Arrtah

@artahoor


نشر آزادِ آرته🌱
حامی نویسندگان ایرانی و خانواده‌ی LGBT

بهترین رمان‌های با کیفیت و قلم قدرتمند در ژانرهای خاص فانتزی، حماسی، تاریخی، عاشقانه، جنایی و رازآلود BL، GL
و استریت.

هشدار! 🔞بدون سانسور🔞


#لیست_مطالب
مدیر ارشد: @Arrtah_manager

Arrtah

22 Oct, 15:50


غمگین نشو وقتی کسی تلاشت را نمی‌بیند و هنرت را درک نمی‌کند. طلوع خورشید منظره‌ای تماشایی است اما بیشتر مردم همیشه خدا آن موقع صبح خواب هستند.
جان لنون

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #جان_لنون」

Arrtah

22 Oct, 14:47


•.حکمت زندگی.•

پس از این که عکاسی‌مان در لوکیشن اول تمام شد، به سمت ماشین برگشتیم. کوله‌پشتی‌ام را که برداشتم تا دوربین را در آن بگذارم، چشمش به کتاب‌هایی که در صندلی پشتی نشسته بودند، افتاد. همان‌طور که دست دراز می‌کرد و برشان می‌داشت، پرسید: «کتاب چی می‌خونی؟»
به محض دیدن عنوانِ «در باب حکمت زندگی» با هیجان داد زد: «برگـــام. تو هم این رو می‌خونی؟ من الآن صفحه 190 ام. 1984؟ چه سلیقه‌ای! تمومش کردی؟»
سومین کتاب را که زندگی‌نامه‌ی شوپن‌هاور بود کنار گذاشت و ادامه داد: «این رو که نخوندم ولی 1984 رو تموم کردم عالیه.»
وقتی جز لبخندی مغموم از من چیزی دریافت نکرد. کتاب‌ها را سر جایشان گذاشت. پشت فرمان نشستم و او هم کنارم. پسر مهربانی بود. از من کوتاه‌تر بود. ریش و موهای قهوه‌ای فرفری داشت. چشمانش سبز بود و مژه‌های بلندش، چهره‌ای معصوم و مقدس به او می‌بخشید. وقتی استارت زدم، با کمی درنگ گفتم: «داستان غم‌انگیزی پشت این سه تا کتاب هست.»
یادم نیست دقیقاً چه گفت ولی پاسخش هرچه که بود مرا به تعریف کردنش تشویق کرد. برایش از صمیم گفتم: «دوستی داشتم که شش سال صمیم و همراهم بود. این کتاب‌ها رو از اون قرض گرفتم تا بخونم اما رابطمون جوری خراب شد که دیگه دست‌ودلم نرفت ورقشون بزنم. الآن بعد از این‌که برگشتیم به شهر، میرم و کتاب‌هاش رو پس میدم و کتاب‌های خودم رو پس می‌گیرم و دیگه هرگز هم دیگه رو نمی‌بینیم.»
تصمیم گرفته بودیم که هیچ یادگاری از هم نگه نداریم، گویی هرگز در زندگی هم نبودیم؛ آن شش سال، هرگز جزوی از عمر ما نبوده است!
کمی سکوت کرد. انگار نمی‌دانست چه باید جواب بدهد. شاید هم چیزی گفت و من یادم نمی‌آید! چون همین‌که کلامم را تمام کردم، رفتم در دنیای خودم. فقط وقتی به آن جهان برگشتم که شنیدم که می گفت: «وقتی تمومش کردم میدم بهت. من هم این کتاب رو از یک دوست هدیه گرفتم.»
بعد گوشی‌اش را سمتم گرفت و عکس کتاب نیمه کادو پیچ شده‌اش را نشانم داد و در ادامه‌ی سخنش گفت: «این کتاب محشره. هر کسی باید یک بار توی زندگیش بخونتش. با تک تک حرفاش موافقم. می‌خوای یک قسمت رو برات بخونم؟»
موافقت کردم. خم شد و صدای ضبط را که داشت Cigarettes After Sex پخش می‌کرد، پایین آورد و شروع کرد به خواندن: «حال فرض کنیم کسی که با او رابطه یا مراوده داریم با ما رفتاری ناخوش آیند کند یا موجب آزردگی ما شود، باید از خود بپرسیم: آیا او برای ما چندان ارزشمند هست که اگر باز هم همان رفتار یا شدیدتر از آن از او سرزند، آن را بارها تحمل کنیم؟»
«بخشودن و فراموش کردن به معنای دور افکندن تجربه‌های گرانبها است.»
«اگر پاسخ به این سوال مثبت باشد، نباید درباره‌ی آن زیاده گفتگو کرد، زیرا گفت‌وگو فایده چندانی ندارد: بنابراین باید با گوش زد یا بدون آن از واقعه بگذریم، اما در ضمن باید بدانیم که از این طریق خود را باز در معرض آن رفتار قرار خواهیم داد. اما اگر پاسخ به آن پرسش منفی باشد، باید بلافاصله و برای همیشه با آن دوست محترم قطع رابطه کنیم، یا اگر خدمتکارمان باشد اخراجش کنیم. زیرا بی‌شک اگر موقعیتی پیش آید درست همان رفتار یا نظیر آن را تکرار خواهد کرد، حتی اگر باصداقت تمام سوگند بخورد که دیگر چنین نخواهد کرد. علت این است که هیچ‌چیز، مطلقاً هیچ‌چیز نیست که آدمی نتواند فراموشش کند جز کردار خود را، یعنی شخصیت خود را. زیرا شخصیت مطلقاً اصلاح‌ناپذیر است و همه کردار آدمی از یک اصل درونی ناشی می‌شود که به‌موجب آن تحت شرایط یکسان، همواره به‌اجبار همان را می‌کند و جز این نمی‌تواند.»
«از این رو آشتی با دوستی که با آن قطع رابطه کرده‌ایم نیز ضعفی است که آدمی تاوان آن را خواهد پرداخت. زیرا آن دوست در اولین فرصت درست همان رفتاری را می‌کند که موجب قطع رابطه شده بود؛ آری حتی با بی‌شرمی بیش‌تر.»
نمی‌دانم از عمد این پاراگراف‌ها را انتخاب کرده بود، یا دست حادثه نمک بر زخم من می‌پاشید؟ اما پاسخی به سوالی بود که من جرات پرسیدنش را نداشتم. آیا واقعا باید این رابطه را تمام کنم؟ آیا امیدی به اصلاح او نیست؟
آن روز من سه کتاب او را پس دادم و وقتی به خانه برمی‌گشتم، ماشینم چنان لباب از کتاب‌های پس فرستاده شده‌ی خودم بود که با هر ترمز، می‌ترسیدم واژگون شوند. در راه برگشت، آهنگ Empty Note بخش می‌شد. آهنگی که صمیم لیریکش را پشت کتابی که برای تولدم هدیه داد، نوشته بود و معتقد بود که آهنگ مخصوص ما دو نفر است.
و پس از آن، من دیگر هرگز صمیم را ندیدم و تمام صمیم‌هایی که به او شباهت داشتند و سعی کردند به من نزدیک شوند، پس زدم؛ چون شوپنهاور به من ثابت کرد: «آن دوست در اولین فرصت درست همان رفتاری را می‌کند که موجب قطع رابطه شده بود؛ آری حتی با بی‌شرمی بیش‌تر.»



