی قبل اتاق عمل فیلمبردار پرسید
براش چه آرزویی داری
گفتم فقط آروم زندگی کنه و محکم باشه..
و جالبه بدونین کل زمان
*یه دختر دارم شاه نداره* تو ذهنم پلی میشد😂😂😂
ملت سوره انشقاق میخونن موقع زایمان اون وقت من😐😐

اونایی که منو میشناسن میدونن تا قبل
فاطمه آلاء من پسری بودم!
حتی وقتی متوجه شدم باردارم
گفتم کاش پسرباشه..
از دختر داشتن تو این جامعه و تو این دنیا
هراسون بودم..
میترسیدم!
وقتی هجده هفته دکتر گفت دختره..
اشکام بند نمیومد!
اومدیم بیرون از مطب، پائیز بود
هوا اینقدر لطیف بود حد نداره..
هرکی منو میدید میگفت احتمالا مجنونِ!
چشمامو بسته بودم
دستامو گرفته بودم رو به آسمون
میگفتم یا حضرت زهرا من ترسیدمُ
نمیدونم چی میشه..
آهان اینم بگم!
همیشه گارد داشتم اسم دخترم رو فاطمه یا زهرا بذارم..
ولی گفتم من اسمش رو میذارم فاطمه آلاء
که در پناه خودت باشه..
خودت تربیتش رو به عهده بگیری
من عاجزترینم..
میدونم تربیت دختر چقدر حساسه..
و من خودم پر از آسیبم..
نمیدونم میتونم مادر لایقی باشم یا نه..
تو کمک مون کن!
ذره ای غلو نمیکنم..
چشمامو که باز کردم آرومِ آروم بودم
برخلاف پسرا که کم باهاشون حرف میزدم
خیلی باهاش حرف میزنم و قشنگ ارتباط گرفته بودم..
بعد از زایمانم حالم خوب بود
چیزی که خیلی نگرانش بودم و باورم نمیشد اصلا..

ادامه شو مینویسم براتون
@asalkhorsandian72

asalkhorsandian|عسل خرسندیان

29 Mar, 00:04


این رمان!