نشر آرته🌱

「 #نامه #آرته #آرتهور 」

Arrtah

22 Oct, 13:42


زندگی چیزی نیست جز چشیدن، بوییدن، هرچه بیشتر دیدن، شنیدن و لمس کردن و البته انسان می‌تواند همه‌ی این حواس را به کار بگیرد و مرده باشد اما این‌ها با شور و شوق همراه نباشند.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

22 Oct, 08:02


آموزش‌هاي من ساده‌اند.
عمل كردن به آن‌ها راحت است؛
اما با وجود زيركي‌تان از آن‌ها سر در نمی‌آورید
و اگر سعي در عمل كردن به آن‌ها كنيد، شكست می‌خورید.
آموزش‌هاي من از جهان هم قدیمی‌تر است.
چگونه می‌توانيد معاني آن‌ها را دريابيد؟
اگر مي‌خواهيد مرا بشناسيد،
به عمق دل خود بنگريد.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

21 Oct, 13:47


وقتی عشق در میان است، پای عقل می‌لنگد.
موریس مترلینگ

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #مترلینگ」

Arrtah

21 Oct, 11:11


برای اینکه هیچ انتقادی از شما نشود فقط یک راه وجود دارد: هیچ کاری را انجام ندهید، هیچ چیز نگویید و هیچکس نشوید.
اَرسطو

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #اارسطو」

Arrtah

21 Oct, 08:49


•.پسری با پوست نازک.•

همان لحظه بود که عاشقش شدم.
وقتی کنار هم، صندلی پشتی پاترول نشسته بودیم و او گویی در میان همهمه‌های بگو بخند ما و موسیقی‌های عجق وجقمان و از پشت فیلتر هیوی متال ایرپادی که به گوش داشت، متوجه چیزی شد. چیزی که من با گوشی بدون فیلتر متوجه‌اش نشدم: «موسیقی عوض شده بود.»
موسیقی‌ای که معلوم نیست چگونه در پلی لیست رپ و هیپ هاپ و موسیقی‌های هیت و جوانانه پسند ما راهش را پیدا کرده بود.
اردلان و لادن همچنان داشتند در خطابه‌ای سه نفره می گفتند و می‌خندیدند غافل از این که من مدتی ست که جمع‌شان را ترک کرده‌ام و محو پسر پوست نازکی شده‌ام که کنارم نشسته‌ است: چشم‌هایش را بسته است. سرش را با پشتی صندلی‌اش فشار می‌دهد که تا حد امکان موسیقی که از بلندگوی پشت سرش پخش می‌شود را بیشتر به جانش راه دهد و من شاهد بودم که با هر اوج و هر فرودی از موسیقی‌ای که درکی از آن نداشتم، در میان فاصله‌ی هر یک الی سه ثانیه موهای باریک ساعد‌های دستش بر آن پوستِ رنگ آفتاب گرفته، دشنه می‌شدند. و تا دشنه‌ها می‌آمدند که غلاف شوند، موسیقی تار دیگری بر چنگش می‌زد و لشگریان، مجدد تیغ‌هایشان را بالا می‌بردند.
موسیقی اوج گرفت و لادن گفت: «اه این چیه؟ استرسی شدم.»
و تق!
دکمه‌ای را فشرد که موسیقی را رد کرد و چشمان پسرک پوست نازک را باز.
پسرک هیچ نگفت. سرش را پایین آورد و ایرپادهایش را بالا.
آن زمان بود که با خودم گفتم: «او حتما آدم نیست!»
تاثیری که موسیقی بر پوستش گذاشت را تاکنون نه در خودم و نه در هیچ کس دیگری ندیده بودم. این دیگر یک ادا اطوار نبود. واکنش صادقانه‌ی بدنش بود و من خود شاهدش بودم که این پسر برخلاف تصور ما نه افاده‌ای ست و نه به قول لادن «چس کنش» در برق است!
او فقط فرق داشت. واقعا با ما فرق داشت و شبیه هیچ آدمی‌زادی نبود که تا آن لحظه در زندگی‌ام دیده بودم.
"شاید آدم فضاییه!"
به فکر خودم خندیدم اما بعد‌ها فهمیدم که آدم‌هایی مانند او چندان هم کم و نایاب نیستند. من هرگز نظیر او را ندیده بودم چون این دست از آدم‌ها ترجیح می‌دهند از امثال من و دوستان پر سر و صدا و تند و تیزم دور بمانند.
چرا؟
چون پوست نازک و حساس‌ آن‌ها زود خراش برمی‌دارد.

پ‌ن: این متن قرار بود مقدمه‌ی یک رمان باشه که من وقت نمی‌کنم بنویسم.

نشر آرته🌱

「#آرتهور #آرته #پسری_با_پوست_نازک

Arrtah

21 Oct, 07:41


هيچ شكستي بدتر از دست كم گرفتن دشمنان نيست.
دست كم گرفتن دشمن يعني این‌که تصور كنيم او بد است؛
به اين ترتيب سه گنج خود را ناديده مي‌گيريد
و به دشمنِ خويش تبديل می‌شوید.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

20 Oct, 08:51


من آرزو کردم اما تو برآورده نشدی.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته 」

Arrtah

20 Oct, 07:41


همه‌ی ما مجموعه‌ای از نقص‌ها و استعدادها هستیم. مهم این است که کدام را پرورش بدهیم.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

20 Oct, 06:31


این رو دوبار بخون!

Arrtah

20 Oct, 06:30


وقتي دو نيروي قوي رودروري هم قرار مي‌گيرند،
پيروزي از آن كسي است كه مي داند چگونه تسليم شود.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

19 Oct, 15:51


حکیم ربض
「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / حماسی

•.•.•.•.•.•...........
•. فصل سی‌ و سوم، آخرین ریسمان تعلق .•

پوزخندی بر لب‌های نادر نشست. پرسید: «اهمیتی نمی‌دید که شاگرد کسی بشید که به پسربازی و لواط شهرت داره؟»

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」 「#آرته #آرتهور」

Arrtah

19 Oct, 15:49


•១[sage of the Rabz]១•

حکیم ربض

「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / عاشقانه

خلاصه‌ی داستان: ماهور، حکیم معروف نیشابور به پسری جوان و مرموز به اسم فواد کمک می‌کند تا بیماری برادرش را درمان کند بی‌آنکه بداند مریضش، ولیعهد کشور است. درمان شکست می‌خورد و ماهور و فواد ناخواسته درگیر مکافات‌ سوقصد به جان ولیعهد می‌شوند.

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」
「#آرته #آرتهور」

Arrtah

19 Oct, 14:48


مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان انداختند و پانزده سال در آنجا نان مجانی خوردم! این دیگر چه دنیایی است؟
ویکتور هوگو


نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #ویکتور_هوگو」

Arrtah

19 Oct, 13:43


انسان روی این کره‌ی خاکی وظیفه‌ای ندارد جزاین که شاد باشد و شادی بیافریند اما همین به خودی خود، به اندازه‌ی یک تاریخ، تلاش و آگاهی طلب می‌کند.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

19 Oct, 09:14


سوال⁉️

پیام این داستان چه بود؟

نشر آرته🌱

「#پرسشنامه #آرته」

Arrtah

19 Oct, 09:12


•.داستان کوتاه.•

مردی وارد مغازه‌ی خیاطی شد و کتی را امتحان کرد. وقتی جلو آیینه ایستاد، متوجه شد که یک سمت پایین کت کمی کوتاه است.

خیاط گفت: «نگران نباشید، فقط با دست چپتان قسمت کوتاه را نگه دارید. هیچ‌کس متوجه نمی‌شود.»

مشتری وقتی داشت این کار را می‌کرد، متوجه شد که لبه‌ی یقه‌ی کت به جای اینکه پایین بیفتد به طرف بالا ایستاده است.

خیاط دوباره گفت: «چیزی نیست. فقط سرتان را کمی بچرخانید و با چانه‌تان آن را به طرف پایین نگه دارید.»

مشتری همین کار را کرد اما بعد متوجه شد که پاچه‌ی شلوار کمی کوتاه است و خشتکش هم بیش از حد تنگ است.

خیاط گفت: «نگران نباشید. فقط با دست راست پاچه شلوار را پایین بکشید تا همه چیز عالی شود.»

مشتری قبول کرد و کت را خرید.
روز بعد او کت را پوشید با همه تغییرات لازم دست و چانه. او در حالی که با چانه‌اش یقه کت را به سمت پایین نگه داشته بود، با یک دست پایین کت را گرفته بود و با دست دیگر خشتک را، به سختی از پارک عبور می‌کرد. دو پیرمرد که شطرنج بازی می‌کردند، دست از بازی کشیدند و او را تماشا کردند.

اولی گفت: «وای! خدایا! آن مرد بدبخت فلج را نگاه کن.»

دومی لحظه‌ای فکر کرد، بعد به نجوا گفت: «آره، فلج بودن خیلی بد است؛ اما می‌دانی، در تعجبم که آن کت قشنگ را از کجا آورده؟»

پایان

نشر آرته🌱

「#داستان_کوتاه #آرته 」

Arrtah

19 Oct, 08:12


امشب حکیم ربض داریم. 🤝

Arrtah

19 Oct, 08:03


در ميان سرداران مثلي هست که می‌گوید:
«قبل از اولين حركت، بهتر است صبر كنيد و خوب اوضاع را برسي كنيد.
قبل از يك متر پيشروي بهتر است هزار متر عقب نشيني كنيد.»
اين يعني پيشروي بدون جلو رفتن
و عقب راندن بدون استفاده از ابزار جنگي.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」